فردوسي در باورهاي عاميانه هزاره هاي غزنين
فردوسي در باورهاي عاميانه هزاره هاي غزنين
فردوسي (329 ـ 411 ه. ق) حكيم ابوالقاسم منصور بن حسن معروف به ابوالقاسم فردوسي طوسي بزرگترين شاعر حماسهسراي زبان فارسي است. جايگاه فردوسي در زنده نگه داشتن تاريخ ايران بزرگ و داستانهاي ملي وحماسي زبان فارسي و ايران زمين و افغانستان امروزي بس بلند است. زيرا وي با وجود دميدن نفسي تازه به زبان ادب فارسيهويت بر باد رفته مردم فلات ايران و خراسان بزرگ را به آنان بر گرداند. از اين روي بايسته است كه او را شاعر ملي ايران، افغانستان و تمام فارسي زبانان خواند. اين جايگاه و پايگاه مردمي فردوسي بزرگ باعث شد كه زندگي وي همچون ساير نامآوران چيره دست فرهنگ و ادب فارسي در هالهاي از ابهام و افسانه فرو رفته باشد. براساس روايت چهار مقاله كه كهنترين منبع تاريخي از لحاظ نزديكي به دوران حيات حكيم به شمار ميرود فردوسي از خاندان دهقانان ايراني و از اهالي و دهكده باژ از ناحيه طابران طوس بود. دهقاناندر آن روزگار زمينداران كوچكي به شمار ميرفتند كه به فرهنگ فارسي عشق ميورزيدند و نسل به نسل آن را انتقال ميدادند و فردوسي نيز كه از نسل اين ايرانيان اصيل به شمار ميرفت همچون پيشينيان خود درصدد حفظ ارزشهاي ملي ايران بود. حكيم در اوايل زندگي خود از تمكن مالي قابل ملاحظهاي برخوردار بود و علاوه بر اينكه در باغ بزرگي در طابران طوس اقامت داشته و خدم و حشم نيز داشته است داراي زمين زراعي بود كه درآمد زندگي آسوده و راحت خود را از طريق آن ملك تأمين مينمود.
درين روزگار فردوسي و در اوسط قرن چهارم هجري قمري تلاشهايي جدي براي گردآوريداستانهاي ملي و باستاني صورت گرفت و چند شاهنامه ناتمام نيز كه اين داستانها را در قالبي از اشعار تنظيم كرده بودند بوجود آمد. حكيم ابوالقاسم فردوسي در جواني و در روزگار زندگي آسوده و فارغ البال خود در طابران طوس دل در سوداي شعر و شاعري داشت. اما ديري نپاييد كه وي ظاهرا در 35 سالگي و شايد هم در 40 سالگي به حكم عشق و علاقهاي كه به زنده ساختن تاريخ كهن و پرافتخار ايران بزرگ و زبان فارسي داشت كار سترگ خود را آغاز كرد كه تا پايان عمر پرافتخارش نيز تداوم يافت. استاد طوس در موقعيت بسيار خطير و حساسي به سرودن شاهنامه و نظم داستانهاي پهلوانان ايران بزرگ همت گماشت.
فردوسي كه به رسالت بزرگ خود پي برده بود سعي كرد مجموعه عظيمي فراهم آورد كه براي هميشه در خاطره مردمش باقي بماند و تاريخ، زبان، هويت و مليت ايران بزرگ خراسان كهن را دوباره زنده كند. وي زماني موفق به سرايش اكثر داستانهاي شاهنامه گشت كه چند سال از سقوط سلسله سامانيان بدست تركان قراخاني آل افراسياب و سلطان محمود غزنوي ميگذشت. بنا بر اين تاريخ؛ پايان رسانيدن فردوسي شاهنامه را سال 400 ه.ق دانستهاند و براساس گفتههاي حكيم كه از لابهلاي اشعار او مشهود است وي در طول اين مدت دراز سختيهاي فراواني را متحمل گشت و ضربات فراواني را هم از جنبه مادي و معيشتي وهم از لحاظ روحي پذيرا گرديد كه مهمترين آن درگذشت پسر جوان و برومندش بود كه پير طوس را سخت درهم شكست و غمگين و افسرده ساخت
فردوسي و رستم در غزنين
فردوسي و قهرمان پسنديده او رستم دستان در همه جاي استان غزنين حضور زنده دارند. اين حضور پيدا و پنهان را در نمود هاي پاييني به آشكار مي توان ديد:
حمام كهني در غزني
در شهر ديروز غزني باستاني حمامي بود كه نگارنده آن را ديده بود. كه بس كهن و دير پا بود. صاحب حمامي آن را همان حمامي مي دانيست كه فردوسي در آن شوخ از بدن سترده و صله سلطان محمود را به صاحب وي بخشيده بود. صاحب حمام با افتخار از داشتن چنين حمامي ياد مي كرد. دريغا كه اين حمام در توسعه شهري و بي پروايي شهرداري غزني ديگر وجود ندارد.
باغ فردوسي
در شهر غزني باغي است كه در سال 1384 خورشيدي وجود داشت و صاحب باغ آن را براي فروش در باز گذاشته بود. و بر در آن نبشته بود كه اين باغ به فروش مي رود. مردم محل مي گفتند كه اين همان باغي است كه فردوسي در آن شاهنامه را به پايان برده است. كهن بودن باغ گواه بر اين باور عاميانه بود. اين باور را به شهردار گفتم و خواستم كه در پي بازسازي باغ بر آيد تا شهر در باور مردمي هويتي داشته باشد. قول داد كه چنان كند. ديگر نمي دانم.
تپه هاي فردوسي
در گوشه اي از شهر غزنين تپه هاي زيبا و پر چمن است كه روزي براي ديدن شهر كهن غزنين بر آنها بالا رفتم. اين تپه ها نزديك قبر دبير و اديب بزرگ عهد غزنويان حسين بيهقي بودند. در كنار تپه دهگاني در حال جوي كني بود. از وي در باره گذشته شهر پرسيدم . گفت: اين تپه ها روزي پر از درخت هاي بزرگ و چمن هاي نيكو بوده كه فردوسي خسته از سرايش بر آن بالا مي رفته و خستگي بدر مي كرده. آنگاه با دست به پايين تپه اشاره كرد و گفت: آن فرو رفتگي ها را مي بيني. به پايين تپه نگريستم چند فرو رفتگي در چمن زمين آشكار بود. پير مرد دهگان ادامه داد: روزي فردوسي شاهنامه در دست اين جا قدم مي زده كه چند دزد از طرف شاعران درباري به وي نزديك مي شوند كه اثر گرانسنگ او را بربايند. درين هنگام رستم دستان به كمك فردوسي مي آيد و با سنگ آنان را دور مي كند. اين فرورفتگي ها يادگار آن سنگ هايند. درين زمان فرزند دهگان حرف پدر را بريد و گفت: نه؛ علي(ع) به كمك فردوسي مي آيد. با خنده گفتم هردو درست است.
دشت ناوور زادگاه رخش
در شمال غزنين كمي دور تر، دشت هاي وسيع است كه به آن ها دشت هاي ناوور مي گويند. ناوور در گويش هزاره اي به آب استاده گفته مي شود. در وسط يكي از دشت ها تپه خاكي و بزرگ است كه ساختگي به نظر مي آيد. مردم محل باور دارند كه روزي رستم دستان از اين جا مي گذشته كه رخش را مي بيند. هنوز اين دشت ها چراگاه هاي اسب است و مردم محل به داشتن اسب عشق مي ورزند. رستم كه در خواب، دشت ناوور و رخش را ديده بود، كمند بر مي دارد و به تعقيب رخش مي پردازد. هنگامي كه رخش در بند كمند مي آيد پا به زمين مي سايد و رستم نيز پا سفت مي كند. در پايان، رخش تسليم مي شود و يار ديرينه و وفادار رستم مي گردد. اما اين تپه خاكي به باور مردم محل كه هزاره اند؛ در اثر فشار پاي رخش و رستم انبوه شده و شكل تپه در مي آمده اند.
ميخ طويله رخش
در كناره دشت ناوور در سخره سخت و بزرگ ميخ طويله آهني فرورفته است. اين ميخ اسب به اندازه يك نيزه كوچك بزرگ است. اين بزرگي باعث شده كه هزاره هاي غزنين به اين فكر به افتد كه ميخ مورد نظر از آن رخش رستم باشد. اين ميخ طوري تعبيه شده كه قابل در آوردن نيست. اگر كسي هوس كند آن را در آورد، نمي تواند. زيرا ميخ تا يك حدي بالا مي آيد ولي دوباره به جاي اولش بر مي گردد .سال هاست دست كسي به ربودن اين ميخ نرسيده است. تنها در آوردن آن، شكستن سخره سنگ با داينمينت است. مردم محل به اين باورند كه هر كسي هوس در آوردن ميخ را در سر داشته باشد، با رستم طرف است. مي گويند درگذشته مردي در پي اين كار بر آمده بود و با ديدن خوابي از اين كار منصرف شده بود. برخي به اين باورند كه اين ميخ متعلق به دلدل اسب امام علي (ع) است.
گهواره رستم
در شمال غزنين كوه بزرگ است كه شكل گهواره دارد. اين كوه بلند و هموار است. شكل گهواره بودن اين كوه باعث شده مردم فكر كنند، اين كوه گهواره رستم باشد. زيرا مردمان هزاره باور دارند كه رستم آن قدر بزرگ بوده است كه در گهواره ساخت بشر جا نمي گرفته است. لذا در طبيعت بكر به دنبال گهواره او مي گشته اند. وقتي مادرش اين كوه را مي بيند، آن را براي گهواره رستم نيكو مي يابد. رستم در اين گهواره كوهي بزرگ مي شود و مي بالد. از قضا وسط اين كوه گهواره مانند فرو رفتگي خاصي دارد كه بر اين باور صحه گذاشته است. راننده از هزاره هاي جاغوري غزني به من گفت كه رستم از اين جا رخش را در دشت ناوور مي بيند و در پي به كمند انداختن او مي بر آيد. گفتم چنين چيزي امكان ندارد. چون صد كيلومتر تا ناوور فاصله است و كوه هاي بلندي دشت ناوور را پنهان كرده است. نگاه عاقل اندر سفيه به من كرد و من خاموش شدم.
نخجير گاه سلطان محمود
در شمال شهر غزني چمن زار بسيار زيباي است كه هزاره هاي غزنين آن را شكارگاه سلاطين غزنوي مي دانند. در تاريخ بيهقي از اين شكار گاه بسيار ياد شده است. مردي از دهگانان هزاره به من گفت كه زن سلطان سبكتكين پدر سلطان محمود غزنوي، پسر نمي آورد. و چند بار دختر آورده بود. يك بار كه سلطان هواي شكار كرد، زنش به او گفت: به زودي بار به زمين خواهد گذاشت. سلطان با تهديد جواب داد كه اگر اين بار دختر بياورد او را خواهد كشت. و خود به شكارگاه رفت. وقتي سلطان در سفر عيش بود، دوباره در خانه او دختر شد. زن سلطان با نديمه اش گفت كه فوري به شهر برود و ببيند در خانه چه كسي پسر شده است. نديمه به او خبر داد كه در همسايگي او در خانه آهنگري پسري پيدا شده است. زن سلطان فوري دخترش را با پسر مرد آهنگر جا به جا كرد. و سپس به سلطان خبر دادند كه در خانه او پسر شده است. سلطان فوري از شكارگاه باز گشت. وقتي پسرش را ديد از خوشي گفت: حمد خدا را كه نيكو پسري است. در پي اين كلام نام اورا محمود گذاشتند. اين تبديل دختر سلطان به پسر آهنگر از همه پوشيده نگاه داشته شد. اما فردوسي اين اتفاق را مي دانيست. لذا وفتي سلطان محمود با او بد رفتاري كرد، فردوسي او را به ياد گذشته اش انداخت و اين شعر را خواند.
اگر مادرت شهر بانو بودي
مرا سيم و زر تا به زانو بدي
هران كس رود نزد آهنگري
نيند از او جز سيه ديگري.
افسانه هاي مردمي در باره فردوسي
روايت نخست
بود، نبود: حکیمي بزرگی از اهالی طوس خراسان بود که تاریخ شاهان و پهلوانان را مینوشت. مردم به ایشان فردوسی و برخی هم حکیم فردوسی مي گفتند. فردوسی سالهای سال در «باغ فردوسی» در شهر غزنی در گوشهای مینشست و کتابی را که وعده داده بود مینوشت. فردوسی نام کتابش را شاهنامه گذاشته بود. وي برای نوشتن شاهنامه از طوس به غزنی آمده بود. سلطان محمود غزنوي به او گفته بود که در قبال هر شعر، یک سکه طلا خواهد گرفت؛ اما فردوسی به وعدههای سلطان دل نبسته بود. او از گذشتۀ نیاکانانش مي نوشت كه آرام آرام فراموش میشد.
در روزهای اول که فردوسی به غزنی آمده بود؛ سلطان و وزیرش با حکیم به خوبی رفتار میکردند و احترام او را داشتند؛ اما در اثر شکایات عدهای از خدا بیخبر رابطه سلطان و وزیرش با فردوسی بد شد. از آن پس نه کسی از فردوسی خبر نمیگرفت و نه كسي به او سر نمیزد. فردوسی تنهای تنها مانده بود. کهولت سن، دوری از خانواده و دوستان و بیرحمیهای روزگار فردوسی را در تنگنا قرار داده بود. روزها میگذشت حکیم هر روز، پیر و پیرتر میشد و شاهنامه بزرگ و بزرگتر؛ تا اینکه كم كم به پایان شاهنامه نزدیک شد. خلاصه حکیم خیلی خسته شده بود و تصمیم گرفت سرایش شاهنامه را کنار بگذارد و به طوس برگردد. شبی که فردای آن عازم سفر بود. در خواب دید که در کنار رود هیرمند؛ بر تخته سنگی نشسته و مرغزاران را مینگرد. هیرمند آرام بود و دشتهای سرسبز اطراف رودخانه بی پایان. آهوان و گوره خران در چرا بودند و شکارچیان در پی شکار، ناگهان از گوشهای گرد و غباری پیدا شد. دشت کوتاه و کوتاه تر شد و از میان گرد و غبار، سواری پیل تن نمایان گشت. سوار دشت را چرخید و در کنار فردوسی از اسپ پیاده شد. فردوسی مردی را دید که یال و کوپال بی مانند داشت. سینهای ستبر، ریش دو شاخ و کاسهای سر دیو بر سر؛ نشانهای بود که فردوسی را به تفکر واداشت. "نکند او رستم باشد". فردوسی رستم دستان را چنین تصویر کرده بود. اما رستم رشته تفکر او را برید و با صدای پهلوانانه گفت: سلام بر حکیم بزرگ طوس، سراینده شاهنامه و زنده کننده تاریخ نیاکان ما؛ منم رستم دستان، فرزند زال، فرزند سام و فرزند نریمان. خم شد و دست فردوسی را بوسید. فردوسی بر دو پا بلند شد و شانه مردانه رستم را بوسه داد. رستم دست فردوسی را گرفت و با هم شروع به قدم زدن در کنار رود هیرمند کردند. فردوسی از سختی کار و از بی مروتی سلطان محمود گفت؛ و از اینکه از خانوادهاش دور افتاده است؛ و او را از ناتمام گذاشتن شاهنامه آگاه کرد.
رستم با نگاه مهربانانۀ به فردوسی او را تشویق به پایان دادن شاهنامه کرد. القصه رستم و فردوسی ساعتها کنار رودخانه هیرمند قدم زدند و از تاریخ باستان گفتند. فردوسی بسیاری از قصههای ناتمام و گنگ شاهنامه را از رستم پرسید و یادداشت برداشت و پایان شاهنامه را به کمک رستم به خوبی بست. تا اين كه هنگام خداحافظی رسيد. در وقت پدرود، رستم رو به فردوسی کرد و گفت: حکیم طوس! در اتاقی که شاهنامه را میسرايي، گوشهای است که بلندتر از گوشههای دیگر. آن را بكن تا به صندوقچهای برسی که کمربند من در آن است. کمربند را که طلاست، بفروش و از پول آن شاهنامه را پایان بده و با پول باقی مانده، به طوس برگرد.
داستان که به این جا رسید، فردوسی از خواب پرید؛ لحظۀ در فکر فرو رفت، سپس کلنگی برداشت و گوشۀ اتاق را تند، تند کند. پس از یک متر خاکبرداری به صندوقچهای رسید که در درون آن کمر طلایی بزرگی گذاشته شده بود. فردوسی خداوند را شکر گفت. فردا به سرای طلافروشان رفت، کمربند را فروخت و با پول آن، شاهنامه را پایان داد. حکیم از پول باقي مانده، خرج سفرش را برداشت و باقی را بین شاعران و نویسندگاني تقسيم کرد که مورد بی مروتی و بی رحمی سلطان محمود قرار گرفته بودند. وقتی کارها فرجام یافت. فردوسی یک نسخه از شاهنامه را به دربار فرستاد و نسخه اصلی را با خود برداشت و نهانی به طوس برگشت. وقتی سلطان محمود از رفتن فردوسی با خبر شد. سواران چندی فرستاد تا او را برگردانند، اما فردوسی از راه فرعی با کمک دوستانش به طوس برگشته بود.
خلاصه حكيم ما باقی عمر را به خوشی و شادمانی در طوس گذراند. اگر چند از مال دنيا چيزي زيادي برايش باقي نمانده بود. از طرف دیگر سلطان محمود و وزیرش از بی مروتی با حکیم طوس پشیمان شد، اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.
روايت دوم
به باور هزاره هاي غزنين فردوسي بزرگ كه در اين سالها با عسرت و تنگدستي همراه بود پس از اتمام شاهكار بزرگ خود به ناچار و براي گذراندن زندگي رو به دربار سلطان محمود غزنوي آورد و با عرضه شاهنامه خويش نظر سلطان را به سوي آن جلب كرد. سلطان محمود پادشاهي ترك زبان و بيعلاقه به تاريخ و فرهنگ ايران بزرگ و افغانستان كنوني بود ولي در ابتداي حكيم را بنواخت و او را مورد نوازش خود قرار داد اما در پايان روي خوشي به فردوسي نشان نداد و البته بدگويي مخالفان و حاسدان به حكيم نيز بيتأثير نبود و آنان پير طوس را رافضي خواندند و از تعصب شاه سني متعصب عليه فردوسي شيعي به نفع خود بهرهبرداري كردند. تلاش خواجه حسن ميمندي وزير بافرهنگ شاه نيز به ثمر ننشست. سلطان محمود پس از ملاحظه هفت مجلد بزرگ شاهنامه مشتمل بر شصت هزار بيت نغز و دلكش و حماسي دستور داد معادل همين مقدار معين در ازاي هر يك بيت يك درهم به شاعر بدهند واين توهيني بزرگ بود براي سخنسراي بزرگ طوس چرا كه او بخوبي به قدر و قيمت شاهكار بزرگ خود آگاه بود. فردوسي مأيوس و سرشكسته از دربار سلطان محمود به گرمابهاي رفت و پس از آن كه بيرون آمد فقاعي خورد وصله سلطان را در كمال بياعتنايي به حمامي و مرد فقاع فروش بخشيد و در كسوتي ناشناس از بيم خشم شاه از غزنه گريخت. جاسوسان خبر بخشش صله سلطان را به دو فرو مايه كه نشان از بياعتنايي شاعر بزرگ ما به جاه وجلال و مقام سلطان غزنه داشت به اطلاع محمود رساندند و در پي شاعر روانه شدند. فردوسي نيز كه از خشم و غرور سلطان محمود آگاه بود به زاوول سپس به قندهار و فراه و سرانجام به هرات رسيد. چندي در هرات اقامت گزيد و سپس از آنجا به نزد شهريار بن شروين حاكم طبرستان كه مرد پاك نژادي بود رفت و هجويهاي صد بيتي نيز عليه شاه محمود سرود. شهريار حكيم را سخت گرامي داشت وهجويه صد بيتي او را نيز به يكصد هزار درم خريد و مانع از انتشار آن شد. استاد سخن فارسي سپس رهسپار ديار خود گشت و در گوشه عزلت و اندوه در سال 411 ه.ق بدرود حيات گفت. گويند سالها پس از رانده شدن فردوسي از دربار سلطان محمود، شاه در يكي از لشكركشيهاي خود به هندوستان به ياد حكيم ميافتد و پشيمان از كرده ناصوابخود دستور ميدهد مبلغ شصت هزار دينار طلا را با احترام فراوان به منزل فردوسي در طوس روانه سازند ولي هديه سلطان زماني به دروازه طوس رسيد كه جنازه حكيم را از يكي ديگر از دروازههاي آن شهر تشييع مينمودند. صله سلطاني را به تنها يادگار فردوسي دخترش كه همچون پدر انساني آزاده و بلند طبع بود سپردند ولي او آن را نپذيرفت و شصت هزار دينار وقف ساختن عمارت رباط چاهه كه بر سر راه طوس به نيشابور و مرو بود گشت. جنازه حكيم نيز مورد جفاي بدخواهانش قرار گرفت و يكي از عالمان قشري و متعصب به حكم اينكه فردوسي عمر خود را به ستايش پهلوانان مجوس گذرانيده است، اجازه دفن او را در قبرستان مسلمانان نداد و از اين روي جسد شاعرگران مايه در باغ طبران كه متعلق به خود فردوسي بود دفن گرديد.
روايت سوم
مي گويند كه فردوسي ژوليده، با لباس كهنه و رنج سفر به غزني فرود آمد و يكسره به باغي رفت كه سه شاعر بزرگ دربار سلطان محمود: عنصري و عسجدي و فرخي دور هم گردآمده بودند. وقتي فردوسي خواست به در باغ نزديگ شود، او را به تندي راندند. به ناچار از راه آبراهه وارد باغ شد. وقتي سه شاعر بزرگ دربار او را ديدند با خنده گفتند: زمين تركيد برون شد كله خر- فردوسي فوري جواب داد: بوي ماده شنيده آمده نر. ادامه افسانه همان است كه در نوشته ها و اشاره هاي دولت شاه ثمرقندي آمده است. براساس اين افسانه سه شاعر بزرگ دربار سلطان محمود عنصري و عسجدي و فرخي، روزي در غزنه گردهم نشسته و سرگرم گفتگو بودند. در اين حال مردي بيگانه از نيشابور بدان جا رسيد و چنان مينمود كه آهنگ مجلس آنان دارد. عنصري كه از ورود اين روستايي بيگانه دلخوش نبود و او را مخل مجلس انس ميديد، گفت: (اي برادر، ما شاعران دربار شاهيم و جز شاعران هيچكس را در اين مجلس راه نيست. اينك هر يك از ما مصراعي بر قافيهاي يكسان ميسرائيم. اگر تو نيز مصراع چهارم آن رباعي را ساختي در جمع ما تواني بود.) فردوسي (كه همان روستايي بيگانه بود) اين امتحان را پذيرفت، و عنصري از روي عمد قافيهاي برگزيد كه بگمان وي تنها سه مصراع بر آن ميشد ساخت و آوردن مصراع چهارم ممكن نبود. مصراع اول كه عنصري گفت اين بود: چو عارض تو ما ه نباشد روشن / عسجدي مصراع دوم را چنين ساخت: مانند رخت گل نبود در گلشن / فرخي گفت: مژگانت همي گذر كند از جوشن/ و فردوسي با اشاره به يكي از افسانههاي قديم كه چندان معروف نبود، مصراع چهارم را بدينسان آورد: مانند سنان گيو در جنگ پشن / هنگامي كه حاضران مجلس در باره تلميحي كه فردوسي در اين شعر آورده بود استفسار كردند، وي چنان وقوفي در باب داستانها و افسانههاي قديم ايران بزرگ از خود نشان داد كه عنصري بنزد سلطان محمود رفت و گفت كه عاقبت اكنون كسي پيدا شده است كه ميتواند داستانهاي ملي را كه بيست يا سي سال پيش دقيقي براي يكي از شاهان ساماني آغاز نهاده به پايان برد.
روايت چهارم
اين روايت همان است كه: از امير معزي كه او گفت از امير عبدالرزاق شنيدم به طوس كه گفت، وقتي محمود به هندوستان بود از آنجا بازگشته بود، و وي به غزنين نهاده مگر در راه او متمردي بود و حصاري استوار داشت و ديگر روز محمود را منزل بردر حصار او بود. پيش او رسولي بفرستاد كه فردا بايد كه پيش آيي و خدمتي بياري، و بارگاه ما را خدمت كني، و تشريف بپوشي و بازگردي. ديگر روز محمود بر نشست و خواجه بزرگ بر دست راست او همي راند، كه فرستاده بازگشته بود و پيش سلطان همي آمد. سلطان با خواجه گفت، چه جواب دادهباشد، خواجه اين بيت فردوسي را بخواند: اگر جز به كام من آيد جواب/ من و گرز و ميدان وافراسياب / محمود گفت: اين بيت كراست كه مردي از او همي زايد. گفت بيچاره ابوالقاسم فردوسي راست كه بيست و پنج سال رنج برد و چنان كتابي تمام كرد و هيچ ثمر نديد. محمود گفت سره كردي كه مرا از آن يادآوري. كه من از آن پشيمان شدهام. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنين مرا ياد ده تا او را چيزي فرستم. خواجه چون به غزنين آمد بر محمود ياد كرد. سلطان گفت شصت هزار دينار ابوالقاسم فردوسي را بفرماي تا به نيل دهند و با شتر سلطاني به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سالها بود تا در اين بند بود. آخر آن كار را چون زر بساخت و اشتر گسيل كرد و آن نيل به سلامت به شهر طبران رسيد. از دروازه رودبار اشتر در ميشد و جنازه فردوسي به دروازه رزان بيرون همي بردند. در آن حال مذكري بود در طبران، تعصب كرد و گفت: من رها نكنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند، كه او رافضي بود. و هرچه مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغي بود از آن فردوسي. او را در آن باغ دفن كردند. گويند از فردوسي دختري ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند بدو سپارند قبول نكرد و گفت: بدان محتاج نيستم...) و آنان پشيمان و سرشكسته به غزنين بازگشتند. سلطان محمود تا دم مرگ از اين نا جوان مردي و پيش آمد ياد مي كرد. وقتي هم مرد. در دم مرگ چشمانش به سقف ديوار خيره بود و مي گفت: از طابران خبري نيست.
روايت پنجم
گويند پس از آنكه شيخ ابوالقاسم گرگاني از نماز خواندن بر جنازه حكيم امتناع ورزيد در شب فردوسي را به خواب ديد كهدر بهشت مقامي بلند يافته است. از او پرسيد كه چگونه بدين مقام رسيدي؟ گفت به سبب اين بيت كه در آن از يكتايي خدايتعالي سخن گفتهام: جهان را بلندي و پستي تويي/ ندانم چهاي، هر چه هستي تويي / شيخ آشفته از خواب برخواست و روانه باغ فردوسي شد كه خود در آن دفن بود. در راه به عارفي بر خورد و از او پر سيد كه در اين ناوقت شب چه مي كند.گفت: از زيارت قبر فردوسي مي آيد كه خدايش او را بس بزرگ داشته است. وقتي كمي بيشتر رفت به صوفي برخورد كه شعر هاي فردوسي از بر مي خواند. گفت: صوفي ما چه مي خواند گفت:پاره هاي از حكمت عجم. در ادامه به فقهي رسيد كه با خود زمزمه مي كرد. شيخ گفت: فقيه ما چه زمزمه مي كند. گفت: آيه هاي از قرآن كه در حكمت نامه حكيم طوسي آمده اند. تا اين كه شيخ بر مزار فردوسي رسيد و آن را معطر يافت. دعايي خواند و طلب بخشاييش كرد.
پانويس
1)دكترحسن ذوالفقاري ، غلامرضا عمراني و فريده كريمي راد ، زبان و ادبيات فارسي انتشارات چشمه 1378
2)دكتر عبدالحميد پاپ زن ـ پرفسور فريبرز همزه اي ، سرآغازي برپژوهش هاي دانش بومي و فرهنگ شفاهي غرب ايران ـ انتشارات دانشگاه رازي ـ 1385
3) چهار مقاله عروضي، تهران، چاب هجده هم
4) سفر نگارنده به غزنين و اطراف آن در سال 1386 خورشيدي
5) گفت و گو با پير مردان هزاره هاي غزنين و جاغوري غزني.