کابلی که من دیدم

یک: گرد و خاک که فرو می نشیند، با تعجب می بینم که دو هزار بز و گوسفند در جاده اصلی کابل در نزدیک مزار شاه دو شمشیره درمرکز پایتخت، چند قدم مانده به پل باغ عمومی محل خرید و فروش مردان کابلی، از جلو ماشین ما رد می شوند. اول فکر می کنم خوابم، اما وقتی خوب دقت می کنم همه را در بیداری می بینم. خوانندگان تصور کنند که گله های از بز و گوسفند در نزدیک برج افیل و یا میدان انقلاب تهران بی خیال مردم شهر نشین با شکوه و شگرف تمام قدم زنان مرکز را دور بزنند. این در حالی است که روزها از شدت گرد و خاک ماشین ها با چراغ های  روشن در شهر تردد می کنند. گردو خاک برخاسته از جاده های تخریب شده به حدی است که اگر در روز ده بار هم دوش بگیری هنوز خاک آلودی. خاک های آلوده، شهر آلوده، مردان خاک آلود وسرعت بی پایان ماشین ها؛ شهر کابل را به شهر طوفان خاک آلوده بدل کرده است.حالا شما ورود جمعی از بز و گوسفند را اضافه کنید و ببینید که شکوه دیرینه این شهر کجاست.  

ادامه نوشته

 

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

 یک: در مشهد دیر رسیدم. درنزدیک حرم، صدای  تلفن فرایم خواند که باید به پیام نا آشنایی پاسخ گویم. پشت خط مردی با صدای رسایی گفت که من حضرت وهریزم؛ تا نیم ساعت دیگر در دفتر در دری هستم، اگر می توانی بیا که ببینمت. دلم شور زد، من و وهریز دوستان نزدیکیم. ولی مدت است از هم دوریم و بی خبر. در دوران انتخابات پارلمانی پیشین با او همکاری کردم. ولی چون به مجلس راه نیافت، زود مارا فراموش کرد. پسین ها در تهران دیدم، مسوول وطنی بود و با فرصت کم. پس از آن روز دیگر ندیدم. حالا از من خواست که به دیدنش بروم. خودم را به دفتر دردری رساندم. وهریز و استاد خاوری کنار در بودند، نشستیم و حرف زدیم. از هر دری سخنی رفت. گفت که ترکیه می رود. او را بدرقه کردیم و در افق تلخ دید ما ناپیدا شد. با رفتن وهریز کمی با خاوری گفتیم و شنیدیم. شب که از راه رسید برای فردای سفر خدا حافظی کردم. خاوری گفت که به زودی او را در کابل خواهد دید. شب که چادر سیاهش را  به سر کشید. خواب در آغوشم کشید تا در فردای دیگر با سفر هوایی به وطن بروم. وطنی که پر از  ترس و وحشت است برای نو سفرانش و حتی آنانی که بستر زندگی اش آنجاست.

دو: پس از چند پست باز رسی واداری، بلاخره هواپیما ما از باند بلند شد. کمی تکان خوردم، کمر بندم را محکم بستم. با موج گرفتن هواپیما زمین از ما دور شد و کوه ها پیدا. نمی دانم چرا اعلان نکردند که کی از مرز عبور کردیم. وقتی از روی هرات رد شدم متوجه شدم  که باید در هرات باشم. بند سلماس هرات و رودخانه هری رود نشانه های پیدای شهر هرات بود. هرات شهر سبزاست ولی با بادهای طولانی و گردو خاک فراوان اذیت کننده است. دور و دور شهر هرات پر از زمین های کشاورزی است.وقتی از روی آن رد شدیم هواپیما کمی اوج گرفت و همه را نگران کرد. در کنارم یک زن و مرد افغانستانی خارج نشسته بود که به دادم رسید. گفتند نگران نیاشم، زیرا ما در فراز کوه های غور و هزارستان هستیم. کمی آرام گرفتم و از پنجره به برون نگرستم که کوه های بلند بابا و هندوکش پیدا شد. فراز کوه ها راسخ و شامخ و برف گیرند. فراز و درون دره ها پر از برف است و پخچال های طبیعی، این کوه ها و دره ها چه قدر پزیرنده گردشگرند اگر صاحبی با دید زیبا پسند می داشت. هیچ جای کشوری را درچشم سفر کرده خودم و فیلم ها به زیبابی و طبیعی این دره ها و کوه ها ندیده ام. این طبیعت زیبا وتازه، آن قدر مجذوبم کرد که متوجه نشدیم کم کمکی به کابل نزدیک شدیم. کمی به کابل نرسیده از فراز کوهی رد شدیم که پر از جنگل های کوهی بود. منطقه فراخ و وسیعی را شامل می شد. نمی دانم کجا بود. برخی می گفتند درختان پسته بادغیس اند و برخی می گفتند که درختان کوهی در فراز و دامنه های هندوکش. آخرش معلوم نشد این درختان رهیده از دم نابودی کجای افغانستان بود. به هر حال خدا را سپاس است که جنگل های وطن ولو محدود اما باقی اند. وقتی خلبان فرود هواپیما را اعلان کرد، ترسیدم. زیرا هواپیماهای ایرانی و افغانستانی گاهی دلتنگ می شوند و خود را محکم به زمین می زنند، آن وقت عده ای باید راه سفر دیگری شوند البته با بال های مرگ. مرغ پرنده ما به آرامی فرود آمد و من شادمان از ورود به دیارم به محل گرفتن  کیف ها رفتم. فرودگاه را ژاپانی ها تازه ساخته اند. نسبت به دیگر ساختمان های کشوری نیکو تر است. پس از گرفتن کیف هایم از در فرودگاه خارج شدم. دوستان و پسر عموهایم مهندس فرید، مهندس هاشیم و استاد حسین نظری منتظر بودند. با دیدن آنها همه چیز گل کرد و آغوش های دوستی و برادری گشوده شد. پس از روبوسی و خوشحالی سوار ماشین شدیم و یه سمت دشت برچی حرکت کردیم. روز جمعه بود و جاده ها خلوت. وقتی وارد جاده باغ بالا شدیم همه چیز به نظرم ویران و خرابه آمد. حسین گفت در کابل چه می بینی، گفتم جز خرابی و ویرانی چیزی نیست. جاده ها تخریب شده و همه چیز در حال فرو ریختن اند. گویا ویرانه های ناهمگون در کنار هم شکل گرفته اند. زیرساخت ها درست نشده و از کابل جز ویرانه ناهنجار چیزی قد کشیده تر نیست.احساس می کنم کابل امسال ویران تر از پارسال است. پارسال جاده ها کمی سالم بودند و اکنون پر از چاله و چوله شده اند. خاکباد فراگیر است و مردم خاک آلود تر از همیشه. در کنار خانه های قد خمیده و ویرانه گاهی خانه های ویلایی بزرگ قد کشیده اند که به شدت ناهمگون اند. برخی جا ها را مردم ساخته اند اما آنچه مربوط به دولت  اند خراب و ویران اند. مسیر عبور پر از عکس های کاندیدان انتخاباتی پارلمانی اند. زنان و مردان با شعار های دروغین و غیر عملی. در دشت برچی جایی خالی نیست که عکس نباشد. دفترهای انتخاباتی هم گشوده اند. هر جور آدم هست از خوب و بد. آنچه امسال جالب است ورود کاندیدان مردان جنگی اند که دو عکس در کنار هم چاب کرده اند. یکی پاچه بالا زده، با موهای بلند و تفنگ در آغوش و دیگری با عکس اتوزده و کروات های رنگی. شعارهای این گونه مردان چنین اند: مجاهدان دیروز و خدمتگزاران امروز. از میان عکس ها حاج کاضم یزدانی مورخ، روف سرخوش، خانم معصومه محمدی و برخی از وکیلان دیروز آشنایند.

ادامه نوشته

 

 !چه تابستانی دارم من

يك: تابستان در من تقابل و تضاد شادي هاي كهن و غم هاي بي پايان است. من در تابستان به دنيا آمده ام. هنوز معلوم نيست در چه سالي و در چه روزي. قرآنی که در پشت جلد آن تاریخ تولد مان را نوشته بودند، در پی جابه جایی وساییل خانه مان از ترس هجوم پی درپی مجاهدین وطنم گم شد. مادر مي گويد: وقتي به دنيا آمدي چند سالي از سال بنگالديش( سال گرسنگي هزارستان) گذشته بود. گرسنگي ترسناك و آدم خوار بنگالديش سايه سياه اش را از سر هزارستان برچيده بود. قهر آسمان پايان يافته بود و مردم در زمستان و بهار تولد من برف و باران زيادي را پشت سر گذاشته بودند كه نويد تابستان خوبي را مي داد. اما طبيعت خشين جاغوري و هزارستان هيچ وقت با مردم هزاره سر خوشي نداشت، با فرارسيدن تابستان و آمدن من به جهان تلخ و غم انگيز هزاره ها؛ آسمان جشن تابستاني بر پا كرد، دهان كشود و با فرياد هاي غول آسا از درد پنهان و اشك هاي بي پايان آن قدر گريست كه از تمام دره هاي كوچك و بزرگ قريه ما سيل وحشتناكي جريان يافت. سيل كه پايان يافت پدر در گوشه ای

 نشست و به آرامي با خود زمزمه كرد: قول لاغ شد. نه زمين ماند و نه درخت، خدايا بچه ها چه بخورند، با زمستان چه كنم. در اين زمان مادرم به دادش مي رسد و مي گويد: آتي آمين در سال گرسنگي نمرديم امسال هم توكل به خدا

دو: در فرداي تولد من، ملا به خانه ما مي آيد و پس از تبريك پسر نو: كه خدا قدمش را نيك كند،( پدر با جمله قدم نيك به ياد سيل ديروز مي افتد) عمر دراز بدهد، بدن سالم داشته باشد. قرآن مي خواهد. چند اسم لاي قرآن مي گذارد و پس از صلوات باز مي كند، علي محمد در مي آيد. فرداي آن روز حاجي پسر عمويم كه درس خوانده و با تجربه بوده گفته است: در افغانستان پر از تعصب مذهبي و قومي بهتر است اسمش را حفيظ الله بگذاريم تا كسي متوجه نشود او کیست و چه كاره است. حفيظ الله اسم اهل سنت هم هست. از آن پس من را حفيظ الله خواندند

 

ادامه نوشته