خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

 یک: در مشهد دیر رسیدم. درنزدیک حرم، صدای  تلفن فرایم خواند که باید به پیام نا آشنایی پاسخ گویم. پشت خط مردی با صدای رسایی گفت که من حضرت وهریزم؛ تا نیم ساعت دیگر در دفتر در دری هستم، اگر می توانی بیا که ببینمت. دلم شور زد، من و وهریز دوستان نزدیکیم. ولی مدت است از هم دوریم و بی خبر. در دوران انتخابات پارلمانی پیشین با او همکاری کردم. ولی چون به مجلس راه نیافت، زود مارا فراموش کرد. پسین ها در تهران دیدم، مسوول وطنی بود و با فرصت کم. پس از آن روز دیگر ندیدم. حالا از من خواست که به دیدنش بروم. خودم را به دفتر دردری رساندم. وهریز و استاد خاوری کنار در بودند، نشستیم و حرف زدیم. از هر دری سخنی رفت. گفت که ترکیه می رود. او را بدرقه کردیم و در افق تلخ دید ما ناپیدا شد. با رفتن وهریز کمی با خاوری گفتیم و شنیدیم. شب که از راه رسید برای فردای سفر خدا حافظی کردم. خاوری گفت که به زودی او را در کابل خواهد دید. شب که چادر سیاهش را  به سر کشید. خواب در آغوشم کشید تا در فردای دیگر با سفر هوایی به وطن بروم. وطنی که پر از  ترس و وحشت است برای نو سفرانش و حتی آنانی که بستر زندگی اش آنجاست.

دو: پس از چند پست باز رسی واداری، بلاخره هواپیما ما از باند بلند شد. کمی تکان خوردم، کمر بندم را محکم بستم. با موج گرفتن هواپیما زمین از ما دور شد و کوه ها پیدا. نمی دانم چرا اعلان نکردند که کی از مرز عبور کردیم. وقتی از روی هرات رد شدم متوجه شدم  که باید در هرات باشم. بند سلماس هرات و رودخانه هری رود نشانه های پیدای شهر هرات بود. هرات شهر سبزاست ولی با بادهای طولانی و گردو خاک فراوان اذیت کننده است. دور و دور شهر هرات پر از زمین های کشاورزی است.وقتی از روی آن رد شدیم هواپیما کمی اوج گرفت و همه را نگران کرد. در کنارم یک زن و مرد افغانستانی خارج نشسته بود که به دادم رسید. گفتند نگران نیاشم، زیرا ما در فراز کوه های غور و هزارستان هستیم. کمی آرام گرفتم و از پنجره به برون نگرستم که کوه های بلند بابا و هندوکش پیدا شد. فراز کوه ها راسخ و شامخ و برف گیرند. فراز و درون دره ها پر از برف است و پخچال های طبیعی، این کوه ها و دره ها چه قدر پزیرنده گردشگرند اگر صاحبی با دید زیبا پسند می داشت. هیچ جای کشوری را درچشم سفر کرده خودم و فیلم ها به زیبابی و طبیعی این دره ها و کوه ها ندیده ام. این طبیعت زیبا وتازه، آن قدر مجذوبم کرد که متوجه نشدیم کم کمکی به کابل نزدیک شدیم. کمی به کابل نرسیده از فراز کوهی رد شدیم که پر از جنگل های کوهی بود. منطقه فراخ و وسیعی را شامل می شد. نمی دانم کجا بود. برخی می گفتند درختان پسته بادغیس اند و برخی می گفتند که درختان کوهی در فراز و دامنه های هندوکش. آخرش معلوم نشد این درختان رهیده از دم نابودی کجای افغانستان بود. به هر حال خدا را سپاس است که جنگل های وطن ولو محدود اما باقی اند. وقتی خلبان فرود هواپیما را اعلان کرد، ترسیدم. زیرا هواپیماهای ایرانی و افغانستانی گاهی دلتنگ می شوند و خود را محکم به زمین می زنند، آن وقت عده ای باید راه سفر دیگری شوند البته با بال های مرگ. مرغ پرنده ما به آرامی فرود آمد و من شادمان از ورود به دیارم به محل گرفتن  کیف ها رفتم. فرودگاه را ژاپانی ها تازه ساخته اند. نسبت به دیگر ساختمان های کشوری نیکو تر است. پس از گرفتن کیف هایم از در فرودگاه خارج شدم. دوستان و پسر عموهایم مهندس فرید، مهندس هاشیم و استاد حسین نظری منتظر بودند. با دیدن آنها همه چیز گل کرد و آغوش های دوستی و برادری گشوده شد. پس از روبوسی و خوشحالی سوار ماشین شدیم و یه سمت دشت برچی حرکت کردیم. روز جمعه بود و جاده ها خلوت. وقتی وارد جاده باغ بالا شدیم همه چیز به نظرم ویران و خرابه آمد. حسین گفت در کابل چه می بینی، گفتم جز خرابی و ویرانی چیزی نیست. جاده ها تخریب شده و همه چیز در حال فرو ریختن اند. گویا ویرانه های ناهمگون در کنار هم شکل گرفته اند. زیرساخت ها درست نشده و از کابل جز ویرانه ناهنجار چیزی قد کشیده تر نیست.احساس می کنم کابل امسال ویران تر از پارسال است. پارسال جاده ها کمی سالم بودند و اکنون پر از چاله و چوله شده اند. خاکباد فراگیر است و مردم خاک آلود تر از همیشه. در کنار خانه های قد خمیده و ویرانه گاهی خانه های ویلایی بزرگ قد کشیده اند که به شدت ناهمگون اند. برخی جا ها را مردم ساخته اند اما آنچه مربوط به دولت  اند خراب و ویران اند. مسیر عبور پر از عکس های کاندیدان انتخاباتی پارلمانی اند. زنان و مردان با شعار های دروغین و غیر عملی. در دشت برچی جایی خالی نیست که عکس نباشد. دفترهای انتخاباتی هم گشوده اند. هر جور آدم هست از خوب و بد. آنچه امسال جالب است ورود کاندیدان مردان جنگی اند که دو عکس در کنار هم چاب کرده اند. یکی پاچه بالا زده، با موهای بلند و تفنگ در آغوش و دیگری با عکس اتوزده و کروات های رنگی. شعارهای این گونه مردان چنین اند: مجاهدان دیروز و خدمتگزاران امروز. از میان عکس ها حاج کاضم یزدانی مورخ، روف سرخوش، خانم معصومه محمدی و برخی از وکیلان دیروز آشنایند.

بلاخره ماشین دور زد و مارا به دشت برچی رساند. ابتدای جاده دشت برچی کته سنگی و پل سوخته اند. این دو محل در واقع پر است از کته های سنگی و آدم ها و پل و مل سوخته. جاده خاکی و خراب است. گردوخاک امان همه را ربوده است. همه چیز خراب و ویران شده به نظر می رسد. کمی پس از یادبود شهید مزاری آغاز جاده شهید مزاری است که آغاز ویرانه های هزاره های غریب است. در افغانستان سنت است که هر جا هزاره است؛ ویرانه است. دولت مردان بر خود وظیفه دیده اند که هزاره ها را محروم نگه دارند. در نتیجه جایگاه زندگی آن ها نیز توسعه نیافته و ویرانه اند. ایستگاه اونچی جایی است که باید مقیم شوم. خانه عمویم است.

سه: شنبه پس از جمعه ورود من به کابل است. نخست به دانشگاه کاتب می روم و با اکرم عارفی و عزیز الله بختیاری رییس دانشگاه دیدار می کنم. به دانشگاه ابن سینا می روم، استاد دکتر احمدی را می بینم، می گوید شما عضو هییت علمی مایید و در تیرم جدید می توانید به عنوان استاد در کنار ما تدریس کنید. قبول می کنم. استادان دیگر هم با خبر می شوند به سراغم می آیند. بحث های مساییل داخلی و ایران داغ می شوند. پس از آنکه هیچ  پایانی برای  بحث ها پیدا نمی شود و نتیجه ای  نمی دهند، بحث را عوض می کنیم و از دانشگاه می پرسم. استاد احمدی می گویم: دانشگاه تازه شروع به کار کرده و با توجه به نو بودنش موفق بوده است. پس از تبادل اطلاعات با استاد یرون می آیم. استاد مرا به دفتر دردری می رساند. در دفتر با استاد ابوطالب مظفری رو به رو می شوم. دیر می نشینم و از هر دری سخن می گوییم. فرید خروش و شمس جعفری نیز به ما می پیوندند. حرف و سخن داغ می شوند و بحث های ادبی سمت و سوی سیاسی پیدا می کنند. شب مهمان دفتر حقوق بشرم و بعد مهمان نشریه حقوق بشر. در دفتر نشریه شکور نظری، شکور اخلاقی، بشارت و دوستان دیگر را می بینم. در دفتر از هر دری حرفی می شود و با خوشحالی از دیدار دوباره با شکور نظری به دفتر دردری برگردم.

چهار: در دفتر در دری با مظفری نشسته ام که محمود جعفری زنگ می زند و می گوید استاد ضیا رفعت که اکنون سخنگوی کمسیون شکایت های  انتخاباتی است نیاز به یک ویراستار دارد. در ششدرک شهر نو به دفتر کمیسیون می روم و پس از حرف و حدیث مشغول به کار می شوم. بابد از گاه تا پگاه نوشته های ناسره ای داخلی را که کم هم نیست ویراسته کنم. غروب خسته به خوابگاه استادان ابن سینا بر گرددم

پنج: دیشب در هوتل پنج ستاره کابل انترکتنتیننتال برای شعرخوانی دعوت شدم. با دوستان دفتر دردری به هوتل رفتم. جلسه شعرخوانی خوبی بود. همه بوند: مظفری، افسر رهبین، دین محمد جاویر، صادق عصیان، شکور نظری، شمس جعفری، زبیر هجران، محمود جعفری و دوستان که از مزار، هرات و... آمده بودند. همه شعر می خوانند و کف مفصل همراهی می شوند. پس از شعر خوانی به سالن غذا خوری می رویم ولی از غذای وطنی خبری نیست. در میز خیلی شوخی می کنم. خوش می گذرد. در برون عکس جمعی می گیریم. با امید دیدار از هم جدا می شویم. با سلام حکیمی که حالا مسوول دفتر قانونی است، محمود جعفری و مظفری به شهرک حاجی نبی می رویم تا جعفری را به خانه اش برسانیم. در راه سلام از دستگیری اش در راه قره باغ به مالستان زادگاهش به دست طالبان می گوید. وی از دم مرگ برمی گردد. در مسیر برگشت سر قبر مصطفی کاضمی می روبم. از وی خاطره خوبی ندارم برای درگذشتگان فاتحه می خوانم. شب در دفتر دردری پای سفرهای خارجی فرید خروش و سلام می نشینیم و دهن مان آب می افتند. خواب در پایان اسیر مان می کند و برای فردای که نمی دانم هستم و یا نیستم چشم می بندم.

شش:  شاید به این زودی جاغوری نروم. دلم یرای دیدار خانواده ام تنگ شده است. ولی خوب می توانم به آنان زنگ بزنم. با این دلم خوش است. دنیایی بد است. راه امن نیست، اگر نه اجازه می گرفتم و می رفتم. برایم دعا کنید. این روزها کمی بیماری کذشته ام ازارم می دهد. تا نوشته دیگر خدانگهدار