پنجشیری که من دیدم
یک: زنگ می خورد؛ استاد ابوطالب مظفری با همان صدای آرام و مهربانش می گوید: حفیظ ! من و فرید خروش و استاد حسین فخری سفر پنجشیر می رویم، همسفر ما هستی. می گویم بلی، اما با شنیدن نام پنجشیر و مردمانش تلخی گنگ و شناخته شده ای وجودم را فرا می گیرد.هنوز ازقتل عام گسترده ای هزاره ها در غرب کابل و فاجعه ی افشار دیری نگذشته است. ویرانه های افشارهنوزغم انگیزترین حادثه ای قوم کشی در جهان است، خرابه های غرب کابل لبخند تلخ تاریخی مردمی است که به جرم متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن و اندیشیدند، چنین خمیده اند. مردم پنجشیر درذهن نزدیک من، مردانی با ریش های دراز، لباس های پلنگی، کلاه پکول و در حال هجوم به خانه های هم دیارانم نقش بسته است. پنجشیری برای من با قتل، نسل کشی، ویرانه سازی، هجوم، بی رحمی، فاجعه و شاید هم با تراژدی هموطنانم معنا می یابد. حالا من با دوستانم به این دیار می روم تا ریشه های این فاجعه و مردم عجیب را ببینم. شاید هم با مردمان مهربانی روبه رو شوم که مانند مردم غریب دیارم سیلی خورده ای حوادث تلخ چندین ده ی آخیر سرزمین من باشد. شاید هم با مردمی رو به رو شوم که رنج های دیرینه ای سرزمین من، شیارهای پیشانه ای آنان باشد. باید هم مانند مردم من ترانه های غم انگیزی از تلخی گذر روزگار وطنم داشته باشد. باید بروم و این آب و خاک را ببینم.
حفیظ ا... شریعتی هستم