یادش بخیر
پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب
نسل آینده ما عقده کشا یرخیزد
ابرهای سیاه کوه کوه روی سیاه سنگها را گرفته بود. دانه های تند باران تابستانی یکی یکی به زمین می نشست. فصل درو وگرداوری گندم بود. صدای دهقانان بلند بلند شنیده می شد که خدا خیر کند. پدر از جلگه به تندی رد شد و سمت کویه های گندم دوید. باد کویه های گندم را جا به جا کرد و پدر تنه درخت ارر را روی گویه گذاشت که باد نبرد. چوپان رمه را وارد قریه کرد. رمه با صدای گلگل چوپان از هم جدا شدند و به سمت چارچوها دویدند. مردان و زنان قریه به چهار سمت می دویدند و هرچه از ترو خشک داشتد را زیر دالان می کشیدند. باد همه چیز را به هوا می پیچاند و از زمین بلند می کرد. باران به تندی شروع به باریدن کرد. پدر بر پشت بام برآمد و شروع به اذان دادن کرد. باران سیل آسا می بارید و قول و جلغه پر از سیلابه بود. اذان پدر هنوز تمام نشده بود که صدای تراغ نراغ سیل از دهن دره برخاست. سیل مانند شتر مست و کوه کوه با رنگ تیره و بوی تند و زننده جلگه را پر کرد. درخت ها قبل از رسیدن سیل سرنگون می شدند و زمین از وحشت از حرکت باز مانده بود. باران که ایستاد و سیل به سرخاو تبدیل شد، پدر آه کشید و از دهنه بوم دور شد. قول، جلغه و جلگه لاغ شده بود. دیگراز درخت، زمین و تاله خبری نبود. مادر بزرگ گفت: هنوز سیل به این کلانی ندیده است. خدا خودش رحم کند.