پری

  به روستای پدری ام (سایه خانه) و به خواهرم پری که هیچ وقت مدرسه نرفت و درحسرت آن بزرگ شد.

*

به نام تو خواهرم

که مدام در من تکرار می شوی

و من در دنیای بدون تو

گریه های قریه مان را ورق می زنم

و در دره ها و تپه های بدون نشان تو

گله گله گوسپند به کوه می برم

آتش دست و پا می کنم

با این که می دانم گوسپندان موسیقی نمی دانند

*

یادش بخیر حواله دار عمویت

و برادرت امین زوار

که روز و شب محیط و مساحت ده مان را

با حجم فاجعه اندازه می گرفتند

و گناه را به گردن لیلا می انداختند

که در روز سیزده هم از ماه صفر

 به دنیا آمده بود

 

یادش بخیر

استا رمضان عمویت که می گفت:

شاید امریکایی ها نقشه ده مان را دیده باشند

و به زودی مارا کشف خواهند کرد

آن وقت ما به رسمیت شناخته خواهیم شد

آنگاه جهان گردان چشم سبز

گله گله می رسند

و ده مان را زیر و رو می کنند

و ما در ذهن جهان نقطه ای خواهیم بود

 

یادش بخیر

استا یاور که می گفت:

شاید هم نام ده مان

مانند باریکه غزه در اخبار جهان برده شود

و شاید هم خبرنگاری با عکسی از ما

جایزه نخل طلایی را از آن خود کند

*

نه خواهرم آرام بخواب

حالا ماه ها و سال هاست که کسی مارا کشف نکرده است

هفتاد روز نه، هفتاد سال هم که بگذرد

نام از ما در اخبار جهان برده نخواهد شد

و جاده های جهان به ده مان نخواهد رسید.

 

نه خواهرم

نه ده مان روستای داووس است

نه من گارسیا لورکا

و نه تو رکسانا صابری

که حتی احمدی نژاد هم خبرش را داشته باشد.

 

 

سرطان

 مدت است بیمارم. می گویند سرطان دارم. پنج ماه شیمی درمانی شدم. مبارزه با مرگ!

 تنها بودم، تنهایی تنها. شبی پشت درعزیزی از پزشک سوال می کرد که آیا می میرم. بقیه اش را بخوانید ...

 

سرطان نام اول ماه تابستان است

که در گرمای آن

از آدم برفی ها

تنها لکه ای به جا می ماند

 

غروب های تهران را قدم می زنم

صبح ها وظهر ها را می گذارم برای فکر کردن

به روز های دور

به پنجره های باز زمان

به خط خطی خاطرات گذشته

که شیار گونه

بر پیشانی ام نقش بسته است

به سرطان که پس از حمل و ثور و جوزا می آید

.......

آقای دکتر!

حفیظ می میرد

آقا غده نام دیگر سرطان است

آقا ترا خدا

.......

به کوچه می آیم

درختان را یکی یکی می شمارم

به سی که می رسم متوقف می شوم

سی با سرطان نسبتی دارد

...........

آقای دکتر!

حفیظ می میرد

نه خانم

شیمی درمانی را شروع کرده ایم

آقاغده نام دیگر سرطان است

آقا ترا خدا

.......

فکر می کنم سی با سرطان هیچ نسبتی ندارد

به اتاقم بر می گردم

به آواز قناری غمگینی گوش می سپارم

که از دیوار زمخت زمان شنیده می شود

به وبلاگ ها و سایت ها چشم می کشم

که اشک های شور مرا بدون سانسور به جهان مخابره کرده اند

ای وای مادرم، پدرم

نکند خواهران و بردارانم

چیزی بفهمند

..............

آقای دکتر!

حفیظ می میرد

آقا تومور نام دیگر سرطان است

اقا راست است که داروی سسپلاتین نایاب شده است

آقا ترا خدا

............

 چه قدر تنهایم امشب

مانند جزیره ای در اقیانوس آرام

آتاق شماره 9

بخش آنکولوژی بیمارستان شهید بهشتی

به خودم مرخصی می دهم

یادم بخیر

خدا رحمتم کند

چشمانم را می بندم

فکر می کنم

با عطرموهای تو می توان تمام سرطان های جهان را درمان کرد

 

 

ترانه جرو جو

ترانه جرو جو

ترانه جرو جو ريشه در افسانه اي دارد كه خاستگاه آن جاغوري غزني است. اين افسانه از روزگاران دور همرا با ترانه خوانده مي شده و مادران كهن سال منطقه آن را به ياد داشته اند. اما اكنون كمتر كسي آن را به ياد دارد. زيرا اين افسانه به روزگار غزنويان بر مي گرد و گذر روزگار و سقوط غزنويان آن را كمرنگ كرده است. جاغوري خاستگاه اين افسانه دروازه ورود به غزنين بود و در تمام جنگ هاي غوريان و غزنويان گذرگاه مردان نبرد بوده است. در اين هياهوي قرار و فرار مردان جنگي، در اين جايگاه قصه عاشقانه شكل مي گيرد كه تا پسينگاه زبان به زبان مي شده است. آغاز و انجام اين افسانه چنين است.

 

جوره بيگ و جوره بيگم

بود؛ نبود: در روزگاران دور در دوران سلطنت غزنويان در جاغوري دو حاكم محلي بود كه يكي از طرف غزنويان حكومت مي كرد و ديگري نماينده غوريان بود. غوريان و غزنويان سال هاي سال در اين محل مشغول نبرد و كارزار بودند. مردان شاه، حاكم شارزيده از غزنويان فرمان مي برد و خمار شاه حاكيم خاكريز دل در گرو غوريان داشت. اين دو حاكم محلي سال هاي سال با حمايت غوريان و غزنويان با هم در نبرد بودند و خواب و خور را از مردم گرفته بودند. مردان شاه فرزندي برومند و پهلواني داشت بنام جوره بيگ كه تعريف شجاعت و دلاوري او زبان زد عام و خاص بود. جوره بيگ در بيشتر جنگ ها با خمار شاه حاكم غوريان، پدر را همراهي كرده بود و در بيشتر نبرد ها پيروز از ميدان كار و زار بر مي گشته بود.

  القصه؛ در يكي از اين نبرد ها جوره بيگ منطقه زيبا و شكارگاه خركوش را از مردان خمارشاه مي گيرد و پاس اين پيروزي جشني بر پاه مي دارد. شب هنگام كه مردان نبرد، شادمان از باده پيروزي سر به بالشت خواب مي گذارند. جوره بيگ از جشنگاه بيرون مي آيد و سرخوش و شادمان به دور نخجيرگاه قدم مي زند. اين هنگام پلنگي را مي بيند كه سر در شكار دارد. جوره بيگ كمند مي چرخاند كه او را به بند كشد، پلنگ رميده پا به فرار مي گذارد. پهلوان در پي وي تند راه مي افتد. پس از چند بار رسيدن و جهيدن پلنگ، جوره بيگ از دور چراغ كمرنگي را مي بيند كه سو سوي كم نوري دارد. پهلوان بيگ به آرامي به چراغ نزديگ مي شود. با نزديك شدن به چراغ خيمه اي را مي بيند كه شاهوار برپاه شده بود. جوره بيگ به آرامي به خيمه نزديگ مي شود. گوشه خيمه را به نهان بر مي دارد و به درون مي نگرد. در سايه نور چراغ دختري را مي بيند كه مانند ماه شب چهارده مي درخشد. زيبا رو در خلوت خيمه با نديمه اش به آرامي گفت و گو مي كند. جوره بيگ لحظه اي چند نظاره گر ماهرو مي گرد و با تحسين وي، از خيمۀ شاهوار دور مي شود. فرداي آن روز جوره بيگ كسي مي فرستد كه سراغ دختر را بگيرد و از اصل و نسب او سوال كند. فرستادگان بر مي گردند و مي گويند كه ماهرو يگانه دختر خمار شاه است. در شب ديگر جوره بيگ دوباره به ديدن ماهرو مي رود و اين آمد و شد چندين شب تكرار مي شود. در پايان ديدار نهاني جوره بيگ با نزديگ ترين كسش به شور مي نشيند و سرانجام پير زني را به ملاقات زيبا رو مي فرستد. پير زن پس از ديدن ماهرو، وي را راضي به ديدار پنهاني با جوره بيگ مي كند. و اين خوش خبري را به پهلوان بيگ مي رساند. شب كه از راه مي رسد، جوره بيگ نهاني به ديدن زيبارو مي رود و او را از عشقش آگاه مي سازد. و از نام و نشان او مي پرسد. دختر خمارشاه خود را جوره بيگم مي خواند و مي گويد كه تعريف مردي و جواني او را شنيده است. جوره بيگم نيز از عشقي نهانش به جوره بيگ مي گويد. اين ديدار و باز ديد چندين بار تكرار مي شود. سرانجام كسان مردان شاه به وي خبر مي دهند كه جوره بيگ در نهان با دختر دشمن ديرينه او رابطه عاشقانه دارد. اين خبر پدر را بر آشفته مي كند و پسر را به شارزيده مي خواند. مردانشاه باديدن پسر او را از عواقب اين رابطه مي آگاهاند و زنهار مي دهد كه ديگر تكرار نشود. جوره بيگ در ظاهر به پدر اطمينان مي دهد و مي گويد كه اين رابطه اشتباهي بيش نبوده است. اما در نهان با جوره بيگم پيك مي دواند. روزي با لباس مبدل به ديدن جوره بيگم مي رود و او را در مسير باز گشت ازگلگشت خمارشاه مي بيند. وقتي به جوره بيگم نزديگ مي شود، محافظان، جوره بيگ را مي راند. اما جوره بيگم آنان را از آزار جوره بيگ بازمي دارد. در اين ديدار، جوره بيگ در محل هاي گوناگون مانند: پشت بام، ته جوي، ته باغ، ته راه به بهانه هاي مختلف با جوره بيگم رو به رو مي شود و ترانه جروجو را زمزمه مي كند. در پايان روز به شارزيده بر مي گردد. پس از چندي بخت با جوره بيگ ياري مي كند و مردان شاه به غزنين فرا خوانده مي شود. در نبود پدر جوره بيگ به بهانه شكار به نخجيرگاه خركوش مي رود و با خبر خوش ديدار دوباره، جوره بيگم را شادمان مي سازد. شب كه از راه مي رسد جوره بيگ از راه نهاني به سرقول مي رود و جوره بيگم را ديدار مي كند. دودلداده تمام شب را به راز و نياز عاشقانه مي پردازند و آفتاب سر نزده جوره بيگ به خركوش بر مي گردد. اين ديدار چندين بار تكرار مي شود. در يكي از شب ها جوره بيگ چنگ بر مي دارد و اين ترانه را مي خواند:

شيري زبو جرو جو- مه تابو جروجو- شاي زمو جرو جو- باريك ميو جرو جو.

تو آمدي تي باغ مه آمدوم پشت باغ

هردوي مو كه دي يك مزاغ

شيري زبو جرو جو- مه تابو جروجو- شاي زمو جرو جو- باريك ميو جرو جو.

تو آمدي تي جو مه آمدوم پشت جو

هردوي مو كه دي گفت و گو

شيري زبو جرو جو- مه تابو جروجو- شاي زمو جرو جو- باريك ميو جرو جو.

تو آمدي ته بام مه آمدوم پشت بام

هردوي مو گفتي دو كلام

شيري زبو جرو جو- مه تابو جروجو- شاي زمو جرو جو- باريك ميو جرو جو.

تو آمدي تي راه مه آمدوم پشت راه

هردوي مو كه دي يك نگاه

شيري زبو جرو جو- مه تابو جروجو- شاي زمو جرو جو- باريك ميو جرو جو.

......................................................................................................

جوره بيگم نيز دنبوره بر مي دارد و جوره بيگ را همراهي مي كند. آن دو در خلوت شب تا دير هنگام موسيقي مي نوازند و شعر مي خوانند. با خروس خوان سرقول، جوره بيگ با جوره بيگم خدا حافظي مي كند و به خركوش بر مي گردد. آفتاب كه بر مي آيد، مرداني چند از شارزيده مي رسند و خبر بازگشت مردان شاه را به جوره بيگ مي دهند. پهلوان بيگ شتابان خود را به شارزيده مي رساند و با بزرگان به پيشواز پدر مي رود. پدر پس از آن كه خستگي مي گيرد به جوره بيگ دستور مي دهد كه به خاكريز حمله كند و خمارشاه را دست بسته به غزنين بفرستد. جوره بيگ آماده باش نظامي مي دهد و خود پيشاپيش لشكر از مسير سنگيماشه به طرف خاكريز درچل باغتو حركت مي كند. وقتي به خاكريز نزديگ مي شود، نهاني پيك مي فرستد و جوره بيگم را خبر مي كند. جوره بيگم شبانه خاكريز را ترك مي كند. با رسيدن جوره بيگ جنگي سختي بين او و مردان خمارشاه رخ مي دهد و سرانجام خمارشاه با مردانش خاكريز را ترك مي كنند و به سمت غور حركت مي كنند. جوره بيگ با خبر خوش پيروزي به شارزيده بر مي گردد. مردان شاه به پاس اين پيروزي جشن بزرگي به پا مي دارد و اين خبر را به غزنين مي فرستد. اما چيزي از شادي مردان شاه نمي گذرد كه پيك وي خبر مي دهد كه خمار شاه با نيروي بسياري به خاكريز حمله كرده و مردان جوره بيگ را به اسارت گرفته است. با اين خبر مردان شاه با جوره بيگ بر اسب مي نشيند و  به طرف پيدگه حركت مي كند تا شبانه از مسير سرقول به خاكريز حمله كند. اما از آن طرف خمار شاه نيز با آمادگي كامل راهي جاله مي شود تا راه را بر مردانشاه ببندد. آفتاب كه به نيمه مي رسد مردانشاه با لشكريان مسلح خمارشاه در دشت جاله رو به رو مي شود. با رسيدن دو لشكر نبرد سختي رخ مي دهد و در پايان روز مردانشاه با دادن كشتگان بسيار ميدان نبرد را ترك مي گويد و فرمان عقب نشيني مي دهد. در اين نبرد جوره بيگ زخمي مي شود و خسته و نزار در سنگ سوراخ در زير درخت كهن سالي تن به مرگ مي دهد. وقتي خبر شكست مردانشاه به جوره بيگم مي رسد، با لباس مردانه به ميدان كشتگان مي رود و به جست و جوي جوره بيگ مي پردازد كه خبر زخمي شدنش زبان به زبان مي شده است.  غروب هنگام جوره بيگم تن غرقه بخون جوره بيگ را در زير درخت كهن سال مي يابد. زيبارو تا سر زدن مهتاب در كنار جنازه پهلوان جوره مي نشيند. با سر زدن مهتاب جوره بيگم كشته اش را در زير درخت كهن سال به خاك مي سپارد و خود ناپديد مي شود. از آن روز به بعد كسي جوره بيگم را نمي بيند.

پانوشت

1) جاغوري شهرستان بزرگ است در شمال شرق غزنين كه آثار باستاني بسياري از دور غزنويان در آن باقي است. در اين ميان شارزيده و خاكريز از شهرت بيشتري بر خوردار است. شارزيده داراي استحكامات نظامي و خاكريز داراي قلعه ديده باني است. در دوران غزنويان و غوريان اين دو محل مركز تجمع نظامي بوده اند. نگارنده به اين باور است كه نام جاغوري از جاي غوريان گرفته شده است. اگر چند برخي آن را تركي و از ريخت چوقوري به معناي زمين پست و هموار دانيسته اند.

2) جوره بيگ و جوره بيگم دو نام افسانه است كه از تركيب واژه جوره پارسي به معناي شانه به شانه و بيگ و بيگم  به معناي آقا و خانم بدست آمده است.

3) نام هاي جاي در افسانه حقيقي اند و در جاغوري وجود دارند. مردم جاغوري پيدگه را پياده گاه لشكر و جاله را جاي جولان اسب دانيسته اند. خركوش در كنار رودخانه است و سرقول نزديك به خاكريز. اين نام ها را راوي افسانه دقيق ذكر مي كرد.

4) راوي افسانه مادر بزرگ نگارنده است كه 120 سال عمر كرد و اكنون به حق پيوسته است.