هر کجا آیینه دیدید زما یاد کنید

( دکتر حفیظ الله شریعتی سحر)

یک: من و لیلا ارزو خواهر و برادریم با دو سرنوشت متفاوت.( سلطان ازل گنچ غم عشق به ما داد- تا روی درین منزل ویرانه نهادیم). گویا فرشته ازلی وقتی گل سرنوشت ما را جان می بخشید، خط متوازی بر پی روزگار مان کشید. او در کابل رخ بر عالم خاکی گشود و من در روستای دور افتاده ای بنام سیاخاک جاغوری به زندگی، لبخند تلخ زدم. هردو زمين خورده به دنيا آمدیم. روي عمود تصويرخود مان، روي ديوار دلتنگي هاي مادرمان، و جهاني كه پشت پلك خستۀ پدرمان، ميخكوب شده بود. ما هر دو: در وطني پا گذاشتیم كه نه فرشته گانش راحت بودند، و نه خدايش خواب آرام داشت. جهان مان بوي پاييزي مي داد. در تمام دوران کودکی مان اخم هاي نا به هنگام دنبالمان مي كردند. هردو نرم و نرمك بزرگ شدبم. تلخ و شيرين. مثل هواي دم كرده ي وطن مان. و دختركان سياه بخت قريه مان، كه چادري سپيد داشتند و پيراهني از ابر و چاي را با طعم پونه و ريحان مي خوردند. دختركان سياه بخت قريه مان كه گيس ها شان باغ انگور بود و لب ها شان پر از ترانه هاي بكر، پيش از آن كه شوي كرده باشند. حالا او از خودش و از دخترانی می گوید که در هواي نقره اي صبح با مردانی که نه دوست شان دارند و نه آغوش شان آماده پذیرای آن هاست، تن به وصلت می دهند یا داده اند. از مردانی که پیرانه سر هوس ننگ و نام دارند. دخترکانی که پيراهني از مه می پوشيدند. شنبه ها ترش. دو شنبه ها تلخ. چهار شنبه ها با داغي بر صورت. جمعه ها را كبود می گذراندند و شنبه شب ماشه را در دهان شان می چكانده اند. او اکنون دوراز من و دیار و یارانش در غربت ناگذیر دوبیتی می سراید. با دوبیتی گفت و گو می کند. با استفاده از عنایت دنیای رسانه های کوچک مدرن دوبیتی های اندوه وارش را جهانی می کند. دوستان ما نیز می بینند و می شوند.

ادامه نوشته

 

نام شناسی دمبوره،  تنبوره  یا  تنبور

دمبوره، دنبوره یا دوتار هزاره

 هزاران قول خوب و نغز و باريك

از او يابند چـــون تار هـــــزاره

 

    "امیر خسرو دهلوي"

ادامه نوشته

 

گذری بر «اوسانه‌هاي مادرم» (افسانه‌هاي مردم هزاره)افسانه های مردم هزاره

این مجموعه اوسانه‌ها گردآوری، بازنویسی و آفرینندگی دوست خوبم حفیظ خان شریعتی است که تازگی از چاب برآمده است. در این روزگار سخت و غفلت و بی‌پروایی نسبت به میراث گران‌سنگ نیاکان مان؛ این مجموعه، غنیمت است بس بزرگ که خدایش عمر دهد او که این عمارت کرد.

حفیظ روزگاری در یکی از شعر‌هایش در مجموعه شعری (از روی دست ذلیخا) گفته بود: «این روزها که‌هایدگر حرف اول را مي‌زند، چه کسی به بافته‌های موهای تو فکر می‌کند». به راستی هم در این روزگار غم و غربت و بی‌خبری و بی‌هویتی چه کسی به: (اوسانه سی‌سانه چل مرغک ده یک خانه) فکر می‌کند. یادش به‌خیر یادمان روزهای که چل کس در یک خانه در کمال صفا و صمیمیت گردهم مي‌آمدیم. (صنعت اغراق) پدر بالا مي‌نشست اوسانه مي‌گفت و ما سراپا گوش مي‌شدیم. وقتی پدر مي‌خسپید مادر سرگرم مان مي‌کرد تا خواب مارا مي‌ربود. حیف شد، چه بلای بدی بود: رادیو، تلویزیون و آنگاه ماهواره؛ کو قصه، کو اوسانه کو صمیمیت خانوادگی. گاهی فکر مي‌کنم: کاش در کنار مدرن شدن کمی کهن بودیم.


ادامه نوشته