کاغذ سپر نموشه
از تهران به هرات
از تهران با قطار به خواف آمدم. از خواف تا تایباد نود کیلومتر است. از تایباد تا مرز 15 کیلومتر دیگر که نوار مرزی افغانستان و ایران را تشکیل می دهد. ساعت هشت از مرز گذشتیم. دو طرف مرز پر از قطار ماشین های اند که مواد مصرفی به افغانستان و دیگر کشورهای هم مرز می برند. برخورد مردان اداری ایران نسبتا آرام است و گاهی فقط با سوظن که از فن شریف انسان های جهان سوم اند به مراجعه کنندگان می نگرند. مرزداران افغانستانی کاری به کار ما ندارند و فقط رفتار سربازان بیش از حد خشین اند. خشونت در جامعه سربازان و بیشترینه مردم وطنم بومی است و با آن غریبه نیستم. وقتی در کنار جاده منتظر ماشین اسلام قلعه می مانم، سربازی با پرتاب سنگ که یکی به شدت به خشکی پایم برخورد می کند من را به سمت ترمینال ماشین های هرات راهنمایی می کند. در ایستگاه ماشین های هرات راننده از پالهنگم می گیرد و به زور من را به سمت ماشینش می کشاند و به فرمان می فرماید که یک نفر جا در ماشینش برای من دارد. وقتی به ماشینش نگاه می کنم از تعجب شاخ در می آورم. هفت مسافر در ماشین پیش از من نشسته اند. من مسافر هشتم ماشینم. ماشین بیشتر از چهار نفر ظرفیت ندارد. با فشار من را وارد ماشین می کند و با سرعت تمام به سمت اسلام قلعه راه می افتد. من و پنج نفر دیگر در عقب ماشین نشسته ایم و از فشار بی جایی بدنم به شدت درد می گیرد. خاک و باد امان همه را می برد و زوزه های بی امان باد و خاک با طوفان گاه به گاه، ماشین را از جاده منصرف می کند ولی گزندی به ما نمی رسد. باید 120 کیلومتر را بپیماییم تا به هرات برسیم. استخوان هایم به شدت درد می گیرد و نفس هایم از تنگی جا به شماره می افتد. هیچ کس چیزی نمی گوید. آرام و به سختی نفس می کشم و پایان راه را انتظار می کشم.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 12:18 توسط حفيظ ا... شريعتي سحر
|