گذری بر«اوسانه هاي مادرم» (افسانه هاي مردم هزاره)
محمد عارف احمدی
این مجموعه اوسانه ها گرداوری، بازنویسی و آفرینندگی حفیظ خان شریعتی است که تازگی از چاب بر آمده است. در این روزگار سخت و غفلت و بی پروایی نسبت به میراث گرانسنگ نیاکان مان؛ این مجموعه، غنیمت است بس بزرگ که خدایش عمر دهد او که این عمارت کرد.
حفیظ روزگاری در یکی از شعر هایش در مجموعه شعری( از روی دست ذلیخا) گفته بود: «این روز ها که هایدگر حرف اول را می زند، چه کسی به بافته های موهای تو فکر می کند». به راستی هم در این روزگار غم و غربت و بی خبری و بی هویتی چه کسی به:( اوسانه سی سانه چل مرغک ده یک خانه) فکر می کند. یادش بخیر یادمان روزهای که چل کس در یک خانه در کمال صفا و صمیمیت گرد هم می آمدیم.( صنعت اغراق) پدر بالا می نشست اوسانه می گفت و ما سرا پا گوش می شدیم. وقتی پدر می خسپید مادر سرگرم مان می کرد تا خواب مارا می ربود. حیف شد، چه بلای بدی بود: رادیو، تلویزیون و آنگاه ماهواره؛ کو قصه، کو اوسانه کو صمیمیت خانوادگی. گاهی فکر می کنم: کاش در کنار مدرن شدن کمی کهن بودیم.
حفیظ در مقدمه این کتاب می نویسد:
افسانه های هزارگی، بخش بزرگی از فرهنگ معنوي و میراث ملی و قومی آن ها را تشكيل مي دهند. اوسانه های كه سينه به سينه از نسل هاي گذشته، تا به امروز گذر داده شده و در گذر زمان، حافظ هويت قومي و فرهنگي هزاره ها بوده اند. این اوسانه ها از جذاب ترين و پرطرفدارترين و در عین حال ماندگارترين بخش هاي ادبيات شفاهي این مردم به حساب می آیند.
وی در بخش دیگراز مقدمه( اوسانه های مادرم) می نگارد:
چنین به نظر میآید که نسل فعلی هزاره ها توانایی بازگویی و انتقال دادههای مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها را به نسل آینده ندارد. دریغ است که سنت هزاران ساله انتقال فرهنگ ملی و قومی درست در زمانی منقطع و نابود شود که ده ها تن از جوانان سرزمین هزاره ها به بازشناسی فرهنگ دیرین خود روی آوردهاند. ما با چنین کار سادهای که در توان همه ما هست، میتوانیم آخرین نسل نباشیم و افسوس فرزندان خود را نشنویم.
امروزه هر مادربزرگ و پدربزرگی که از دست میرود، گنجینهای گرانبها و آکنده ازیادمانهای باستانی از دست رفته است. گنجینهای که نسل امروز هرگز نخواهد توانست جای آنان را پر کند و شیوه دیرین آنان را ادامه دهد. نسل آینده بطور کامل با گفتارهای مادربزرگ و آنچه او هزاران سال بر دوش کشیده بوده، بیگانه است. از آنجا که همواره مادربزرگان ما رو به کاستی میگذارند و فرصتها هر روز بیشتر از دست میرود، لازم می نماید تمامی باورها و بازگویههای مادربزرگ اعم از افسانه، ترانه، دوبیتی، باورداشت، چیستان، خندانک، خاطره، آداب و آیینها و هر چیز دیگری که مادربزرگ یا پدربزرگ از پیشینیان خود شنیده و دریافته و به ما رساندهاند را گرد آوری، بایگانی شود تا برای آیندگان آسانیاب و برای پژوهشهای فرهنگشناسی و مردمنگاری قابل دسترس باشد.
با توجه به این باور، این کتاب( اوسانه های مادرم) که بیشترین آن ها را از مادرم شنیده بودم گرد آوردم و بازنویسی کردم. بدینسان این نوشته ها به وجود آمد. امید که مورد پسند مردمم قرار گیرد و ذرۀ از زحمت مادرم را جبران کرده باشم.
انجام این معرفی و درنگ کوتاه را با اوسانه زیبایی از کتاب وی پایان می بندم:
اسکندر و گلرخسار
بود، نبود: پهلوانی بود که به او پهلوان گردا میگفتند. پهلوان ما از روزی که پا به میدان گذاشته بود، کسی پشتش را به زمین نمالیده بود. او فرمانده سرخ دژ در باميان بود و از نوجوانی به آن جا فرستاده شده بود. گردا هفتادسال داشت، در این مدت دروازه دژ جز به فرمان او باز و بسته نشده بود. پهلوان روزی بر باروی دژ ایستاده بود که گرد و غباری از دور پیدا شد. وقتی گرد و غبار فرو نشست؛ پیکی از اسب پیاده شد و فریاد برآورد که لشکر بزرگ اسکندر در چند فرسخی است و خود نقش زمین شد. پهلوان گردا، فرماندهان و نگهبانان دژ را گرد آورد و به آنان آخرین توصیههای نظامی را کرد و خود آهنگ نبرد فردا نمود. با برآمدن آفتاب، دو لشکر چون کوه از آهن رو به روی هم قرار گرفتند. در نخستین روز نبرد، پهلوان گردا در اثر زخم تیر یکی از یارانش کشته شد و لشکریان او متواری گردید. مردان وفادار به پهلوان گردا، به درون سرخ دژ پناه بردند و گلرخسار دختر هفده ساله پهلوان را به جانشینی پدر برگزیدند. گلرخسار که در پهلوانی یگانه بود، شبانه، پیک به کابل و بلخ فرستاد و خود با مردانش در دل شب از دژ برآمد و بر قلب لشکر اسکندر زد. جنگ و گریز تا برآمدن آفتاب عالمتاب ادامه داشت. گلرخسار که جنگجوی حرفۀ بود، فرمان عقب نشینی داد و به سمت کوه عقب نشست.
اسکندر که از شجاعت و فرماندهی گلرخسار شگفت زده شده بود، فرمان داد که او را زنده دستگیر کنند. مردان چند، از لشکریان اسکندر به تعقیب او پرداختند، اما او چون گرد و بادی در دشت گم شد. شب که از راه رسید، گلرخسار به یاران اندکش فرمان شب خون به اردوگاه اسکندر داد. خود پیشاپیش مردانش چون برق برسپاه اسکندر تاخت و تا خیمۀ اسکندر پیش رفت و سپس عقب نشست. اسکندر که دل در گرو شجاعت و پهلوانی گلرخسار داشت. خود به تعقیب او پرداخت و در میانۀ کوه به او رسید. گلرخسار با مردان اندکش وارید غاری شدند و از طرف دیگر کوه برآمدند. وقتی فهميدن كه اسکندر در تعقیب آنان نیست، بر سر چشمهای فرود آمدند و به نیایش ایزد توانا مشغول شدند. اسکندر که از اتراق شبانهای گلرخسار آگاه شده بود در گاو گم صبحگاهی بر او حمله برد و عدهای زیادی از مردان او را از پای درآورد. وقتی اسکندر به گلرخسار رسید، وی خود را به رودخانه جيحون انداخت. ماهیان به دور گلرخسار حلقه زدند تا از زخم تیر و نیزه در امان باشد. جریان آب به کمک او آمد و باعث نجات وی شد. در روز دیگر وقتی گلرخسار در حال نیایش ایزد یگانه بود، توسط اسکندر محاصره شد و به اسارت درآمد. اسکندر گلرخسار را به سرخ دژ منتقل کرد و خود به آسایشگاه برگشت. شب که از راه رسید، اسکندر نهانی به اتاق گلرخسار رفت و درخواست وصلت کرد. گلرخسار که آمادۀ چنین درخواستی بود، فوري پذیرفت. اسکندر که از خوشحالی در پوست جا نمیشد. محفل شادی برپا داشت و فرمان حجله داد. نیمه شب وقتی به حجله پاگذاشت، گلرخسار را ندید و آه از نهادش برآمد؛ گلرخسار با استفاده از دل شب، مردانش دربندش را، از بند رهانید و به سمت جیحون بتاخت. اسکندر که از این پیش آمد به شدّت خشمگین بود، با مردانش به تعقیب او پرداخت و آفتاب برنیامده جنگ سختی بین او و گلرخسار در گرفت و عدهای زیادی از دو طرف کشته شدند. گلرخسار که عرصه را تنگ دید با تنی چند از یارانش راه شمالي رودخانه جیحون را در پيش گرفت، آفتاب که به نیمه آسمان رسید، پهلوان به آب زد و از آن طرف برآمد. اسکندر که از دست گیری او ناامید شده بود، به سرخ دژ برگشت و در صدد حمله به بخارا برآمد. اسکندر که در دل گلرخسار را دوست میداشت؛ لشکر به فرارود کشید. اما بیماری به وی امان نداد تا به گلرخسار دست یابد.
روزی مردان و زنان رهیده از دم شمشیر اسكندر ومردانش، شاهد بودند که گلرخسار با لشکرگران سرخ دژ را از بازماندگان اسکندر پس گرفت و به شکرانه آن، محفل پهلوانی بیاراست.