یادش بخیر

 

پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب

نسل آینده ما عقده کشا یرخیزد

 

ابرهای سیاه کوه کوه روی سیاه سنگها را گرفته بود. دانه های تند باران تابستانی یکی یکی به زمین می نشست. فصل درو وگرداوری گندم بود. صدای دهقانان بلند بلند شنیده می شد که خدا خیر کند. پدر از جلگه به تندی رد شد و سمت کویه های گندم دوید. باد کویه های گندم را جا به جا کرد و پدر تنه درخت ارر را روی گویه گذاشت که باد نبرد. چوپان رمه را وارد قریه کرد. رمه با صدای گلگل چوپان از هم جدا شدند و به سمت چارچوها دویدند. مردان و زنان قریه به چهار سمت می دویدند و هرچه از ترو خشک داشتد را زیر دالان می کشیدند. باد همه چیز را به هوا می پیچاند و از زمین بلند می کرد. باران به تندی شروع به باریدن کرد. پدر بر پشت بام برآمد و شروع به اذان دادن کرد. باران سیل آسا می بارید و قول و جلغه پر از سیلابه بود. اذان پدر هنوز تمام نشده بود که صدای تراغ نراغ سیل از دهن دره برخاست. سیل مانند شتر مست و کوه کوه با رنگ تیره و بوی تند و زننده جلگه را پر کرد. درخت ها قبل از رسیدن سیل سرنگون می شدند و زمین از وحشت از حرکت باز مانده بود. باران که ایستاد و سیل به سرخاو تبدیل شد، پدر آه کشید و از دهنه بوم دور شد. قول، جلغه و جلگه لاغ شده بود. دیگراز درخت، زمین و تاله خبری نبود. مادر بزرگ گفت: هنوز سیل به این کلانی ندیده است. خدا خودش رحم کند.

*

در خانه بغلی زنی به سختی درد می کشید. نه پزشکی بود و نه مامایی. قریه هنوز پزشک در خود ندیده بود. آنها با گیاهان، درمان بیماری می کردند. صدای ناله زن بلند می شد و دوباره به خاموشی می گرایید. زنان و مادرکلانای قریه دور مادر جمع شده بودند و تلاش می کردند که بچه زود ترپا به زمین بگذارد. اما بچه گویا ترسیده بود و نمی خواست پا به دنیای تلخ وغمگین قریه بگذارد. مادر بزرگ رو به قبله دعا می کرد و مادر کلان قرآن را بالای سرمادر گرفته بود. زن کاکا نخ سبزی را به زبان مادر بسته و به شخ روی دیوار گره زده بود تا آلخاتو جگر او را نبرد. زن ماما مقداری غذا روی بام گذاشته بود که آلخاتو با خوردن آن از ربودن جگر مادر منصرف شود. کاکای کلان روی بام تفنگش را پاک می کرد که با خبر خوش تیر هوایی رها کند. مردان قریه گوسفند سپید را آب می دادند که با ورود بچه سر ببرند. پدر آرام و قرار نداشت هر لحظه جا عوض می کرد. برادر بزتکه نذری را از چارچوکشید و به  عمو داد که ذبح کند تا مادر کمتر درد بکشد. صدای پیچ پیچ زن عمو شنیده می شد که با یکی می گفت: بچه سرچپه است، خدا خودش رحم کند. صدای ناله مادر بلند و بلند شنیده می شد و رفت و آمد زنان بیشتر و بیشتر می شد.کودک هنوز دل آمدن نداشت. او ترسیده بود و هنوز می ترسید. مادر همچنان درد می کشید و صدای دعای مادر بزرگ از توخانه شنیده می شد.

*

شب شده بود. در اتاق بغلی مردان قریه و دوستان خانواده جمع شده بودند. همه منتظر بودند که در شادی خانواده شریک شوند. پدر بزرگ که در بالای مجلس نشسته بود دستی به بروت هایش کشید و گفت چند تابستان پیش در همین روز ها بود که اوغانا به ناوه بابه حمله کردند. وای خدا چه زود گذشت. عموکه دستش را به چوقویش تکیه داده بود گفت: باکل چرا در تابستان حمله کرده بودند؟. پدر بزرگ ابروهایش را درهم کرد و گفت: قصه اش طولانی است فقط بدانید که عبدالرحمان جلاد به اوغانای دی چوپان گفته بود که حیف شد فرصت نکردم جاغوری، مالستان و ناور را بگیرم. این مناطق برای مالداری خیلی مناسب است. اگر چند این مناطق در تملیک کوچی هاست اما کافی نیست. برشما اوغانای دی چوپان به خصوص مردم جنگلی، لاغر زمین، تناچو، گزک و دوآبی لازم است این مناطق را از هزاره ها بگیرید و به کوچی ها بدهید. من کم لطفی در حق شما نکردم حالا برشماست که این احسان را در حق کوچی ها بکنید. چند سال پیش بچه ارسلاخان اوغانای دی چوپان را جمع کرد و به آنها وصیت امیرعبدالرحان را یاد آوری کرد و به مردم جنگلی، گزک و تناچو سپرد که بهانه ای برای حمله به سرزمین بابه درست کنند. مردم این مناطق نیز قول دادند که چنین کنند. روزی در غوچور جنگلی پای شتر کوچی میده می شود و مردان کوچی بهانه را به گردن دهقانان هزاره می اندازند. در روز دیگر کوچی ها آوازه می کنند که هزاره ها چند گوسپند آنها را دزدیده اند. این بهانه ها باعث می شود که فردای آن روز لشکر مسلح اوغو با پشت گرمی حکومت وارد مناطق هزاره نشین می شود. آنان هرچه در سر راه خود می بینند آتش می زنند  و نابود می کنند. وقتی وارد ناوه بابه می شود، مردم غیر مسلح وتهی دست بابه خانه های شان را ترک می کنند و به سمت کوه فرار می کنند. اوغونا مثل مور و ملخ وارد ناوه بابه می شود و تمام کویه های گندم و جو جواری مردم را آتش می زنند و با صدای دهل و هوی هوی پیش می آیند و خانه های مردم بی پناه را به آتش می کشند. وقتی خبر به سایر مناطق جاغوری می رسد مردم خانه های شان را ترک می کنند و جوانان با تیرو کمان، فلاخن، چوب و تبر و برخی با تفنگ سیه کمو و سربی به سمت ناوه بابه حرکت می کنند. وقتی لشکر اوغو وسط ناوه بابه می رسد، مردی عیاری بر بلندایی می استد و بلند فریاد می کشد که: آهای لشکر ابودی، لشکر کلان ابودی در حال وارد شدن به میدان جنگ است. اوغانا که هنوز نام ابودی را نشنیده بودند به کلان لشکر خبر هولناک جنگ را می رسانند. سرلشکر اوغانا با صدای حزن آلود و از روی ترس می گوِید: (ابودی ثه بلادی، نه به قرآن دی نه کتاب دی، ابودی ثه بلادی). با گفتن این کلمه فرمان عقب نشینی می دهد. لشکر اوغو با تندی عقب می نشینند و به دی چوپان بر می گردند. مردم با خوشحالی به خانه های شان بر می گردند و اما هیچگاه نمی فهمند که آن فریاد کننده عیار که بوده است. نام مبارک طایفه ابودی( پدر دی های هزاره) ابودی از ترکیب ابو یعنی پدر و دی یعنی شناسه قبایل بزرگ هزاره تشکیل شده است. بابه خود نیز به معنی پدر است و به واژه ابودی معنی بهتر می بخشد). برسر زبان های مردم جاغوری می افتد و با حمله لشکر اوغو به بابه پیوند می خورد و تاریخی می شود. مردم بابه و جاغوری جشن می گیرند و اما این جشن طول نمی کشد. مردان حکومت کابل فردای آن روز به جاغوری و بابه می آیند و عده ای از سران مردمی را دست بسته به سنگماشه می برند. ماه ها طول می کشد تا این جنگ و دعوا در دعاوی دولت پایان می یابد و چنین فیصله می شود. مردم بابه باید تاوان شتر کوچی را بدهند و صد گوسپند جریمه شوند. و قول دهند که دیگر به سمت کوچی ها چب نگاه نکنند. اما کسی نمی گوید که تاوان زمین های سوخته و مردم آواره چه می شود. در این زمان یکی از گوشه اتاق گفت: پدر بزرگ این قصه که کردی بیشتر به حکایت و فکاهی می ماند تا به یک واقعیت تاریخی. پدر بزرگ چین به صورتش داد و گفت: چرا هرچه از گذشتگان می شنوید افسانه و غیر واقیعی می خوانید. من خودم شاهد زنده تمام این  اوضاع و پیش آمد هایم.

 با قصه پدر بزرگ شب گرم می شود اما صدای درد کشیدن مادر هنوز از اتاق بغلی به گوش می رسد. کودک هنوز سرآمدن ندارد و پدر در کنار در بیرونی رو به قبله دعا می کند که شب به خوشی و سلامتی مادر به پایان برسد.

*

نیمه های شب که دردکشیدن مادر کمتر می شود، یکی از زنان قریه از مادر بزرگ از سال سووز آسمو( سبز آسمان) می پرسد. مادر بزرگ آه سردی می کشد، زبانش را دور لبش می چرخاند و شروع به قصه می کند. در سال های دوری دور وقتی بچه بودم در تناچو و خاک ایران، دی چوپان و پشته ای قندهار دو خان بزرگ زندگی می کرد. تاجی خو( تاجدارخان) خان قلندر بود و علی اکرم نایب خان مردم مسکه. این دو خان یکی از قوم آته جاغوری و دیگری خان مردم دی چوپان بود. مسکه فرزند بیو( مالدار) فرزند قوم آته مربوط به دی مرکشه( میر صاحب) و از روزگاران دور سر میری با خان قلندر دعوای کهن داشت. اگر چند خان جاغوری سلطان علی خان از قوم هوقی بود اما هر قوم خان و رابط خود با حکومت را جداگانه داشتند. این دو خان برای رقابت دیرینه دو قوم هزاره را به جان هم انداخته بودند. مردم هنوز جنگ های طولانی این دو خان را به یاد دارند. خان قلندر بسیار ظالم بود. در جنگی که بین دو خان صورت گرفته بود، پس از چند روز جنگ و گریزآتش بست شده بود، خان قلندر تمام اسیر های خان مسکه را زنده زنده در آتش سوزانده بود. در مدت خانی این دو خان کسی از قوم قلندر و مسکه توان وارد شدن به سرزمین یکدیگر را نداشند. وقتی یکی وارد قلمروی دیگری می شد، زنده زنده در آتش می سوخت. مردم دو قوم اسیر و برده ای این دو خان بودند. خان ها نیز آنان را رعیت و بخشی از مال و اموال خود می دانیستند. در این زمان مادر بزرگ دستش را به صورتش کشید و با صدای کشیده گفت: خدا یا توبه؛ می گویند: خان قلندر مهمانخانه ای داشت که شب و روز پر از مهمان بود. او خرج مهمانخانه اش را از مردمش چند برابر می گرفت. این خان در باره مهمانانش اصولی غریبی داشت. او دستور داده بود که دست راست آخرین مهمان شب را فردا قطع کنند و کمانداران و سیاکموکاران خان با آن نشانه زنی کنند. روزی درویشی آخرین مهمان خان قلندر می شود. فردای آن شب دست درویش را قطع می کنند و نشانه می گذارند. مردان خان با شادی و خوشحالی نشانه زنی می کنند. خون دست درویش قطع نمی شود و به زودی می میرد. دانایان مردم این پیش آمد را به فال بد می گیرند. در آن سال هرگز باران نمی بارد و کسی ابری را در آسمان نمی بینند. از قضا در آن سال لشکر فرهاد خان از قوم اوغو به سرزمین های دو خان تجاوز می کنند. اگر چند دو خان دست به دست هم داده فرهاد خان را شکست می دهند اما مردم که از ظلم و بی عدالتی خان ها به تنگ آمده بودند، از آمدن فرهاد خان ناراحت نمی شوند.

 داستان که به این جا رسید، مادر بزرگ دستش را تکان داد و آب خواست. زن عمو که از دیگران زرنگ تر بود گفت: مادر بزرگ چرا  این سال را سووز آسمو می گوید. مادر بزرگ که خسته شده بود لب تر کرد و کمی با تندی گفت: دختر در آن سال چون ابری در آسمان دیده نشده بود، مردم آن را سبزآسمان نامگذاری کردند. از آن سال تا هنوز صد سال می شود.

*