چه تابستانی دارم من
يك: تابستان در من تقابل و تضاد شادي هاي كهن و غم هاي بي پايان است. من در تابستان به دنيا آمده ام. هنوز معلوم نيست در چه سالي و در چه روزي. قرآنی که در پشت جلد آن تاریخ تولد مان را نوشته بودند، در پی جابه جایی وساییل خانه مان از ترس هجوم پی درپی مجاهدین وطنم گم شد. مادر مي گويد: وقتي به دنيا آمدي چند سالي از سال بنگالديش( سال گرسنگي هزارستان) گذشته بود. گرسنگي ترسناك و آدم خوار بنگالديش سايه سياه اش را از سر هزارستان برچيده بود. قهر آسمان پايان يافته بود و مردم در زمستان و بهار تولد من برف و باران زيادي را پشت سر گذاشته بودند كه نويد تابستان خوبي را مي داد. اما طبيعت خشين جاغوري و هزارستان هيچ وقت با مردم هزاره سر خوشي نداشت، با فرارسيدن تابستان و آمدن من به جهان تلخ و غم انگيز هزاره ها؛ آسمان جشن تابستاني بر پا كرد، دهان كشود و با فرياد هاي غول آسا از درد پنهان و اشك هاي بي پايان آن قدر گريست كه از تمام دره هاي كوچك و بزرگ قريه ما سيل وحشتناكي جريان يافت. سيل كه پايان يافت پدر در گوشه ای
نشست و به آرامي با خود زمزمه كرد: قول لاغ شد. نه زمين ماند و نه درخت، خدايا بچه ها چه بخورند، با زمستان چه كنم. در اين زمان مادرم به دادش مي رسد و مي گويد: آتي آمين در سال گرسنگي نمرديم امسال هم توكل به خدا.
دو: در فرداي تولد من، ملا به خانه ما مي آيد و پس از تبريك پسر نو: كه خدا قدمش را نيك كند،( پدر با جمله قدم نيك به ياد سيل ديروز مي افتد) عمر دراز بدهد، بدن سالم داشته باشد. قرآن مي خواهد. چند اسم لاي قرآن مي گذارد و پس از صلوات باز مي كند، علي محمد در مي آيد. فرداي آن روز حاجي پسر عمويم كه درس خوانده و با تجربه بوده گفته است: در افغانستان پر از تعصب مذهبي و قومي بهتر است اسمش را حفيظ الله بگذاريم تا كسي متوجه نشود او کیست و چه كاره است. حفيظ الله اسم اهل سنت هم هست. از آن پس من را حفيظ الله خواندند.
سه: وقتي متولد شدم به گفته مادرم رنجور بودم و همواره بیمار، اين رنج بی پایان هنوز تنهايم نگذاشته و مانند يار مهربان با نام های عجيب و غريب به سراغم مي آيد و من هم به ناچار تن مي دهم و براي ماندن مبارزه مي كنم، همين چندي پيش با نام ترسناک سرطان به سراغم آمد، خيلي اذيتم كرد، بلاخره ناتوان و شكست خورده ميدان حيات را به من واگذاشت. فردا ممكن نام عوض كند و به سراغم بيايد، ولي خوب مي داند كه من شكست ناپذيرم و به مرگ طبيعي نمي ميرم، اين را در سرنوشتم خوانده ام.
چهار: در یک روز تابستانی در كراچي مرد هندي را ديدم كه مرتاض گونه گوشه عضلت گزيده بود. تا من را ديد گفت: پيشاني فراخي داري و طالع بلند ولي بدست چند جاهل نامرد كشته مي شوي. در ملتان درويش عارف مسلكی گفت: نوك تفنگ را در دهنت مي گذارند، شلیک می کنند و تو مي ميميري. در ايران شيخ عارف پيشه ای گفت: با تير رها شده از دست چند جاهل از خدا بي خبر كشته مي شوي. حالا بيماري بيا به سراغ من، اگر اين پيشبيني ها را شنيده اي، بهتر است دامن كشيده به جايگاه ابدي و ازلي ات بر گردي.
پنج: در تابستان ها چوپاني پيشه كودكي و نوجوانی من بود. از قضا در سالی در اثر هواي گرم تابستاني بيماري ناشناخته ی به جان رمه فراوان پدرم افتاد و بيشترين آن ها مردند. پدرم ناراحت شد، برادرم را به سراغ ملاي قريه فرستاد كه تعويذ و دعا كند. ملاي ده دو ساعت تمام در چارچوب رمه كف و چوف كرد و چند تعويذ و دعا نوشت و به مادرم داد. مادر صدایم زد كه بيا تعویذ و دعاها را به خواهرت بده تا در جلد هفت رنگ در گردن چاق ترین گوسفند رمه ببندد. من با سر تراشيده و كمرويي تمام به اتاق وارد شدم. پدرم گفت: دست ملا را ببوس، من از خجالتي كنار در ماندم. ملا رو به پدرم كرد كه من در جبين اين پسر طالع بلند مي بينم. او را به مكتب بفرست. در پی این دیدار، مادرم نان روغنی( تکی اووتو) پزید و پدرم در فصل كار وگرفتاري تابستانی دست من را گرفت و به مكتب برد. من را که از خجالتی سرخ شده بودم تحويل آخوند مکتب داد كه در آينده خط خوان شوم و يا شايد هم ملا.
شش: در تابستان ها که هوا گرم می شد، جنگ هاي احزاب و گروه ها به شدت ادامه پیدا می کرد. شيعيان و هزاره ها به نام هاي انگور و عنب و رزو... همديگر را به گلوله مي بستند. در چنين روزهاي پدرم دست من را گرفت به مدرسه ام سپرد. در مدرسه به جای ملا، معلم به ما درس مي داد. در مدرسه از صنف سوم تا پنجم شاگرد اول بودم كه مدرسه هم طعمه جنگ شد. در تابستان همان سال سر از حوزه علميه در آوردم و پس از آن در كويته پاکستان درس حوزه اي را با جديت پيگيري كردم و جدي هم ملا شدم.
هفت: در تابستان سال هفتاد شش خورشیدی كويته به جرم درس انگليسي خواندن، نقاشي و مدرسه( اسکول) رفتن از حوزه علميه امام جعفر صادق( مدرسه امام خمینی) اخراج شدم. آواره و تنها شده بودم. در همان سال دیپلم گرفتم، نقاش شدم، نخستین شعرجدی ام را گفتم، نخستين جايزه ادبي معتبر دريافت كردم. كارمند خانه فرهنگ ايراني ها شدم، معلمي پيشه كردم. اما دلم براي درس هاي بي پايان (زدن زيد عمر را) به شدت تنگ شده بود. پدرم هم وقتي شنیده بود كه شايد ملا نشوم در خلوت گريسته بود.
هشت: در تابستان بود که نخستین بار عاشق شدم، عشق پاک و کودکانه که هنوز سادگی آن خلجان روح پیچیده عاشقانه من است. دختری که هیچ وقت ندانیست من آشفته اش بودم، تا چشم باز کردم شوهر کرده بود. پس از آن بسیاری مرا آشفته کرد اما هیچ کدام منجر به ازدواج نشد. هرکدام به دلیلی وصال را به فراق ترجیح دادند، من اما هنوز آشفته ام. گاهی فکر می کنم زیباترین بخش زندگی ام همین آشفتگی های بی پایان بوده است که از من جدا مباد، زیرا عنایت این آشفتگی ها شعر است که تنهایم نمی گذارد و نقاشی است که همواره همدم من است. وقتی این دو هست من هم هستم.
نه: در یکی از روز های تابستان بود که پس از سال ها آشفته سری به فکر آرامش افتادم و به خانه عزیزی خواستگاری رفتم. پدرش از من دیپلم خواست، البته گفت اگر مدرک دانشگاه کابل را هم بیاورم بد نیست. گفتم فوق لیسانس علوم ارتباطات از تهران دارم؛ خندید، حق با او بود. انتخاب شده های بعدی هم بهانه های خود را داشتند. من به فکر دختر هزارگی در جاغوری افتادم که در مصاحبه با رادیو جاغوری می گفت: روزی معلم ما در سر کلاس انشاء گفته بود علم بهتر است یا پول همه نوشته بودند، پول. با همه ی نداشته هایم، من اما آشفته سر چشم به افقی دوخته ام که روزی مادرم گفت: آنکه بیاید روزی می آید. ( قسمت زده آدمی پشت کوه ها هم اگر باشد دوگل خورده یک روز میه) هی- ای، مهربان مادرم.
ده: در تابستان هفتاد نه ايران آمدم و شروع به خواندن ليسانس كردم. در تابستان 83 فارغ شدم. در تابستان 86 فوق ليسانس تمام شد و در تابستان 89 دكتري. هرچه بود گذشت، تلخ و یا شیرین. غریب تر اینکه چیزی در من عوض نشد، فقط افتادگی و خاکساری علمی را در من افزود. حالا به درستی می فهمم که واقعا نمی دانم. ندانستن ام آن قدر زیاد است که جز حیرت بی پایان بر افق دیدار دانایی ام نیست. یادش بخیر دوران لیسانس که فکر می کردم همه دانم و اکنون به درستی می دانم که هیچ مدانم.
غریب تر از آن در طول مدت تحصیلی و فراغت های پایان تحصیلی هیچ یک از خانواده و فامیل هایم به من تبریک نگفتند، جز عده ای معدودی که ذکرشان بخیر باد. وقتی می دیدم خانواده های دیگر همدرسی هایم چه جشن های بر پا می داشتند و تبریکات و حلقه های گل نثار بچه هاشان می کردند، در خود می شکستم و شب در خلوت خوابگاه وقتی همه می خوابیدند، پنهانی اشک می ریختم.
یازده: اكنون تابستان است، چه راه درازي بود زندگي، پشت سركه نگاه مي كنم خوشي هاي كوتاه با اندوه هاي بي پايانش چه چنبره تنگي دارد. براي يك هزاره افغانستاني دنيا چه سخت و طاقت فرساست؛ جهان چه تنگناي تلخ است براي انسان هزاره؛ هستي چه گذرگاه باريك است تا هزاره مردي از آن بگذرد. راستي من كيستم و چيستي من چيست. چرا ايزد بزرگ من را در تنگناي آزمون جهان هزارگي، شيعگي، افغانستاني آزموده است. چرا من بايد همواره با يك سوال بزرگ افغانستاني در ايران و جهان و يك سوال حل ناشده ی هزاره بودن در افغانستان روبه رو باشم.
دوازده: اكنون تابستان است و من سوار بر مركب سرنوشت كه من را به وطنم مي برد. به زودي مرز را پشت سر مي گذارم و به خانه ام بر مي گردم. شايد در كابل كاري پيدا كردم و به آب و نان رسيدم. شايد در جاغوري مانند پدرانم رمه داري و كشاورزي پيشه كردم. شايد زن گرفتم و خانه نو و زندگي نو بنا كردم و شايد هم پيشگويي هاي مردان پيشگو به حقيقت پيوست و من با شليك تفنگي جان باختم.
اكنون تابستان است و من اسير چنبره گذشته شیرین، تلخ و اندوه بار و آينده تاريك. مي گويم ايكاش تابستاني در كار نبود و جهان در سه فصل خلاصه مي شد. كاش و ايكاش هاي ديگر و... اما زندگي ادامه دارد چه من باشم يا نباشم، پس زنده باد تابستان