کابلی که من دیدم

یک: گرد و خاک که فرو می نشیند، با تعجب می بینم که دو هزار بز و گوسفند در جاده اصلی کابل در نزدیک مزار شاه دو شمشیره درمرکز پایتخت، چند قدم مانده به پل باغ عمومی محل خرید و فروش مردان کابلی، از جلو ماشین ما رد می شوند. اول فکر می کنم خوابم، اما وقتی خوب دقت می کنم همه را در بیداری می بینم. خوانندگان تصور کنند که گله های از بز و گوسفند در نزدیک برج افیل و یا میدان انقلاب تهران بی خیال مردم شهر نشین با شکوه و شگرف تمام قدم زنان مرکز را دور بزنند. این در حالی است که روزها از شدت گرد و خاک ماشین ها با چراغ های  روشن در شهر تردد می کنند. گردو خاک برخاسته از جاده های تخریب شده به حدی است که اگر در روز ده بار هم دوش بگیری هنوز خاک آلودی. خاک های آلوده، شهر آلوده، مردان خاک آلود وسرعت بی پایان ماشین ها؛ شهر کابل را به شهر طوفان خاک آلوده بدل کرده است.حالا شما ورود جمعی از بز و گوسفند را اضافه کنید و ببینید که شکوه دیرینه این شهر کجاست.  

دو: سر پول باغ عمومی دنبال لباس دست دوم می گردم که دکتر اخلاق را می بینم. ایشان به من همواره  توصیه می کرد که از لباس های زیبای دست دوم خارجی و ارزان قمت کابل غافل نباشم. درکابل لباس های بسیار زیبایی دست دوم خارجی پیدا می شود که بسیار ارزان اند. در ایران چنین بازاری وجود ندارد. در کابل خرید لباس های دست دوم برایم جاذبه همیشگی داشت و دارد. با اخلاق خوش و بوش تهرانی می کنم، می گوید نگاه کن چه کت و شلوار زیباییست آنجا. ذوق می کنم، با سلیقه اخلاق و خواست خودم لباس را به قمت دو صد افغانی می خرم معادل چهار هزار تومان که اگر در ایران باشد، صد هزار می ارزد. تنوع لباس و پارچه های خارجی در کابل زیاد است. همه چیز اینجا ارزان است اما پول نا پیدا. اگر خاک آلودگی و آلودگی شهری در کابل نباشد، زندگی اینجا هم راحت است و هم زیبا. چه می شود کرد که روغن است اما دیگ نیست. قدرت خدا همیشه یک پای جهان هستی لنگ است. کت و شلوار را می پوشم، نیکو و آراسته است. از سلیقه خودم خوشحال می شوم که کفش و شلوارم خیس و تر می شوند. نکند کسی با من شوخی دارد. دور می خورم، لامذهب الاغ مرد فقیری دست فروش  روی پاهایم ادرار کرده است. کمی ناراحت می شوم. اخه مگر سر پول باغ عمومی جای الاغ آوردن است، آن هم وسط شهر، چهره رنج کشیده و فقر آلود مرد دست فروش آرامم می کند، احساس گنگ و ناشناخته ای همدردی در من فریاد می کشد که خدای من بر این مردم چه رسیده اند و ایشان چه کشیده است. به مرد دست فروش نگاه می کنم، نگران واکنش من است. به سر وصورت الاغش دست می کشم و می گویم نگران نباشد. اشک بر صورتم جاری می شود، مرد دست فروش هنوز نگران است که مانند مردان خوش پوش و پلیس های شهری بر وی فریاد بکشم. از مرد دور می شوم. سوار بر ماشین از مسیر دهمزنگ به سمت دشت برچی حرکت می کنم. نارسیده به  پل متک گروهی از الاغ سواران راه را بر ماشین ها می بندند، ترافیک می شود، طول می کشد که با کمک پلیس ترافیکی راه باز شود. غریب تر از همه این که چند عکاس خبری داخلی و خارجی با خوش حالی از این سوژه هر روزی ما عکس تایمی می گیرند. چشمانم را می بندم و به دست فروش و الاغش، مردان الاغ سوار و روزگار تبه شده خودم فکر می کنم، که کمک راننده می گوید ( تامیشه)، مزه تلخ  روزگار تیر و تبه شده مردمم دهنم را پر می کند، چشمانم تاریکی می رود و دیگر می دانم.

 سه: بیمارم و بدحال، گویا بیماری کهن برگشته و آلودگی کابل مریضم کرده است. با حالت رنجور و دردکشیده به دفتر دکتر احمدی در دانشکاه ابن سینا می روم. ساختمان دانشکاه و موقعیتش در نزدیکی پل سوخته در کارتی سه است. ساختمان ویلایی و نیکویی را برگزیده اند. چهل استاد دارند و رشته های مورد نیاز درعلوم انسانی، بچه های زیادی در وسط حیاط جمع اند. یرخی من را می شناسند، سلام و سلامتی، در طبقه سوم به دیدار دکتر می روم، استاد دکترعلامه، علی امیری، جواد سلطانی، علی رضا روحانی و اسد بودا آنجاست. استادان با دیدن صورت رنجور و رنگ پریده ی من نگران می شوند، می گویم تاثیر آب و هوای آلوده است. دکتر می گوبد کی درسها و تدریست را شروع می کنی با شوخی می گویم وقت گل نی. با خدا نگهداری استادان و دکتر احمدی به دانشگاه کاتب می روم، در آنجا باید دکتر عارفی و بختیاری را ببینم، از پله ها که بالا می روم، عارفی آنجاست. از اوضاع دانشگاه می پرسم. می گوید: دانشگاه در وضع بهتری قرار دارد، تصمیم داریم در برخی از رشته ها فوق لیسانس داشته باشیم. این در حالیست که درافغانستان جز در ادبیات فارسی آن هم در دانشگاه کابل فوق لیسانس نداریم. ادامه می دهد که: به زودی رشته پزشکی نیز در این دانشکاه شروع به جذب شاگرد خواهد کرد. این دانشگاه در رشته های معمول و مورد نیاز رشته و دانشجو دارد. بیاد می آورم که در اثر یک اختلاف ناخواسته شنیده بودم که دانشگاه کاتب در سراشیبی سقوط است. این خبر برای من و دوستانم خوش آیند نبود، چون کاتب نخستین تجربه بچه های هزاره و درس خوانده های در ایران بود. دوست داشتم این تجربه انجام و فرجام نیکو داشته باشد. اگر چند اختلاف طبیعی است و شاید هم خیری در آن نهفته است. اکنون هم کاتب و هم ابن سینا فعال اند و باهم همکاری نیکو و پسندیده دارند.

چهار: در دفتر انتخاباتی دکتر جعفر مهدوی با وی روبرو می شوم، وی سرگرم مبارزات انتخاباتی است. نماز و نیایشش همواره و طولانی است. وقتی از نماز فارغ می شود گرم صحبت می شویم. از غرجستان می پرسم، می گوید تازه شروع به کار کرده و در آغاز نیک درخشیده است. منتظر کانکور سال های آینده است. از دانشگاه تا هنوز به وجود نیامده و در حال به وجود آمدن گوهر شاد دکتر سیماسمر می پرسم، می گوید: متولد نشده که در باره اش قضاوت کرد. مدیریت این دانشگاه غیر فعال را فهیمی به عهده دارد. با دکتر خدا حافظی می کنم. با خود می گویم: این ترس باقی است که نکند بسیاری و کمی دانشگاه ها و موسسه های غیر دولتی از کیفی بودن آن جلوگیری کند و باعث نگاه تجاری کاذب این نوع آموزش شود. این درحالیست که بالای ده ها موسسه تحصیلات عالی در کابل شروع به فعالیت جدی کرده اند.

 پنج:  وضعم خوب نیست، جدی بیمارم، نمیدانم تا کی می توانم برای علاقه مندان خبر تحلیلی بفرستم، امبد که نوشته آخر نباشد، به هرحال ما که عمر حضرت نوح نداربم. اگر حالی به شما دست داد، ارزش دعا کردن را داشتم برایم دعا کنید.

شماره تلفن در کابل:0789973896

خدانگهدار