ماه كمرنگ
چشمان تو فانوسي اند
كه هر شب ماه را كمرنگ مي كنند
چشمان به گود نشسته ام
در دور دست ها را مي نگرند
نه حتي بي پايان
كه به دنبال تو از پايان ها هم گذشته ام
تا چشم مي كشم بر تو خون مي ايستددر رگهايم
دستهايم را در جيب باراني ام مي كنم
اقا سيگار داري
نه
كبريت چه
چيزي مي گريزد از من
و در غياب تو
و در تاريكي ورخوت دنيايي بدون تو
به پايان مي رسم
.... باد مي ايد
باران
دست مي كشي بر صورتم
زمان متوقف مي شود
مرا در اخرين نفسها مهمان صورتت مي كني
چون دخترك نيلوفر به دست در بوف كور صادق هدايت
زرد خشك و تلخ بر مي خيزي و مي روي
... صداي باد مي ايد
صداي برگ
اوازكلاغان كه غريب مي خوانند
... بلند مي شوي
تف مي اندازي بر زمين
همه چيز به پايان مي رسد
.. باران مي بارد
بارد
رد
...
عبور عبوسانه ای کلاغان
این همه راه را نیامده ام که بر گردم
نمی خواستم تعطیلات اخر هفته را در خانه بمانم
تو که نیستی
دیگر فرق نمی کند دریا و درخت
تو که چیزی را بخاطر نمی اوری
این همه راه را امده ام
تنها بخاطر تربچه های که دوست شان دارم
تربچه های که تو کاشته بودی
این صندلی چه قدر به خوابش طول داده است
مانند نیامدن تو
نه تو که مرده ای
اینجا چهار زانو چهارفصل را نشسته ام
و امتداد امدنم را به سمت تو خط می کشم
مرورت می کنم در چهار فصل
تا در روز های دراز تابستان
دوباره برگردی
بعد بروم
صندلی خواب الود را بتکانم وصورتم را روی موهایت سنجاق کنم
گاهی فکر می کنم
کاش می شد روی این صندلی خواب الود
در یک نمایش اختصاصی
تنها بخاطر تو می مردم
نه تو که مرده ای
تو که چیزی را بخاطر نمی اوری
کنار صندلی خواب الود
پاهایم را در دریا تکان می دهم
شعر ترا می سرایم
نهنگ ها از سراسر عالم زیر پا هایم گرد می ایند
در نبودن تو
پشت این صندلی خواب الود پشت کوه درخت چله می نشینم
تا بر گردی
این همه راه را نیامده ام که بر گردم
...
می گویند جنازه ترا رود خانه ها دیده اند ان شب که اسمان اکنده از عبور عبوسانه ای کلاغان بود
کنار صندلی خواب الود می نشینم
وبه ثبت رود خانه های می پردازم
که ترا دیده اند
.....
صدای گیچ خیابان
گردونه جهان است چشمان تو
وقتی خوابهای جهان را می اشوبد
در چشم های من رودخانه های جهان جریان دارند
پر مي شوند
وتهي
اين ايل جاري
ردپاي اهوان جوان را
در اضطراب چشم هاي تو
تعقيب مي كنند
جنون تبار من
گيسو پريش سرگرداني
با چشمهاي توست كه بالاتر از جهان مي استد
اكنون سالهاست كه با چشمان گر گرفته
ترا تكرار مي كنم
مانند صداي گيج خيابان كه مدام تكرار مي شود
......
گويا سالهاست كه زانو زده ام
بر دروازه هاي مرگ
گله هاي گرگ
يوزي
دنبالم مي كنند
.....
حالا منم
و پله هاي اخر افتادن
...
پاره هایکوها
درچشم خانه ات
درخت کهنی می شوم
تا چادر گل گلی ات
بر من بیاویزی
......
رعد و برق در کوه می پیچند
باران سنگ می بارد
کاش
پرنده ای بودم
سر به دامان ابر ها
.....
در باور درخت
تبر چیزی عجیب نیست
وقتی بیستون
غم فرهاد را
با لب تیشه هم آواز نمی شود
....
پاییز
غم درخت را می گرید
چه تماشایییست پاییز
وقتی بهاری در کار نیست
....