مرده های بامدادی

(به تنهایی های استاد شهید اکرم یاری که در نسل ما جریان یافته است)

 

ما همه همذات توییم

منجمد شده در تو

درخت هاییم که ترا استاده ییم

و باران که مدام گریه ات می کنیم

پس از چند بهار

پس از چند خزان

پس از چند زمستان

ما رگهای متورم شده ای توییم

به خطا دریای سنگماشه مان خوانده اند

دره ها و تپه های توییم

که آزادی را به بلندایی خاکریز خوانده ایم

یاری !

حالا پس از سال ها

صدایم گرفته است

و آهنگ ناموزون باد را زمزمه می کنم

خار و خسی بر من می پیچند

و زخمی تر از هر روز بر می خیزم

 و چشمان در خون نشسته ام

دلگیر تر از ابرهای چوم بهار

تو را می گرید.

یاری!

حالا با چشم های بسته

دریچه های کور

سیاه تر از هر تیرگی

بی زمزمه تر از همیشه

دلتنگی ام را با ماه قسمت می کنم

ماه دلتنگ جاغوری

که دلتنگ تر از تو می تابد

گام به گام ورق می خورم

و به وسعت تمام دی دوهای دختران سنگماشه

ترا فریاد می کشم

دراز می کشم در خودم

و از فراز خودم می نگرم

که چقدر کوتاهم من

بی تو

نیمه کشته

نیمه سوخته

نیمه درمانده و مفلوک

حالا شب در نفسهایم جریان دارد

و ظلمات در رگهای متورم شده ام می دود

سگ ها و سنگ ها دنبالم می کنند

و من در کشاکش دندان سگ و سنگ های رها شده از فلاخن

تمامیت شب را در آغوش می کشم

سیاه و سپید می شوم

 سنگ ها و سگ ها در من پخش می شوند

و زندگی مانند

مرده های بامدادی در من می لولند

و من تمام گورستان های وطنم را قدم می زنم

برای تکه گوری

با خودم فکر می کنم

من باید آخرین قربانی تاریک این قبیله باشم.