گفتگو با دکتر حفیظ الله شریعتی(سحر): شریعتی
افغانستان و ايران هماهنگي و همگرايي ‌فرهنگي و زباني دارند      
همزبانی: به نظر می رسد که شما از شعر منظوم یا کلاسیک به شعر نو رسیده اید، مثل مجموعه شعر «شب عریان از بام خانه ام می گذرد»، شما خودتان این فاصله های شعری را چگونه تعبیر و تفسیر می کنید؟
شریعتی:گذر از شعر کهن یا کلاسیک به شعر نو یک روند و گذر منطقی دارد یعنی نمی شود از کلاسیک به شعر نو پرید. باید در اثر سعی و تلاش جدی و پیگیر از شعر دیروز به شعر نو و امروزی رسید.

 اکثر شاعران ما یا بزرگان ما اگر در شعر و نثر موفق بوده اند به خاطر این است که پیوند بین شعرنو و کهن را خوب حفظ کرده اند. برخی هم اگر کاستی های در شعرشان دیده می شوند به خاطر این است که فکر می کنند هیچ نیازی به شعر کلاسیک ندارند و این گذر منطقی را به درستی نپیموده اند. به طور نمونه اگر به شاملو نگاه کنید روح، رنگ و روان نثر زیبای بیهقی در بیشتر شعرهای شاملو دیده می شود. برخی از نوشته های استاد بیهقی خود شعر سپید است. لذا وقتی حضرت شاملو زنده بودند(خدا ایشان را رحمت کند) و در خدمت ایشان بودم می گفتند که بیهقی بخوانید، می فرمودند برای اینکه بتوانید شعر نو را خوب بفهمید، باید متن کهن را بخوانید و از سبک هندی و نثر زیبای بیهقی غافل نمانید. بنابراین من خودم از کلاسیک شروع کردم؛ از دوبیتی، رباعی، قصیده، غزل و مثنوی. تا اینکه کم کم احساس کردم که خیلی از حرف ها و حدیث های وطنی و جور روزگار رفته بر ما و همین طور به خاطر شرایط اجتماعی خاص و مسائلی که در اطراف ما بود، گفتم بهتر است این ها را به زبان امروزی یا لااقل به زبان شعر سپید بگویم، به خاطر همین شعر سپید را برگزیدم. من هم دوبیتی می گویم، هم رباعی و هم غزل ولی این روزها بیشتر در شعر سپید متمرکز شده ام چرا که با شعر سپید راحت تر می توانم حرف بزنم و از روزگار خودم و از جهان تبه شده ای خودم بگویم.

همزبانی: یعنی شما فکر می کنید که ظرفیت ها یا نیازهای امروز یا گفتمانی که امروز یک شاعر یا یک ادیب می تواند داشته باشد با نسل جدید خودش، در شعر سپید این ارتباط راحت تر برقرار می شود؟
شریعتی: به هر صورت شعر کلاسیک تنگناهایی دارد و گذر از این تنگناها معمولاً کار سختی است، چون ما در شعر کلاسیک گرفتار وزن، قافیه و ردیف هستیم که موسیقی بیرونی یا موسیقی کناری شعر را تشکیل می دهد. البته تمام این کهن و نو بودن و کهن و نو سرودن به توانمندی شاعر بستگی دارد، به طورنمونه الان علی بهمنی و یا خیلی از بزرگان جدید را داریم که همه حرف های که ما در شعر سپید می زنیم، آنان در غزل یا در رباعی می گویند و مشکلی هم ندارند. ولی احساس می کنم برخی حرف های هست که مربوط به مخاطب می شود، زیرا بسیاری از مخاطبان امروز ما نگاه دیگرگونه ای زبانی دارند، ما وقتی می خواهیم حرف ها و اندیشه های مان را برای این گونه مخاطبان بزنیم، نیازمند زبان دیگر گونه ایم و احساس می شود این ها را بهتر است با شعر سپید بیان کنیم. بسیاری از شاعران ایرانی و افغانستانی را می شناسم با اینکه در شعر کلاسیک موفق هستند، شعرهای سپیدی خوبی هم دارند و با شعر سپید راحت ترند تا با غزل و شعر کلاسیک. همان طور که گفته آمد بخشی از این نو سرودن و کهن سرایی به توانمندی خود شاعر برمی گردد و بخشی هم مربوط به مخاطب است، اینکه مخاطب کدام یک را می پسندد مهم است. به نظر من مخاطب جدی امروز شعر سپید را بیشتر می پسندد. البته هدف از شعر سپید بیشتر شعر است که خیلی موج دار نباشد. شعر موج گرای ما و شعر که دیگر گونه موج گراست، بحران مخاطب دارد یعنی هنوز بین مردم جا نیفتاده است. این گونه شاعران مخاطبان شان را به راحتی درک نمی کنند. اما در سخن شاعران جدی و حرفه ای ما شعر سپید با غزل تفاوت چندانی ندارد و اتفاقاً اینان مخاطبان بیشتری از غزل دارند. البته دلیل آن ذائقه ادبی ماست که با غزل و شعر کهن و کلاسیک بیشتر خو کرده است. بنابراین عاطفه پنهان و حس نوستالژیکی که ما نسبت به غزل و شعر کلاسیک داریم، باعث شده است که با شعر منظوم راحت تر باشیم. به طور کلی، با شعر سپید راحت تر می توان مخاطب را درگیر مسایل روز کرد.


همزبانی: در یک فضای کلی تر در حوزه شعر و ادبیات افغانستان، شاعران کهن سرا(غزل سرا، مثنوی سرا، رباعی سرا و ...) آن ها هم این دغدغه را دارند یا بیشتر نسل جوان هستند که شعر سپید را دنبال می کنند؟
شریعتی: در افغانستان، دو حوزه ادبی وجود دارد؛ یکی آن های است که خیلی کهن هستند که بیشتر شامل حوزه های ادبی غزنی، هرات (به مقدار بیشتر)، کابل (به مقدار کمتر) می شوند. این ها بزرگانی هستند که از شعر منظوم عبور نکرده اند و عبور کردن برای آن ها سخت است و شاید هم امکان ندارد. شخصی مثل استاد محمد کاظم کاظمی با اینکه به شعر سپید معتقد است و آن را نقد کرده است و شعر نیمایی و سپید را خوب می شناسد و بهتر از سپیدسرایان می فهمد و درگ می کند ولی شعر سپید از وی دیده نشده است و خودش را با آن درگیر نکرده است. ایشان شاید فکر می کند که همۀ حرف های شان را می تواند در قالب غزل و مثنوی بگوید، پس نیازی به سپید سرایی ندارد و شاید هم دلیل های دیگری داشته باشد و من نمیدانم. به هر صورت ایشان استاد ادبی ماست و با دیگران که در قید کهن سرایی مانده اند فرق می کند. پس می بینیم که استاد کاظمی که از نسل جدید ماست سپیدی نسروده است، پس مسلم است آن هایی که در افغانستان هستند و کهن سرایند نمی توانند این کار را انجام بدهند. زیرا این کار را در حد گذر از هویت خودشان می دانند و معتقدند که گذر به شعر جدید و امروزی از شعر نیمایی تا شاملویی و شعرهای پسینی به هویت ادبی آن ها تنه می زند.


همزبانی: آیا تحول ادبی در افغانستان اتفاق افتاده که نسل جوان به فکر تغییر در سبک های شعری باشند؟ یا نه، چون بیشتر ساکن مکان هایی هستند که تغییرات ادبی تحت تأثیر وضعیت اجتماعی باشد، در شعر آن ها تغییر به وجود آمده است؟ اگر بخواهیم بگوییم که شعر باید از دل تحولات اجتماعی برآید، آیا شعر افغانستان واقعاً از دل تحولات اجتماعی برآمده است؟
شریعتی: در افغانستان پس از انقلاب ثور سال ۵۷، یعنی آغاز حکومت سوسیالیست ها، موجی از شعرنو و جدی رخ بر کشید و نخستین شعرهای جدی از نوع سپید و موج نو سروده شد. شعر شاعران شوروی سابق در افغانستان ترجمه شد و به صورت شعر کارگری مطرح شد. به خاطر این ترجمه ها عده ای زیادی از شاعران ما شعر سپید ترجمه ای را از طریق شوروی سابق، شناختند. همین طور شعر سپید از آنگونه که در ایران سروده می شد از مسیر تاجیکستان وارد افغانستان شد. در همان روزها از طریق مجله های ادبی که از مسیر تاجیکستان و یا بوسیله ای مجاهدان به افغانستان می رسید، موج از سپید سرایی جدی در افغانستان شروع شد. زیرا از سال ۵۷ تا روزگارانی که شوروی سابق از افغانستان خارج شد ورود هر نوع کتاب و مجله از ایران به افغانستان ممنوع بود و کسی نمی توانست کتابی را رسمی از ایران به افغانستان ببرد، اگر هم کتاب شعری و یا هر کتاب دیگری چاب دولت ایران که رنگ و بوی مذهبی و سیاسی داشت در کتابخانه ها در مکان های عمومی که در اختیار دولت کمونیستی افغانستان بود، دیده می شد، با آن ها برخورد جدی صورت می گرفت و آن ها را جمع آوری می کردند و صاحبان آن ها را به زندان می انداختند. شاعرانی هم که به سبک شاعران انقلابی ایران شعر می گفتند و ردپای شاعران ایرانی در شعر آن ها دیده می شد، دولت افغانستان یا اطلاعات شوروی سابق با آنان برخورد می کردند. در آن زمان که مثل امروزه وبلاگ و وب سایت و ... نبود، این تبادلات و همگرایی فرهنگی به صورت پنهانی از ایران به افغانستان صورت می گرفت. و مواد این تبادلات فرهنگی بیشتر با کمک مجاهدان از ایران وارد کابل و دیگر مراکز فرهنگی افغانستان می شد. شاعرانی افغانستانی که در شهرهای مختلف مقیم بودند این ها را بین هم پخش می کردند. به همین دلیل مردم افغانستان کمتر تحت تأثیر شعر نو ایران بودند، بیشتر تحت تأثیر شعر ترجمه قرار داشتند. لذا به نظر می رسد شعر سپید ایران از طریق کمونیست های توده ای و حزب خلق (حزب و نیروهای چپ) به صورت شعرکارگری در افغانستان راه پیدا کرده باشد. از این رو بسیار از شاعران نوگرای ایران را مردم در افغانستان از طریق تاجیکستان باید شناخته باشند. زیرا شعر این گونه شاعران نخست وارد تاجیکستان می شدند و چون مورد پسند سوسیالیست های شوروی سابق در تاجیکستان قرار می گرفتند پس از آن وارد افغانستان می شدند. حزب کارگری و انجمن های کارگری در افغانستان که معمولاً مبلغ اندیشه های کارگری و سوسیالیستی در افغانستان بودند، این شعرها را می پسندیدند و در رسانه های داخلی چاب می کردند. از این رو شعرهای شاعران مانندگلسرخی و سیاوش کسرایی در افغانستان آرام آرام جا افتادند و این از طریق رفت و آمدهای میسر می شد که شاعران افغانستانی به تاجیکستان داشتند. دانشگاه کابل و دیگر دانشگاه های داخل کشور هم در این مورد نقش جدی داشتند. اینان غیرمستقیم از ایران و جهان شعر و نظریه های ادبی جدید دریافت می کردند و آن ها را در دانشگاه ها تدریس می کردند. به طور نمونه واصف باختری که اکنون در امریکا زندگی می کند و عضو انجمن نویسندگان افغانستان بود و یا بزرگان دیگری مثل رهنورد زریاب و اکرم عثمان در حوزه داستان و ... این ها همه بیشترین کارهای را که در حوزه شعرسپید و نو و داستان نویسی نو در افغانستان انجام دادند بیشتر از طریق تاجیکستان و شوروی سابق و بسیار کم از طریق خود ایران با ایران دیدار ادبی داشتند. این به این معنا نیست که اصلاً از ایران کتاب نمی آمد، ولی مقدار آن بسیار کم بوده است.


همزبانی: پس در واقع شعر شاعران افغانستان اگر با شعر سپید یا نیمایی آشنا می شد، از طریق جریان چپ و یا از طریق تاجیکستان بود. یعنی آن ها شعر نو ایران را می گرفتند و آن را برای خود درونی کردند؟ یا تحولاتی که در عرصه زبان فارسی اتفاق می افتد چه در ایران، چه در تاجیکستان و چه در افغانستان یک حلقه به هم پیوسته ای بود که در این سه کشور می چرخید و اینطور نبود که در ایران اتفاقی در عرصه زبان و ادبیات فارسی بیفتد و در تاجیکستان کسی متوجه نشود؟
شریعتی: کسانی مثل حضرت نیما، در افغانستان خیلی زود شناخته شدند. به طورنمونه پس از دو، سه سالی که از آغاز شعر نو نیمایی در ایران می گذشت، از هر طریق که بود (چه از طریق نشریات وارد شده به افغانستان یا تاجیکستان بود، چه از طریق های دیگر)، نیما در افغانستان شناخته شد. ولی با این حال خیلی جدی گرفته نمی شد. شنیده ام استاد غزل و قصیدۀ زبان فارسی دری در افغانستان استاد خلیل الله خلیلی به سبک نیمایی شعر گفته است، اما در همان دوره به خاطر انجمن کابل- که یک انجمن قدرتمند بود- آن ها به این راحتی اجازه نمی دادند که شعر نیمایی وارد افغانستان شود و مورد توجه مردم قرار بگیرد. اینکه می گفتند، نیما وقتی در دانشگاه تهران شعرنیمایی خود را خواند، آقای ... از خنده زیر میز رفت، که این دیگر چیست! در کابل هم وضع به همین صورت بوده است. وقتی شعر نیمایی به کابل راه پیدا می کند و استاد خلیل الله خلیلی به همین سبک شعر می گوید،گویا دوستان انجمن ادبی کابل به او می گویند که این کار را نکند، و وی نیز باید منصرف شده باشد. گویا استاد خلیلی می خواسته شعرنیمایی اش را چاپ کند ولی به سبب فضای بسته و قوی بودن سنت کهن ادبی وی از چاب شعرش می گذرد و این راه را ادامه نمی دهد و البته پس از آن بارق شفیعی و کسان دیگری در سال های بعد، با همین سبک نیمایی و پس از آن شعر سپید، شروع به شعر گفتن می کنند و از آن پس جدی گرفته می شود و خیلی هم مورد توجه واقع می شود؛ در نتیجه در نشریات راه پیدا می کند. کسانی که شعر گفتن به سبک سپید و نیمایی را شروع کردند تحت تأثیر شاعران این سبک در ایران بودند. مثلاً واصف باختری شدیداً متأثر از مهدی اخوان ثالث است و زبان فخیم خراسانی در زبان واصف باختری به خوبی دیده می شود، واژه هایی مثل پار و پیرار و ... را استاد باختری به راحتی به کار می برد و به این گونه زبان سرایش معتقد است. زبان سره فارسی کهن او خیلی نزدیک به شعر نو و شعر اخوان ثالث است. بارق شفیعی و دوستان دیگری که در کابل در آن روزگاران شعر سپید را دریافتند، این ها بیشتر متأثر از کار فروغ و احمد شاملو بودند که پسین ها راه خود شان را پیدا کردند و برای خود راه و سبک ویژۀ ایجاد کردند. ولی سهراب سپهری بزرگ چون دچار یک نوع عرفان زدگی و خیال پردازی جدید بود، در فضای آن زمان افغانستان که فضای رئالیستی و واقع گرایی از نوع سوسیالیستی آن حاکم بود، خیلی مورد استقبال واقع نشد. از این رو هنوز مهدی اخوان ثالث برای شاعران افغانستانی مهم تر از احمد شاملو است. برای اینکه احمد شاملو، ردپای زیبای زبان خراسانی را ندارد. به نظر می رسد احمد شاملو از شعر خراسانی یا ادبیات و نثر کهن خراسانی، بیشتر موسیقی درونی نثر خراسانی را گرفته است ولی مهدی اخوان ثالث در کنار موسیقی درونی نثر، شعر خراسانی، زبان فخیم و استوار خراسانی را دارد و به همین دلیل است که از طرف خراسانی ها و کسانی مثل واصف باختری جدی گرفته می شود و هنوز ردپای وی در افغانستان بسیار جدی است. هنوز شاعران کهن ترسرای ما، شدیداً متأثر از وی هستند و از وی عبور نکرده اند. ولی شاعران جدید و امروزی و آن هایی که در داخل افغانستان رشد کرده اند، اینان بیشتر متأثر از فضای جدید هستند. یعنی سال های ۷۵ به این طرف را در نظر بگیریم، شاعرانی که در حلقه زلف یار، کابل و هرات و ... هستند، متأثر از شعر نو، غزل نو کلاسیک و فضا جدید ایران هستند. در این فضا به شکل جدی اند و جدی هم رشد کرده اند و در بسیاری جاها از شاعران امروز ایران جلوی زده اند. و در برخی موارد پا به پای شاعران ایران آمده اند. اگر چه هنوز ردپای شاعران ایرانی در شعر شاعران افغانستانی دیده می شود. با تمام این ها شاعران افغانستانی تلاش می کنند خودشان را از این فضای متاثر بودن خارج کنند و راه خودشان را بیابند. زیرا با فصل تمایز ادبیات افغانستان که بیشتر با دید خود آن ها و با زبان فارسی افغانستانی و با ادبیات جدی کهن و واژه های کهن و بومی شده افغانستانی و سیر آوایی که در افغانستان حاکم است، بیان می شود می تواند دو فصل جداگانه ای از یک شعر و یک زبان باشد. اگر چند باز هم با تمام این ها ادبیات و شعر افغانستان متأثر از ادبیات امروز ایران هستند و تقریباً هر اتفاقی که در ایران می افتد چند روز بعد در افغانستان دریافته می شود. مثلاً در این اواخر شعر گفتار آقای علی صالحی در افغانستان زود جدی گرفته شد، اکثر اهل ادب و شاعران که در افغانستان دیدم، از او سخن می گفتند و اینکه او اندیشه ای را در حوزه شعر و گفتار ادبی وارد کرده است، قدردان بودند. پس از وی این نوع شعر در افغانستان به شکل بومی شدۀ آن دریافته شد و درباره آن مقاله های چندی نگاریده شد. همین طور در این اواخر چیزی به اسم شعر آوانگارد یا شعر پیشرو در افغانستان خیلی جدی گرفته شده است. شعر حجم یدالله رؤیایی، یا شعر شکسته شده که شعر است بی نظم و آواها و الفاظ در آن به صورت پراکنده وجود دارد و شعر پست مدرن که در افغانستان خیلی جدی گرفته شده اند و براساس این جریان ادبی شعرگفته اند و بسیار هم نوشته اند. این گونه گرایش های ادبی البته وارد افغانستان که می شوند، بازتولید می شوند یعنی زبان، آواها و ... به شکل بومی در می آید و جدی گرفته می شود. اما در روزگاران ما بین شاعران و فرهنگیان ایران و افغانستان رابطه خیلی خوبی برقرار است، وقتی در انجمن قلم افغانستان رفته بودم، از من می پرسیدند که چرا در ایران بین هایکو و شعرکوتاه فارسی فرق نمی گذارند؟! من پاسخ دادم که در ایران بین هایکو و شعر کوتاه فرق می گذارند، شعر کوتاه با هایکو فرق می کند. به شوخی گفتم که لازم نیست شعر حتماً قاعدۀ خاصی داشته باشد و همان دریافت طبیعت گرایانۀ اولیه را از شعر اگر داشته باشیم نیکوست. یعنی تا این حد برای آن ها این مسله مهم است و فضای ادبی ایران را جدی پیگیری می کنند و روی این ها مانور  می دهند و در می یابند. البته این اواخر فضا خیلی فرق کرده؛ هر اتفاقی که در ایران می افتد، یک لحظه بعد از طریق رسانه ها در افغانستان انتشار پیدا می کند و البته آنجا فضای رسانه ای بازتر از ایران است و تمام اتفاقاتی که در ایران می افتد، به سرعت در افغانستان پخش می شود. تمام سبک هایی که در ایران با آن ها شعر گفته می شود، سریع به افغانستان می رسد.


همزبانی: با توجه به پیشرفت و حرکت از شعر کهن به شعر نو، این پیشرفت را در مخاطب هم می توان یافت؟ مخاطب هم آن را می پذیرد؟ یا شعرهای بعضی شاعران در باور مردم هست؟
شریعتی: در افغانستان نه، حتی در ایران هم شعر نو، به اندازه شعر کلاسیک مخاطب ندارد. هنوز هم شعر نو در ایران تا حدی گرفتار بحران مخاطب است. خوبی قضیه این است که شعر و ادبیات نو در ایران و افغانستان خیلی هم متأثر از ادبیات آکادمیک نیست، اگر قرار می بود شاعران فقط در حوزه دانشگاه ها با دید مسلط دانشگاهی به ویژه دانشگاه های زبان و ادبیات فارسی شعر می گفتند، دیگر شاید شاهد هیچ نو آوری نمی بودیم. اگر ادبیات نو و شعر امروز ایران و افغانستان متأثر از فضای آکادمیک می بود ما باید اکنون در عصرحضرت خاقانی سیر می کردیم. به طورنمونه در دانشکده های ادبیات و علوم انسانی دانشگاه ها، پایان نامه هایی که مربوط به ادبیات معاصر باشد به راحتی قبول نمی شود، ولی اگر کسی راجع به  استاد خاقانی بخواهد پایان نامه بنویسد، استقبال می شود. هنوز در حوزه آکادمیک کسانی مثل حضرت شاملو و فروغ جدی گرفته نمی شوند، و نیز در حوزه داستان کسانی مثل گلشیری و هدایت را جدی نمی گیرند. البته در این میان کسانی هستند که با اینکه ادبیات نخوانده اند ولی تحلیل های بسیار خوبی در این زمینه ها دارند. اما در افغانستان چون حوزه های آکادمیک ضعیف اند، خیلی در حوزه ادبیات نو و شعرمعاصر، درگیر نیستد و شاعران افغانستانی هم به حوزه های آکادمیک خیلی نگاهی ندارند. در همین حال باز هم بحران مخاطب  شعر نو در آنجا خیلی جدی است یعنی شما در شعر نو مخاطب غیر حرفه یی نمی توانید پیدا کنید. لذا بین ادبیات معاصر و مردم افغانستان یک فاصله چندین ساله وجود دارد، بدین گونه که مردم افغانستان شعر نیمایی و شعر سپید را شاید بیست سال بعد بشناسند، شاید زمان گذر و انتقال در یافت شعرنو از سنت به مدرنیتۀ شعر کمتر از این طول بکشد ولی با تمام این ها الان شعر سپید و شعر نیمایی با وجود فاصله ای چندین ساله یی که با مردم دارند، باز هم خوانندگان و طالبانی در افغانستان دارند.


همزبانی: زنانه نویسی یا شاعران زن چه جایگاهی در ادبیات افغانستان دارند؟
شریعتی: شاعران زن در افغانستان، که بتوان رد پای فمینیسم ادبی را در شعر آن ها یافت، خیلی کم اند. البته در شاعران جدید زن افغانستانی به راحتی می توان ردپای فروغ را پیدا کرد اما در افغانستان چیزی به نام شعر زن جدی گرفته نشده است. زنان، در افغانستان از بیرون خانه شعر می گویند، شیوه زنانه سرایی این است که زنان از درون مطبخ و از درون خانه شعر بگویند، مانند حضرت فروغ که چون از درون خانه سخن می گفت، شعر او بازتاب دنیای زنانه او بود. زیرا از دیدگاه فمینیسم ادبی شاعر زن باید از درون به بیرون نگاه کنند تا شعر وی زنانه باشد، نه از بیرون به درون که نگاه مردانه است. تفاوت فروغ با پروین اعتصامی در این است. همین است که شعر زنانه در افغانستان خیلی جدی گرفته نشده است. ولی در مشهد دو شاعر به نام های مریم ترکمنی و مارال طاهری هستند که مانند مثل فروغ نه چون او باورهای زنانه بودن خود و خلوت های زنانه ای شان را گاهی در شعرهای شان منعکس می کنند که بسیار نیکوست. اینان باورداشت های خویش را بدون هیچ گونه حرف و حدیثی بیان می کنند و می نویسند. به همین دلیل این دو شاعر گاهی مورد کم لطفی مراکز فرهنگی در مشهد قرار گرفته اند و گاهی به خاطر اشعارشان گوشه ای عزلت گزیده اند. با توجه به این دو شاعر و شعرهای نه بسیار زنانۀ آن دو احساس می شود گذشتن از هنجارهای ساختاری در زندگی و شعر کار دشواری است و به خاطر همین است که شعر زنانه نتوانسته به آن صورت که انتظار می رفت، در افغانستان پیشرفت کند. وقتی در وطن ادبی، شعر نو مخاطب ندارد، فمینیسم ادبی که مقولۀ جدید تر از شعر نو است جایگاه و مخاطبانش روشن است که کجاست. در افغانستان بیشتر مردم مخاطبان غزل، قصیده و مثنوی هستند و مخاطبان شعر نو در افغانستان کم اند. کسانی را در افغانستان که در دانشگاه های داخلی درس خوانده اند را می شناسم که هنوز به سبک حافظ، در وصف یار و دیار و ... شعر می گویند. به همین خاطر تفاوت و فاصلۀ جدی بین حوزه های آکادمیک و مخاطبان حرفه ای و شاعران جدید وجود دارد.


همزبانی: در حوزه ترجمه آثاری از فرانسه یا آمریکا وارد افغانستان می شده، چقدر مؤثر بوده؟ (با توجه به اینکه در ایران در حوزه شعر سپید یکی از روش های مؤثر آثاری بوده که از آثار مدرن فرانسه وارد ایران می شده است و تأثیرات عمیقی بر شعر امروز ایران گذاشته است)
شریعتی: ترجمه های جدی شعر در افغانستان، بیشتر از شعرهای شاعران شوروی سابق بوده است. و بیشتر هم از طریق کسانی مانند واصف باختری و دیگران ... ترجمه شده اند. به این معنی که شعر ترجمه در افغانستان به دلیل فضای خاص آنجا و به دلیل حضور و حاکمیت نیروی چب و کمونیست ها، از طریق شاعران تاجیکستانی و یا افغانستانی هایی که در روسیه تحصیل کرده بودند، وارد وطن ادبی افغانستان شدند. خانم پزشک از ژاپن به نام «کاترین» را در کابل می شناختم که سی سال در افغانستان فعالیت درمانی داشت و بیشتر فعالیت های او در حوزه درمانی کودکان و نوجوان بود. این خانم دکتر در زمان هجوم و بی رحمی های مجاهدان گم شد و پس از آن خبری از وی نشد. او هایکو (سبک شعری در ژاپن) می سرود و مقداری از شعرهای او توسط واصف باختری ترجمه شده بود. در هایکویی از وی خوانده بودم که مضمون شعرش چنین بود: «لباس های دختران امروز روی طناب آویزان است، پس جنگ نیست»، در این شعر طوری تصویر سازی شده است که شاعر خواسته بگوید وقتی جنگ باشد، دختران لباس های خود را روی طناب آویزان نمی کنند. ترجمه های دیگر هم از طریق شاعران افغانستانی که در سراسر دنیا بودند کم کم وارد افغانستان شدند. البته تعداد زیادی از کتاب ها و شعرهای ترجمه هم از طریق ایران با ترجمۀ شاعران و بزرگان ایرانی وارد افغانستان شدند.


همزبانی: ما می بینیم مردم افغانستان و مردم تاجیکستان هنوز مراسم بیدل خوانی دارند و یا می بینیم که به تعداد کتب مقدس در خانه های خود، حافظ دارند، به نظر می رسد که همان اتفاقی که در ایران افتاده، در افغانستان و تاجیکستان و مناطق فارسی زبان هم افتاده و یک فاصله ایجاد شده و مردم دو دسته شده اند؛ یکی عموم مردم اند که همچنان با شاهنامه، حافظ و بیدل و ... سروکار دارند، یک عده هم تحصیلکرده ها هستند که با شعر نو و سپید سروکار دارند و امروزه به دلیل ارتباطات گسترده در وب ها این گرایش به سمت شعر نو همگانی شده، آیا در افغانستان هم این اتفاق افتاده؟ شعر کلاسیک فارسی در حوزه های مختلف نفوذ کرده و ماندگار شده است، شاید به دلیل ضعف شعر نو است که نتوانسته در خانه های مردم جای خود را باز کند.
شریعتی: سی، چهل، سال بیشتر نمی شود که شعر سپید وارد افغانستان شده است، شما این سی، چهل سال را در برابر هزار سال سابقۀ شعر کلاسیک قرار دهید، تازه به تفاوت این دو دوره پی می برید که اصلاً قابل مقایسه نیست. تازه افغانستانی ها با این هزار و چندصد سال خو کرده اند و حق دارند به راحتی شعرنو را نپذیرند. البته نسل نو افغانستان با شعر سپید خو کرده اند و آن را پذیرفته اند. بنابراین شعرسپید مخاطبان خاص خود را دارد و نباید دنبال نو و کهن در افغانستان شد، چون میان ماه من تا ماه گردون می شود. یادم هست که دوستی در صحبت های خودش یک زمانی به ما می گفت: که مشاور فرهنگی احمدشاه مسعود، به آمیر مسعود گفته بود که شعرهای لطیف پدرام را چاپ کنیم، او به شوخی پاسخ داده بود که آن ها را چاپ کنید اگرچه من هیچ از شعرهای وی نمی فهمم. بنابراین می دانیم که بزرگان، رهبران سیاسی و فرهنگی افغانستانی که درس خوانده، فرهنگ و کتاب دیده اند از شعر نو چیزی نمی دانند پس نباید در این موارد به سراغ مردم عادی رفت. در این موارد یقین دارم که نصف مردم فارسی زبان افغانستان با شاهنامه زندگی می کنند. یادم هست در زمستان ها که خیلی هوا سرد بود و رادیو تلویزیون در خانه ها نبود، مردم در شب های بلند زمستان کتاب می خواندند که یکی از آن کتاب ها شاهنامه بود. مردم حمله حیدری، شاهنامه، امیرحمزه صاحب قَران و امیرارسلان رومی را در دل شب ها تا دیرهنگام شب می خواندند و با آن ها می خوابیدند. من خودم شاهنامه، حمله حیدری، خاور نامه و امیرارسلان رومی را پنج بار برای خانواده ام خوانده ام. به طور متوسط هر با سواد افغانستانی حداقل دو تا سه بار آن ها را خوانده اند، برای همین است که وقتی روح و روان مردم با شاهنامه درگیر باشد، چطور می توان آن ها را به همین راحتی و زودی به زمزمه های فروغ، نیما و یا شاملو درگیرکرد! ولی با تمام این ها نسل جدید اینگونه نیست، نسل جدید شعرنو را دریافته اند و خیلی جدی گرفته اند. ولی تأثیر ادبیات کلاسیک خیلی عمیق تر است، لذا زمان می برد که شعرنو جایی در میان مردم عادی باز کند. پدرم کل حافظ را حفظ است و آن قدر تأثیر حضرت حافظ در زندگی پدرم عمیق است که حتی در خواب با صدای بلند اشعار حافظ را می خواند. در تمام مدتی که همراه پدرم در کوه ها و دامنه ها دنبال هیزم و علف می گشتیم، پدرم زمزمه گر اشعار حافظ و دوبیتی های باباطاهر بود. بنابراین ادبیات کلاسیک در افغانستان با خون مردم عجین شده است، بسیاری است در افغانستان که داستان رستم و سهراب را حفظ اند. هنوز در افغانستان بسیار سخت است که به کسانی مانند پدر بزرگان بگویند که رستم، شخصیت اسطورۀ دارد و شخصیت واقعی در بیرون ندارد، آنان نه این مسایل را درک می کنند و نه پذیرا می شود. پدرم وقتی از هیرمند به سمت غزنه می آمدیم، در مسیر راه برای کسانی که با ما همراه بودند توضیح می داد که، رستم از اینجا سوار بر رخش شده و از کنار رود هیرمند بالا آمده و ...، من بارها خواستم به پدر بگویم، زور بازو، شهامت، خرد و انسانیت که از نشانه های ایران و افغانستان باستان است به شکل پهلوانی به نام رستم درآمده، اما دلم نمی آمد. در غزنه مردم باور دارند که فردوسی به غزنه آمده و شاهنامه را در آنجا سروده، و برای سرایندۀ شاهنامه ردپاهایی پیداکرده اند که موجب تعجب و شادمانی هر انسان فرهنگی می شود.
دشت ناهور یا ناوور زادگاه رخش در شمال غزنين كمي دور تر، دشت هاي وسيع است كه به آن ها دشت هاي ناوور مي گويند. ناوور در گويش هزاره اي به آب استاده گفته مي شود. در وسط يكي از دشت ها تپه خاكي و بزرگ است كه ساختگي به نظر مي آيد. مردم محل باور دارند كه روزي رستم دستان از اين جا مي گذشته كه رخش را مي بيند. هنوز اين دشت ها چراگاه هاي اسب است و مردم محل به داشتن اسب عشق مي ورزند. رستم كه در خواب، دشت ناوور و رخش را ديده بود، كمند بر مي دارد و به تعقيب رخش مي پردازد. هنگامي كه رخش در بند كمند مي آيد پا به زمين مي سايد و رستم نيز پا سفت مي كند. در پايان، رخش تسليم مي شود و يار ديرينه و وفادار رستم مي گردد. اما اين تپه خاكي به باور مردم محل كه هزاره اند؛ در اثر فشار پاي رخش و رستم انبوه شده و شكل تپه در مي آمده اند.
در كناره دشت ناوور در سخره سخت و بزرگ ميخ طويله آهني فرورفته است. اين ميخ اسب به اندازه يك نيزه كوچك بزرگ است. اين بزرگي باعث شده كه هزاره هاي غزنين به اين فكر به افتد كه ميخ مورد نظر از آن رخش رستم باشد. اين ميخ طوري تعبيه شده كه قابل در آوردن نيست. اگر كسي هوس كند آن را در آورد، نمي تواند. زيرا ميخ تا يك حدي بالا مي آيد ولي دوباره به جاي اولش بر مي گردد .سال هاست دست كسي به ربودن اين ميخ نرسيده است. تنها در آوردن آن، شكستن سخره سنگ با داينمينت است. مردم محل به اين باورند كه هر كسي هوس در آوردن ميخ را در سر داشته باشد، با رستم طرف  است. مي گويند درگذشته مردي در پي اين كار بر آمده بود و با ديدن خوابي از اين كار منصرف شده بود. برخي به اين باورند كه اين ميخ متعلق به دلدل اسب  امام علي (ع)  است.
در شمال غزنين كوه بزرگ است كه شكل گهواره دارد. اين كوه بلند و هموار است. شكل گهواره بودن اين كوه باعث شده مردم فكر كنند، اين كوه گهواره رستم باشد. زيرا مردمان هزاره باور دارند كه رستم آن قدر بزرگ بوده است كه در گهواره ساخت بشر جا نمي گرفته است. لذا در طبيعت بكر به دنبال گهواره او مي گشته اند. وقتي مادرش اين كوه را مي بيند، آن را براي گهواره رستم نيكو مي يابد. رستم در اين گهواره كوهي بزرگ مي شود و مي بالد. از قضا وسط اين كوه گهواره مانند فرو رفتگي خاصي دارد كه بر اين باور صحه گذاشته است. راننده از هزاره هاي جاغوري غزني به من گفت كه رستم از اين جا رخش را در دشت ناوور مي بيند و در پي به كمند انداختن او مي بر آيد. گفتم چنين چيزي امكان ندارد. چون صد كيلومتر تا ناوور فاصله است و كوه هاي بلندي دشت ناوور را پنهان كرده است. نگاه عاقل اندر سفيه به من كرد و من خاموش شدم.
در شمال شهر غزني چمن زار بسيار زيباي است كه هزاره هاي غزنين آن را شكارگاه سلاطين غزنوي مي دانند. در تاريخ بيهقي از اين شكار گاه بسيار ياد شده است. مردي از دهگانان هزاره به من گفت كه زن سلطان سبكتكين پدر سلطان محمود غزنوي، پسر نمي آورد. و چند بار دختر آورده بود. يك بار كه سلطان هواي شكار كرد، زنش به او گفت: به زودي بار به زمين خواهد گذاشت. سلطان با تهديد جواب داد كه اگر اين بار دختر بياورد او را خواهد كشت. و خود به شكارگاه رفت. وقتي سلطان در  سفر عيش بود، دوباره در خانه او دختر شد. زن سلطان با نديمه اش گفت كه فوري به شهر برود و ببيند در خانه چه كسي پسر شده است. نديمه به او خبر داد كه در همسايگي او در خانه آهنگري پسري پيدا شده است. زن سلطان فوري دخترش را با پسر مرد آهنگر جا به جا كرد. و سپس به سلطان خبر دادند كه در خانه او پسر شده است. سلطان فوري از شكارگاه باز گشت. وقتي پسرش را ديد از خوشي گفت: حمد خدا را كه نيكو پسري است. در پي اين كلام نام اورا محمود گذاشتند. اين تبديل دختر سلطان به پسر آهنگر از همه پوشيده نگاه داشته شد. اما فردوسي اين اتفاق را مي دانيست. لذا وفتي سلطان محمود با  او بد رفتاري كرد،  فردوسي او را به ياد گذشته اش انداخت و اين شعر را خواند.
اگر مادرت شهر بانو بودي
مرا سيم و زر تا به زانو بدي
هران كس رود نزد آهنگري
نيند از او جز سيه ديگري.
در شهر غزني باغي است كه در سال ۱۳۸۴ خورشيدي وجود داشت و صاحب باغ آن را براي فروش در باز گذاشته بود. و بر در آن نبشته بود كه اين باغ به فروش مي رود. مردم محل مي گفتند كه اين همان باغي است كه فردوسي در آن شاهنامه را به پايان برده است. كهن بودن باغ گواه بر اين باور عاميانه بود. اين باور را به شهردار گفتم و خواستم كه در پي بازسازي باغ بر آيد تا شهر در باور مردمي هويتي داشته باشد. قول داد كه چنان كند. ديگر نمي دانم.
در گوشه اي از شهر غزنين تپه هاي زيبا و پر چمن است كه روزي براي ديدن شهر كهن غزنين بر آن ها بالا رفتم. اين تپه ها نزديك قبر دبير و اديب بزرگ عهد غزنويان حسين بيهقي بودند. در كنار تپه دهگاني در حال جوي كني بود. از وي در باره گذشته شهر پرسيدم . گفت: اين تپه ها روزي پر از درخت هاي بزرگ و چمن هاي نيكو بوده كه فردوسي خسته از سرايش بر آن بالا مي رفته و خستگي بدر مي كرده. آنگاه با دست به پايين تپه اشاره كرد و گفت: آن فرو رفتگي ها را مي بيني. به پايين تپه نگريستم چند فرو رفتگي در چمن زمين آشكار بود. پير مرد دهگان ادامه داد: روزي فردوسي شاهنامه در دست اين جا قدم مي زده كه چند دزد از طرف شاعران درباري به وي نزديك مي شوند كه اثر گرانسنگ او را بربايند. درين هنگام رستم دستان به كمك فردوسي مي آيد و با سنگ آنان را دور مي كند. اين فرورفتگي ها يادگار آن سنگ هايند. درين زمان فرزند دهگان حرف پدر را بريد و گفت: نه؛ علي(ع) به كمك فردوسي مي آيد. با خنده گفتم هردو درست است.
بنابراین مردم همه این ها را باور دارند. پس چطور ما می توانیم مردمی که با شاهنامه، حافظ، سعدی و سنایی زندگی می کنند را به این سرعت به سمت شعر نو ببریم! ولی با تمام این ها شعرنو در مرور زمان راه و مخاطب و دنیای خودش را پیدا می کند.


همزبانی: شما اکثر کارهایتان را یا در ایران و یا در کویته پاکستان چاپ کرده اید. علت آن چیست؟ به خاطر شرایط بحران در افغانستان بوده؛ به خاطر عدم مخاطب یا به خاطر عدو مجوز؟
شریعتی: نشر و چاب کتاب که در دوران شوروی سابق در افغانستان بود، مجوز چاب می خواست و باید از طریق انجمن نویسندگان افغانستان مجوز می گرفتند و آن ها نخست اثر را بررسی می کردند و اگر مجموعه قابل چاپ بود، به آن اجازه چاپ داده می شد. به طورنمونه واصف باختری می گوید که در یکی از نوشته های وی واژۀ پرچم سبز را آورده است و شاید هم از سبز حرف زده باشد، آن ها به وی گفته بودند که چون پرچم سبز، پرچم مجاهدان است، این کلمه نباید چاپ شود. این نگاه در زمان شوروی سابق نسبت به ادبیات نیز بوده است. البته از انصاف به دور است اگر گفته نشود که در حوزه شعر و داستان در افغانستان در دوره حاکمان چب بیشترین کتاب های تاریخ افغانستان به چاب رسیده است. این کتاب ها یادگار انجمن نویسندگان افغانستان است. همین انجمن، حوزه آکادمیک افغانستان (دانشگاه کابل) و فرهنگستان ادب افغانستان کتاب های زیادی را چاپ کردند که خیلی هم کتاب های مفیدی بودند. مثلاً کتاب های رهنورد زریاب و اکرم عثمان و خیلی های دیگر در این دوره چاب شده اند. اگر کتاب های این ها چاپ نمی شدند به یقین از بین می رفتند. در آن سال ها من در کویته زندگی می کردم و چاپ کتاب نیازی به مجوز نداشت و به همین دلیل من کتاب هایم را در پاکستان چاپ کردم ولی چون مدت کمی آنجا بودم، کتاب زیادی نتوانستم چاپ کنم. امروزه چاپ کتاب و روزنامه و نشریه در افغانستان، مجوز نمی خواهد، به همین خاطر است که بازار نشر کتاب در افغانستان شدیداً داغ است. یعنی همه کتاب های بازمانده در دوران کهن (چه قبل و چه بعد از دوران کمونیست ها) جدیداً در افغانستان چاپ شده و می شوند. البته نشر و چاپ کتاب از لحاظ کمی خوب است ولی از لحاظ کیفی وضعیت خوبی ندارد و روزنامه ها و مجله ها هم خیلی در سطح خوبی قرار ندارند ولی فضا، فضای بازی است و به خاطر همین رقابت رسانه ای در افغانستان بسیار بالاست.
در ایران سه کتاب چاپ کرده ام، «افغانستان در غربت»، «آیینه در آیینه» که ترجمه کتاب خانم بنگلادشی است و مجموعه شعر «گریه هایمریم مصلوب».


همزبانی: آیا نویسندگان یا شاعرانی مثل شما که از افغانستان دور هستید، در پیام رسانی و ارتباط با آن ها به لحاظ متنی، احساس گسست با مردم آنجا دارید؟
شریعتی: من خودم به صورت مرتب ایران نیستم و نبودم و بین سه کشور افغانستان، پاکستان و ایران تردد داشته ام و با مخاطبان آنجا مشکلی ندارم و علتش هم این است که من معمولاً زبان این ها و آن ها را می فهمم. من واژه های رایج در افغانستان را به کار می برم، مثلاً به جای کلمه «مادر» هیچ گاه از «مامان» استفاده  نکرده ام. ولی کسانی که در ایران متولد شده اند و در ایران زندگی کرده اند، ادبیات آنجا را بلد نیستند (یعنی فارسی دری، که زبان رایج افغانستان است را درست نمی فهمند)، به همین خاطر آثار آن ها مخاطب عادی در افغانستان ندارند. آن هایی که در افغانستان متولد شده اند و با فرهنگ آنجا زندگی کرده اند، مشکل برقراری ارتباط با مخاطبان خود در افغانستان را ندارند ولو در ایران ادب آموخته باشند.


همزبانی: نویسنده هایی مثل عتیق رحیمی یا خالد حسینی هم همین وضع را دارند؟
شریعتی: نه، آن ها هر دو افغانستانی هستند و در آنجا بزرگ شده اند و تحصیل کرده اند و کتاب هایی را که به انگلیسی و فرانسه نوشته اند، به فارسی هم ترجمه کرده اند و من در مورد آن ها احساس گسست زبانی ندارم، ولی افغانستانی هایی که در غرب (اروپا، استرالیا و امریکا) به دنیا آمده اند، دچار این بحران برقراری ارتباط با مخاطبان افغانستانی خود هستند و گسست فرهنگی جدی با مردم افغانستان دارند. چون آن ها حتی زبان مردم افغانستان را نمی فهمند. بر این اساس چندی پیش وقتی مسئله انسان شرقی و افغانستانی بودن و هویت وطنی در غرب تبدیل به یک بحث جدی شده بود و اکنون نیز پا برجاست، آنان مدرسه های ایجاد کردند که در آن می توانستند به فارسی درس بخوانند و حتی خانواده ها به این مسئله حساسیت نشان می دادند که حتماً باید بچه های شان فارسی یاد بگیرند.


همزبانی: آیا جامعه کتاب خوان نسبت به عتیق رحیمی یا خالد حسینی این احساس گسست را دارند؟ مثلاً بادبادک باز وقتی منتشر شد، مورد استقبال جهانی قرار گرفت، آیا همین بازتاب را در افغانستان هم داشت؟
شریعتی: کتاب های عتیق رحیمی و خالد حسینی به زبان اصلی وارد افغانستان نشده اند بلکه با ترجمه از نوع فارسی ایرانی آن به آنجا رفته اند و مورد توجه مردم قرار گرفته اند. در افغانستان کسی را نمی شناسم که کتاب های آن ها را ترجمه کرده باشد. فرق نمی کند مترجم چه کسی باشد، مردم همان احساس یگانگی را که به ترجمه های افغانستانی دارند به ترجمه های ایرانی هم دارند و ترجمه هایی هم که به فارسی افغانستانی می شود شبیه ترجمه های ایرانی هستند. در افغانستان مردم علاقه دارند که به سمت زبان سره و تراش خورده و نیکوی ایرانی بروند، همان طور که ادیبان ایرانی به زبان فارسی دری در افغانستان علاقه مندند و معتقدند که زبان فارسی دری پشینۀ زبان آن هاست. کهن واژه ها و کهن آواها و زیبایی های زبانی که در متن های کهن فارسی وجود دارند، هنوز در افغانستان به شکل گفتاری رایج اند و همواره مورد علاقۀ دوستان و بزرگان ادبی ایران بوده و این علاقه مندی در این اواخر بیشتر هم شده است. خاطره ای از یکی از بزرگان ایرانی ام شنیدم که ظاهراً در مقابل دانشگاه کابل دو خانم گدا را می بیند که یکی از آن ها دست دراز کرده بوده که به آن ها کمک شود. در این هنگام خواهر بزرگش به او می گوید که «ننگت باد که از بیگانگان دریوزگی کنی» و استاد به او می گوید که خانم شما دکترای ادبیات فارسی دارید؟! چون در ایران کسی با این لحن کهن و سرۀ فارسی صحبت نمی کند لذا زیبا و خاطره انگیز به نظر می رسد. آقای دکتر کزازی استاد بزرگوارم می گفت: در تاجیکستان که بودم همکار تاجیکی ام به من گفت: «دیبانچۀ من از چاپ می برآید»، من تا غروب شادمان بودم از اینکه ایشان کلمۀ دیبانچه را به کار برده بود. یا در هرات «ب» زینت را خیلی به کار می برند و کلماتی مثل بیاوردند، ببردند، بخوردند و ...کاربرد زیادی دارد. دوستان ایرانی ما به کاربرد این کلمات علاقه مند هستند چون آنان را به یاد متن های کهن و زیبای گذشته ای فارسی می اندازند. در افغانستان بر خلاف این است، چون افغانستانی ها این کلمات را به کار می برند برای آن ها عادی است، آن ها علاقه دارند که زبان فارسی ایرانی از نوع سره و تراش خورده ای آن را بیاموزند. خانواده های مذهبی در افغانستان، شبکه های تلویزیونی ایران را می بینند و در خانه های خود متون قدیمی فارسی را دارند. بنابراین کسی در افغانستان با زبان فارسی معیار امروز ایران بیگانه نیست و نیازی هم به ترجمه ندارند. به همین دلیل فرق نمی کند که این ترجمه ها ایرانی باشد که وارد افغانستان می شود یا از خود افغانستانی ها. در ایران و افغانستان زبان یگانه ای وجود دارد و آن فارسی است و همه به آموختن آن علاقه مندند.
برای مثال در افغانستان کلمه «پرزه فروشی» را به کار می برند که هم پرزه کلمه ای فارسی است و هم فروشی، ولی در ایران به جای آن «وسایل یدکی ماشین» را استفاده می کنند. من معتقدم که اگر تعامل فرهنگی بین ایران و افغانستان (در حوزه آواها و واژه ها و ...) جدی گرفته شود، خیلی از مسائل حل خواهد شد. 
به نظر من در باره ترجمه و همین طور درباره تفاوت هاي فارسي دري و فارسي در ايران بايد از يگانگي فرهنگي و زباني صحبت كرد؛ در تمام جهان هيچ كشوري يافت نمي شوند كه به اندازه افغانستان و ايران هماهنگي و همگرايي ‌فرهنگي و زباني داشته باشند. اگر به عوامل سازنده فرهنگ و زبان در دو كشور  نگاه كنيم پي خواهم برد كه در بيشتر اين عوامل مشتركند.
اگر چند بسياري از مردم ايران تصور مي‌كنند كه زبان افغانستان اردو يا پشتو است. پشتو يكي از زبان هاي رسمي افغانستان است. همزبانان ايراني در خوش‌بينانه‌ترين حالت حرفي كه مي‌زنند اين است كه اين زبان دري است و اين دري هم غير از فارسي است. ازين رو، نام راديويي كه در ايران براي افغانستان برنامه پخش مي‌كند «راديو دري» است.
درست است كه فارسي دري مردم افغانستان كمي متفاوت با ايران است، ولي اين تفاوت گويشي چيزي است كه در همه جاي اين قلمرو زباني وجود دارد. مانند: تفاوت گويش كه بين فارسي كابل و فارسي تهران وجود دارد، بين فارسي خراسان و تهران نيز وجود دارد. از آن رو، كه گويش تهراني در رسانه‌ها  فراگير شده بسياري از مردم با گويش تهران آشنايند ولي با گويش كابل آشنا نيستند، در حالي كه گويش مردم خراسان به گويش افغانستان نزديك‌تر است. از اين رو، گويش مشهد قديم با گويش امروز تايباد، تربت جام، خواف، بيرجند و مناطق مرزي شرق ايران بيش از اينكه به تهران نزديك باشد به گويش مناطق مرزي افغانستان نزديك است.
بنا بر آن چه گفته آمد، فارسي دري  افغانستان و ايران يكسان ا‌ست. تفاوتي اگر وجود دارد درگويش است. بنا بر اين، يك زبان واحد را نبايد به دو نام تلقي كرد. زيرا رسانه‌هاي مكتوبي كه در ايران و افغانستان چاپ مي‌شوند براي مردم دو كشور فهم‌پذيراست. هيچ دو كشور ديگري نيستند كه محصولات فرهنگي آن دو را به همان صورت كه توليد ‌شده‌اند بدون ترجمه، برگردان و ويرايش استفاده كنند. در افغانستان ضرب المثلي  وجود دارد كه مي گويد: «آب با چماق از هم جدا نمي شود» به همين گونه احساس، عاطفه و فرهنگ مشترک، ميراث گذشتۀ دو كشور و زبان آن دو جدا ناپذيرند، مگر در دنياي سياست كه از دامن دو كشور دور باد.
 منبع : سایت همزبانی