یاد روزها...
همه سر پا استاده بودند و مجری جلسۀ دفاع از رسالۀ دکتری ام(بررسی و توصیف گویش هزارگی) خواند: داوران و استادان شامل راهنما و مشاوران با رای اکثریت حفیظ الله شریعتی را با درجه عالی در این مرحله فارغ تحصیل اعلان می کنند و دکتر شدن وی را به وی و دوستان شان تبریک می گویند. امیدوارند که مصدر خدمتی برای زبان فارسی و مردم عزیزش گردد. دلم فرو ریخت. دور برم خالی بود نه خانواده ام بود و نه فامیل های دور و نزدیکم، یادم آمد که بیست سال است از خانواده ام دورم و بیست سال است که به دوری هم عادت کرده ایم. در عادت کردن راز عجیب است که همه چیز را عادی می کند. نمی دانم این بیست سال چگونه گذشت. یک عمر، بیست سال، اما پر از فراز و نشیب، پر از سختی ها و مرارت ها، پر از شادی ها و هیجان ها. راستی زندگی حس عجیب است که کمدی هایش بیشتر از تراژیک هایش است. فکر می کنم زندگی با تمام تلخی ها و شیرینی هایش زیباست اگر چند تلخی هایش بی پایان است آن هم برای یک هزاره با هویت افغانستانی.
کودکی را با خیال های شیرین که همه آن را دروغ می خواندند؛ گذراندم. آنقدر خیال پرداز بودم که ساعت ها غرق در خیال بودم و بی خبر از اطرافم، آنقدر خیال که در دوران چوپانی رمه را گم می کردم و لت خوردن هایش بی پایان بود. روزی به پدرم گفتم که در آسمان سگی را دیدم که خودش سرخ بود و واق واقش سبز. آخند محل مان به پدرم گفت که ایشان ممکن است شاعر شود، او را از شعر و خیال پردازی دور نگهدارید که بدبخت می شود.
دره سایه خانه زادگاه من در پیدگه جاغوری بسیار دور افتاده بود و هنوز از دنیای جدید در آن خبری نبود. من در دامن طبیعت و با طبیعی ترین اشیای اطرافم بزرگ شدم. زندگی ام پرندگان بود، حیوان ها، درختان و گیاهان که با من مهربان بودند. صدای رودخانه موسیقی زندگی من بود و صدای پرندگان و درختان مولودی زیبای حیات خیال آلود من. از صبح تا شب در درون دره یا میان آب بودم یا در شاخ درختان و سنگ ها. زندگی شادی و شادمانی تمام بود. نه از رنج خبری بود و نه از افسردگی مدرن، هرچه بود سادگی بود و پاکی بی پایان.
کمی بزرگتر که شدم زندگی ام با بره ها گره خورد و با دره ها و کوه های که زیبایی و شکوه شان پایان نداشت. بره هایم تک تک نام داشت. قورغلی، کوله بوچی، شوخی، ماه پیشنه، لم گوش و... بره ها صدایم را می شناختند و از پیشم دور نمی رفتند. من آنقدر دوست شان داشتم که بدون آن ها زندگی برایم معنایی نداشت. وقتی یکی از آن ها مرد چندین روز گریه کردم و درست غذا نخوردم. وقتی چوپان گوسپندان شدم زندگی ام معنای دیگری یافت و دره ها بزرگ تر شد و دیدرس نگاه من وسعت یافت و جهان را بزرگ تر یافتم.
پدر روزی مرا به مکتبخانه برد و به دست آخند محل سپرد و گفت: که نماز و قرآن به وی بیاموز. من خیلی زود نماز و قرآن آموختم و صرف و نحو خوان شدم و همان آخند من را بدست شیخ سپرد و این بار خود آخند شدم. سال ها می گذشت و من کتاب می خواندم و با فهمیدن بیشتر دردهایم بیشتر می شد و رنج هایم عمیق تر می گردید. رنج های پی پایان مردمم، گرفتاری های اقتصادی هزاره های در بند تعصب و محرومیت. راه های بسته، جنگ های پایان ناپذیر که یکی پس از دیگری رخ می داد و همه چیز مان را یکی پس از دیگری با خود می برد و نابود می کرد. وقتی با پاکستان آمدم و به راستی آخند شدم و رنج هایم بیشتر شد. فضای بسته حوزه علمیه، انجماد فکری و فرهنگی، مبارزه با هر نوع نو بودن و نو زیستن، دینداری متعصبانه، زهدهای دور از خرد و شناخت. هزاره های که بیش از حد هزاره بودند. و روحانیونی که بیشتر ایرانی بودند تا هزاره و وابسته به جامعه غیرخودی و وابسته به مرزهای بیرونی در حد که از نام هزاره بردن بر خود می لرزیدند و هزاره بودن را غیر از شیعه بودن می انگاشتند. من میان دو سر افراط و تفریط بزرگ شدم و هنوز گرفتار این دو سر نامتجانسم که گویا هنوز در درون خودم و اطرافیانم حل نشده است. عده ای شیعه هزاره اند و برخی دیگر فقط شیعه اند و من اینکه هم باید شیعه بود و هم هزاره که شاید آرامش روانی را به جامعه برگرداند.
این فضا برایم قابل تحمل نبود به زودی حوزه را ترک کردم و به سراغ دانشگاه رفتم. لیسانس هنر گرفتم، زبان آموختم، کارمند خانه فرهنگ ایرانی ها شدم و معلمی پیشه کردم، شاعر شدم، دو جلد کتاب چاب کردم اما آتشی در من شعله می کشید که آتشم زده بود.
به ایران آمدم و بدون هیچگونه پشتوانه مالی و فامیلی در دانشگاه علامه طباطبایی لیسانس روزنامه نگاری خواندم، فوق لیسانس روزنامه نگاری گرفتم، اما شعله های آتش شعله ورم ساخته بود. به قول حضرت حافظ: آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت. گفتم آرامش من فقط در ادبیات و دنیای ذوقی است، لذا دکتری ادبیات و زبان شناسی خواندم و اما آن آتش سوزان آرام نشد و هنوز شعله ور است و گاهی شعر می شود و گاهی رمان و داستان کوتا و گاهی نوشته های که در آن در پی آرامشم. اما گویا این آتش تا خاکسترم نکرده رهایم نمی کند. اکنون راه به پایان رسیده و دیگر درسی نیست که بخوانم و مرحله های آموزشی تمام شده اند اما کدام آرامش و کدام خوش بختی، به راستی زندگی جز خیال رها شدن نیست و جز رهایی از دام سیمرغ مرگ، چه اسرار آمیز است است این زندگی، چقدر کوتا و پر آشوب. من کجای این جهان رها شده ام. من کیستم و چه کاره ام. چرا این قدر تنهایم، شادی کجاست، چرا من حسش نمی کنم. گفتم پایان این راه شادی می آورد و خوش بختی و سعادت، اما من جز سیاه چال های خرد و دانش ندیدم. چقدر سراب است این زندگی و چه خیال بود این آمدن ها و رسیدن ها.
پشت سرم که نگاه می کنم جز لحظه کوتایی بیش نمی بینم که آن هم در غبار مه آلودی گم شده است. روزی که وارد دانشگاه شدم آرزو داشتم که روزی دکتر شوم و شدم و اکنون هیچ کدام نیستم. برای رسیدن چه رنج های که نکشیدم و چه بدبختی های که رخ من نکشید. یادم هست با همکلاسی هایم با یکی از موسسه های علمی ایران پروژه علمی گرفتیم. من فقیر بودم و بی هیچ پولی. از خوشحالی شب دیر به خواب رفتم. پروژه این بود که من مسوول فارسی زبانان افغانستان و تاجیکستان باشم و مطالبی از نویسندگان آن ها را بدون ذکر منبع در وبلاکم بگذارم و واکنش مالک معنوی نوشته ها و خوانندگان را ارزیابی کنم و پس از دو ماه آماری از این واکنش ها را در بیاورم و با نرم افزار پی ایس ایس بررسی کنم. عنوان این پروژه (حقوق مالکیت معنوی در فضای مجازی) بود. دوستانم بخش ایران را به عهده گرفتند. من خطر کردم و شروع کردم به گذاشتن مطالب بدون ذکر منبع در وبلاکم. و چند هفته نگذشته بود که اول سخی داد هاتف بر من فریاد زد و سپس حسین مبلغ. من خوشحال شدم و شروع کردم به ثبت واکنش ها که این بار اوضاع بدتر شد و حسین مبلغ در سایتی من را سارق خواند و خواست که دست از برداشتن مطالب وی بردارم. نشر شدن این واکنش ها همه چیز را خراب کرد و من مجبور شدم رمز وبلاکم را عوض کنم اما دیگر خراب شده بود و من از کار اخراج شدم و در کمال فقر و تنگدستی سر کلاس ها بر گشتم و پس از آن به کارهای ساختمانی پرداختم.
در یکی از روزهای نه چندان دور دوستان سید و هزاره ام از من خواستند که چیزی بنویسم و به جنک زرگری هفتاد دو ملت سید و هزاره پایان دهم. به من گفتند که هم جانب هزاره ها را بگیرم و از آنان دلجویی کنم و هم از سیدها طرفداری کنم. من چنین کردم و هدفم پایان یافتن این درد درون قومی هزاره ها بود. و خود از این تندگویی ها و تند خوانی ها، تهمت ها و افترا ها خسته شده بودم. آمدم به امید اینکه این ماجرا تمام شود. (پسر نوح با بدان بنشست) را نوشتم و هدفم پایان دادن به سیدگرایی و هزاره ستیزی بود. اما پس از نشر این نوشته هزاره ها چیزی نگفتند و سادات هزاره بر من خرده گرفتند و گاهی هم تند رفتند و فحش و دشنامم دادند و به خانواده ام توهین کردند. این تندگوی ها نتیجه را عکس کرد و من خسته از این که چرا چنین شد که تندگویی ها چند برابر شد و من را در برهوت سرگردانی بین درست بودن هدف و مقصد انداخت. اما قضیه به این جا تمام نشد و حضرت دی میرکشه(عوض علی کریمی) که از راه چت کردن با وی آشنا شده بودم و بسیار با هم صمیمی شده بودیم را به واکنش وا داشت و مطالب دیگرگونه نوشت و عده ای را دوباره به جان من انداخت و دشنام ها این بار تند تر شد و عده ای از سادات هزاره اول توهین کردند، فحش دادند و در فرجام مغول، چوچه مغول، چوچه چنگیز، ناصبی، شعله ای، کافر، ضد شیعیان پیشتاز، مرتد، ضد خدا و قرآن، ضد امامان و معصومین و حتی ضد هزاره ام خواندند. و شروع کردند به توهین و تهدید. و من دوباره در خود فرو رفتم که من و جامعه ام به کجا روانیم و فرجام این تلخی ها و تندی ها چه خواهد شد.
اکنون راهی سفرم و سفر وطن را در پیش گرفته ام. نمی دانم پس از این سال های دوری چگونه می توانم خودم را با فضای تند، تلخ و خشونت زای وطنم وفق دهم و نمی دانم فرجام این راه به کجا می انجامد اما دوست دارم که دوستانم که دوستم دارند و برخی از عزیزانم که مخالف و دشمنم می خوانند من را مصداق این شعر استادکاضمی قرار دهند گه گفت:
دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ عزیزان، بهل کنید مرا.
خدانگهدار