پاره هایکوها

درچشم خانه ات

درخت کهنی می شوم

تا چادر گل گلی ات

بر من بیاویزی

......

رعد و  برق در کوه می پیچند

باران سنگ می بارد

کاش

پرنده ای بودم

سر به دامان ابر ها

.....

در باور درخت

تبر چیزی عجیب نیست

وقتی بیستون

غم فرهاد را

با لب تیشه هم آواز نمی شود

....

پاییز

غم درخت را می گرید

چه تماشایییست پاییز

وقتی بهاری در کار نیست

....