واژه ها و تركيب هاي استفاده شده در تاريخ بيهقي، يگانگي و دگرگونگي امروز آن در گفتار مردم غزنين با تكيه به گويش هزاره هاي استان غزني

 

«اما غرض من آن است که تاریخی پایدار بنویسم و بنایی بزرگ بر افراشته گردانم چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند». 

در اين پژوهش تلاش شده است، واژگان و تركيب هاي كه در تاريخ بيهقي آمده اند، در گفتار امروز مردم غزنين بررسي شوند. بسيارند واژه ها و تركيب هاي كه در تاريخ بيهقي به استوار آمده و هنوز در غزنين استفاده مي شوند. برخي از اين واژگان و تركيب ها در همان معني روزگار بيهقي به كار مي روند و برخي با كمي تفاوت كار برد دارند. به طور نمونه واژه كبكبه و كرو فر در روزگار بيهقي با حشمت تمام معنا مي داده و هم از آن سپاه و لشكر در نظر بوده است. اما امروزه فقط در معني شأن و شوكت به كار مي رود. برخي از اين واژه ها ديگر آن معناي روزگار بيهقي را ندارند، مانند: كشك كه امروز در گفتار مردم غزنين از آن سنگر آوارپناه، كوته، سرايچه و خانه نيي مراد است و كوتوال كه معني نگهبان ساده را دارد. مبناي تطبيقي واژگان، گويش هزاره هاي( غرجستان) استان غزنين بوده است، زيرا هزاره ها يا غرجستاني ها، باشندگان بومي غزنين و اين واژگان به فراواني در گويش آنان وجود و كاربرد دارند، نگارنده نيز خود اهل غزنين است. ماخذ و منبع اين پژوهش سه جلد تاريخ بيهقي به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر  است.

واژگان و تركيب ها:

خيل: بفتح اول در سياق فارسي بمعني پيرو و سپاه و در عربي بمعني گروه اسپان(...و بنده بكتگين حاجب باخيل خويش و پنصد سوارخياره در پاي قلعت است...).(ب.ج1.ص.4) .

خيل در ميان مردم غزنين امروزه به معني گروه و افراد زياد به كار مي رود. چنانچه گويند فلاني با خيل و ختكش از راه رسيد. خيل اوغان امروز به قريه ما نزديگ مي شود. امروزه اين واژه براي كوچي هاي قوم پشتون به كار مي رود. اگر در گفتار مردم غزنين استفاده شود با تركيب خيل و ختك به كار مي رود. ختك يكي از اقوام پر جمعيت پشتون هاي افغانستان است.

يك رويه گشت: فيصله يافت، يك روي و يك جهت شد.(پس از آن كه امير مسعود از هرات به بلخ آمد و كار ها يك رويه گشت، گفت اين خبر ها بسپاهان برسيد...).(.ب. ج.اول.ص.11).

يك رويه گشت: در ميان مردم غزنين بيشتر براي دعوا و مرافعه به كار مي رود، البته كار برد عام هم دارد. چنانچه مي گويند: از پيش قاضي آمدم و كار ها را يك رويه كردم. برادر ! با پدر عروس اين بار كار را يك رويه كن و بر گرد. رويه به معني رفتار و سلوك نيز باشد. مانند: رويه آنان با ما خوب نبود. رويه داري تركيب ديگر آن است كه معني مردم داري را دارد.

كوتوال: نگه دارن‍دۀ شهر غزنين بوده است، در برهان قاطع ذيل كوتوال آمده است نگه دارنده قلعه و شهر باشد او را سر هنگ هم گويند.(و سرهنگ بوعلي كوتوال و همگان بندگي نموده...). (ب.ج.اول. ص.15).

كوتوال هنوز در ميان مردم غزنين كار برد دارد. چناچه گويند: به غلام علي كوتوال بگوييد امشب مهمان ماست. كوته در ميان مردم غزنين به معناي خانه اي نيي و  كوچك است كه بيشتر در فصل تابستان از آن استفاده مي شود. چنانچه گويند: امسال تابستان در سر فلان زمين كوته خواهم رفت. به خانه كوچك نگهباني كه در كنار وزارت خانه، جاي مهم و يا معدن نيز كوته گويند. اما وال  پسوند است به معناي نگهدارنده و پاسبان و در بر نام هاي مانند سروال، پاسوال و ديگروال باقي مانده است.كوت- قلعه و وال نگهدارنده قلعه هم معني شده نمونه آن شهر كويته يا كوته در بلوچستان پاكستان است كه در آن  قلعه اي مشهوري بوده است. نام كهن تر اين شهر شال كوت است كه به معني قلعه شال است. شال نوعي پوشش كهن و سنتي است.

غور: بفتح اول و سكون دوم عمق و ژرفا.(و خردمندان دانند كه غور اين حكايت چيست...). (ج.اول ص.30).

غور در بين مردم غزنين به معني خوب و عميق فكر كردن است. چنانچه گويند: خوب غور كن و بعد حرف بزن. اما اين واژه بيشترگور استفاده مي شود كه كار برد كهن و قدامت گويندگان آن را نشان مي دهد. چنانچه گويند: در بارۀ ازدواجت خوب گور نما.

بي سر: بي فرمانده و سردار و سرپرست، صفت گروه.( و از اين گروه بي سر كه با توست...). (ج.اول.ص.35).

بي سر در ميان مردم غزنين با تركيب بي افسر كار برد دارد . چنانچه گو يند: نيروهاي دولتي امروز بي سرو بي افسر آمدند. ريخت ديگر آن بي سري است كه معناي بي نضمي در ميان آن مردم به كار مي رود.

خريطه هاي ديباي سياه: بفتح اول كيسه هاي حرير سياه. (و باز در خريطه هاي ديباي سياه نهاده باز فرستاده...).(ج. اول ص.38).

خريطه، را مردم غزنين خريطه و خلطه گويند كه كار برد است كهن و معناي هر پارچه اي كه دوخته شده و استفاده عمومي دارد. تفاوت خريطه با گوني اين است كه خريطه از پارچه است و گوني از جنس هاي الياف دار.

جل: بضم اول و سكون دوم پوشش ستوران.(...و هشت به جل و برقع زربفت و گذر رسول بياراسته بودند نيكو...). (ج.اول.ص.39).

جل، در گفتار مردم غزنين هم به معني جل اسپ و الاغ است و هم براي هر پوشش به كار مي رود. جمع آن جلا است و پوشش انسان ها را گويند: مادر سخي جلاي خويش را به آفتاب انداخته است.

يله كردند: رها كردند.( و اعيان و روي شناسان چون نديمان و جز ايشان بيشتر بنه يله كردند و تا با حاجب آيند و تفت برفتند.) (ج.اول ص. 43)

يله از پر كاربرد ترين واژه در بين اهالي غزنين است. معناي آن تنها گذاشتن، رها كردن و فرستادن است. چنانچه گويند : دوستانت را يله كردي و آمدي. گوسپندان را به كوه يله كردند. رفيق يله كن  خيلي ناراحتم.

روي شناس: سر شناس و وجيه.( اعيان و روي شناسان...).(ج.اول ص.43).

روي شناس امروزه بيشتر در معاملات به كار مي رود. معني آن بيشتر شبيه ضامن و معتمد است. به طور نمونه اگر به جايي براي طلب دختري بروي بايد فرد روي شناس ببري. و در خريد و فروش روي شناس لازم است تا كار به قاضي نكشد.

غريو: بكسر اول و دوم بانگ و خروش.(... و غريو از خانگيان او بر آمد.).(ج. اول.ص.60).

مردم غزنين غريو را براي ماتم و سوگواري به كار مي برند. چناچه گويند: با شنيدن خبر مرگ پدر غريو از خانه او بر آمد.ريخت ديگر آن غرغر يا گرگر است كه صداي گريه پيوسته و بلند را گويند.

پسر كاكو:  ابو جعفر محمد...(و سوي پسر كاكو و و ديگران كه به ري و جبالند ... نامه فرموديم...)..( ج.اول. ص.68).

كاكو مصغر( واو تصغير) شده اي كاكا است كه مردم غرنين آن را براي عمو به كار مي برند. معني ديگر آن عيار و جوان مرد است. كا كا هاي كابل و غزنه عياراني بودند كه داد مظلوب از ظالم مي ستاندند. ريخت ديگر آن كاكه است كه جوان وارسته و زيبارو را گويند.

قصه كرد: گزارش و سر گذشت كار را باز گفت.( گفتم سبب چيست؟ قصه كرد و گفت...) .(ج. اول.ص.72).

قصه به همين معنا در بين مردم غرنين به كار مي رود. درگفتار عادي به معناي اوسانه و حكايت نيست، اگر چه اوسانه و حكايت را نيز قصه گويند. به طور نمونه: از عروسي ات براي ما قصه كن؟ خوش گذشت...

فراخ تر: بي پرده تر و گشاده تر، قيد وصف و روش.( .. وسخن فراخ تر بگفتن.).(ج. اول.ص.161).

فراخ تر در بين مردم غزنين پراخ تر است كه كاربرد است كهن: چنانچه گويند: فلاني عجب خانه پراخي دارد. اين غار از آن غار پراخ تر است.

سمج: بضم اول و سكون دوم نقب و حفره.( و سمج گرفتند از زير دو برج كه برابر امير بود ...).(ج.اول ص. 170).

سمج را مردم غرنين بضم اول و ضم دوم خوانند. معني اين واژه كندن نقب در زيركوه، ديوار و زمين شيبدار است. اما به سبب تداوم جنگ در افغانستان به معني سنگر و آوارپنا نيز به كار مي رود. غارهاي بشر ساخته را نيز سمج گويند. مانند سمج هاي كناره هاي بوداي باميان و سمج هاي اطراف ناي قلعه و يا قلعه ناي.

قلم كرد: قطع كرد- قلم در عربي بمعني قطع آمده است.( امير به زانو در آمد و يك شمشير زد، چنانكه هر دو دست شير قلم كرد).( ج. اول.ص.177).

قلم كردند را مردم غرنين با تركيب قجر بفتح اول و دوم به كار مي برند. قچر به معني صورت و روي است، مانند قچر سياه- روي سياه و قچر كوه_ يك طرف كوه. چنانچه گويند: دشمنان را  درجنگ قلم قجر كردند.  قلم قچر بمعني زخم درصورت زدن نيز كار برد دارند. قلم كردن به معني بريدن نيز استفاده مي شود. قلم كردن درختچه و قلم زني تركيب ديگر آن است.

سير: بفتح اول و سكون دوم گردش و تفرج.( روزي سير كرد و قصد هرات داشته...) . (ج.اول.ص.177).

سير بيشتر با سفر به كار مي رود مانند سير و سفر. مردم غرنين  آن را سيل گويند. ضرب المثل معروفي است: ( سيل را هم سيل  سر گرداني را هم سيل).

قديد: گوشت خشك كرده.(آچار فرستاد و برآن پيوست قديد...).(ج.اول.ص.179).

قديد، در غزنين ويژه اي زمستان است. به گوشت خشك شده اي گوسپند و گاو كه درآفتاب خشك شده باشد قديدي گويند.

سرايچه: كاخ كوچك يا سراي خرد.(سرايي بدان نيكويي و چندين سرايچه و ميدان ها چنان است كه هست). ( ج. اول.ص.199) .

سرايچه: ازتركيب سراي و پسوند چه( كوچك)  به وجود آمده است. سراي در گفتار مردم غزنين به معني خانه، پاساژ و تركيب از چند دكان را گويند. ريخت ديگر آن سراي چه يا سر آچه  است.  آچه به معني ستون است. آچه اي  درخت به معني تكيه گاه درخت است كه در زير درختان باردار زنند. سرآچه اتاقي است كه بالايي يكي از برج ها ساخته شود. آچه چون ستوني است كه  بالايي آن خانه باشد. امروزه به نوعي از ماشين كه اتاقكي درعقب آن است، سرايچه يا سرآچه گويند.

خط: نوشته(  بدين خط بدادند، وفرمان بيرون آمد كه ايشان را بحرس بايد برد...).(ج.اول.ص.212).

خط، در گفتار مردم غزنين بيشرمترادف با نامه به كار مي رود، اما به معني خط زيبا نيز استفاده مي شود. خط خوش كاربرد كمتري دارد. تركيب ديگر آن سرخط است كه بمعني مشق و نمونه آمده است. تركيب هاي مانند از سر خط، خط كشي و خط خطي نيز به كار مي روند.

تاخته: تازان و بتاخت، قيد حالت يا حال.( ... دو سه سوارتاخته فرستادم بخانه بودلف...) .

تاخته، درگفتار مردم غزنبن بيشر در جنگ و دعوا به كار مي رود. تاخنه غير از ميدان جنگ را يك تاز مي گويند. مانند: اسپ ملا رفيق يك تاز طرف قريه مي آمد. تاخته را درمخته ها كه سوگسروده اي به هنگام است، چنين آورده است

اسپ ممد تاخته ميه

خون ممد ريخته ميه

پايچه: پاچه، دهانه هر يك از دو بخش شلوار، مركب از پاي + چه پسوند تصغير.(و ازار بند استوار كرد و پايچه هاي ازار را بست).(ج. اول.ص.234).

پايچه، در غرنين بيشتر با دهن پايچه ( دان پيچه) به كار مي رود. ازار يا تن بان ( تونبان) نگهدارنده اي تن و جان، لباس محلي مردم افغانستان است كه پايچه آن داراي دهن گشاد است. لباس كامل را پيرهن و تن بان گويند.

خبه: خفه.( و مرد خود مرده بود كه جلادش رسن به گلو افگنده وخبه كرده.).( ج. اول.ص.235).

خفه را در غزنين خبه و قبه گويند. بيشتر وقتي چيزي در گلو گير كرده باشد را خبه يا قبه گويند. استفاده ديگر آن به معناي ناراحت شدن است. چنانچه گويند: پدرم از دستم خبه مي شود اگر نروم.

زلفين: بضم اول و سكون دوم و كسر سوم، حلقه اي بوده است كه بر در مي زدند و زنجير بر آن مي انداختند و بمجاز موي كه بر گرد گوش وشقيقه باشد.(آنكه زلفين و گيسوت پيراست- گرچه دينار يا درمش بهاست ). (ج. اول.ص.235).

زلفين در يا دروازه را درغرنين زلفي در گويند. چون دو گانه بوده اند زلفين از آن بر آمده است. چنانچه گويند: يكي از زلفي دروازه ما شكسته شده است. مردم غزنين دروازه را به معني در به كار مي برند. چون قلعه نشيني هنوز در آنجا بر جاست.  لذا دروازه قلعه با دروازه اتاق يكي است. در را درب و درپ  نيز گويند كه بيشتر براي در چارچو ( آغل) جاي نگهدارنۀ مرغان به كار مي روند.

جنگ جاي: ميدان جنگ، اسم مركب ساخته شده از اضافه مقلوب.( چون به جاي جنگ رسيدند به استادند...). (ج. اول. ص.238).

جنگ جاي به همين معني به كار مي رود. تركيب ديگر آن جنگر جاي است كه محل علوفه زياد را گويند.  مردان ده براي گرد آوردن علف ها به جنگ آنها مي روند.

افگار: به فتح اول  در اين جا بمعني زمين گير.( هر چند به ساحل الحيات رسيده است و افگار بمانده...) .( ج. اول ص.245).

افگار، را افگار و اوگار نيز گويند. اف. از افتادن و گار پسوند است اما اوگار به معني زخمي در گفتار مردم غرنين به كار مي رود كه او كوتاه شده اي آب و به مجاز خون باشد. كسي اوگار زخمي است كه خون آلود شده باشد. به نظر مي رسد منظور بيهقي بزرگ اين معني باشد.

بخايند: بكنايه "بد گويند" مقصود است، مضارع انشايي به جاي اخباري.( وگفت: پادشاهان اطراف مارا بخايند، نامه نبشت و بوعلي را باز خواست.).( ج. اول ص.254).

بخايند، خاييدن ( خيدو) در غزنين به همين معنا به كار مي روند، اما با يك تفاوت كه امروزه خاييدن را به معني نيش زدن، بسيار تشر زدن و دندان مال كردن به كار مي برند. بيشتر براي بچه ها و نوجوانان استفاده مي شوند.

پاي كشيدن : گويا به معني از پاي در آوردند.( بدانكه اين دو تن را پاي كشند با يكديگر به حيلت استادند تا اين دو سالار را چگونه برند).( ج. اول.ص. 267).

پاي كشيدن در غزنين به معني كنار كشيدن و به تپه خير نشستن استفاده مي شود. به نظرمي رسد منظور متن اين با شد.

كوشك: بضم اول بناي بلند و كاخ.( زير خاك آن  درون شدند آنان- كه همه كوشك ها بر آوردند).( ج. اول. ص.285)

 كوشك جايي است در هرات. در غرنين به آن كوشه گويند. خانه كوچك روي تپه و كمي قديم ترخانه كوچك روي قلعه و شايد هم كاخ به معني سرايچه هم استفاده مي شود. كوشك بيشتر به خانه اي گفته مي شده كه روي  تپه اي مي ساختند و از آن جا ديده باني مي كردند. در هنگام  جنگ از كوشه ها چه در قلعه و چه در روي تپه به سوي دشمن تير اندازي مي شد. تركيب كوشه چنبر ( قلعه ) اين معني را به استوار مي رساند.

پشتيوان:  پشتيبان.( ... و گفت: پشتيوان شماست تا اگر به مدد  حاجت آيند...). (ج. اول. ص. 290).

پشتيوان به همين معني در غزنين به كار مي رود. پسوند وان كاربرد زيادي در آن سامان دارد. مانند   لال وان- سرگردان. پارسيوان- پارسي زبان. پهلوان- گرد و جوان مرد. و...

صفه: بضم اول و تشديد دوم- ايوان سقف دار (و صفه ها و خيمه ها  بزدند...).(ج.دوم. ص 401)

صفه در گفتار مردم غزنين به همين معنا بكار مي رود، اما استفاده اي كار بردي آن جاي بلند و هواناك است. امروز چون ايوان سقف دار وجود ندارد، مردم هر جاي بلند و روي بام مانند را صفه گويند. ريخت ديگر آن صفه رفتن است كه  در آن فرار از فضاي تنگ خانه و اتاق در نظر است. مانند: خپه شدم برويم صفه و كمي هوا بدل كنيم.

 دو رسته دكان: مراد دو  ديوارۀ كوتاه سكو مانند نرده پل است، چون دكان در اصل به معني سكو است.(.. و پشت آن دو رسته دكان  برابر يك ديگر، چناچه اكنون است.) .(ج. دوم. ص.410)

رسته درگفتار و نوشتار مردم غرنين به معني خط پي هم از يك چيز است. مانند: رسته درختان، رسته بازار، رسته چند نفر، چند رسته دكان، رسته دكان ها. چنانچه گويند: ادرس دكان شما در كدام رسته اي دكان هاي بازار است. رسته اي دكان ها را بگير و پايين بيا تا به دكان ما برسي. از رسته در گفتار مردم غزنين قطار و لاين انگليسي در نظر است. ريخت ديگر آن رستم است به معناي يك خط مستقيم كه كسي در آن جلو مي رود. يك رستم يعني يك لاين. به نظر مي رسد منظور استاد بيهقي اين باشد نه نرده اي پل.

دردي: بضم اول و سكون دوم و كسر سوم ته نشين و مجازا به معني شراب تيره و صافي نكرده.(  ترا و مانند ترا چه محل آن باشد  كه چون دردي آشاميد جز سخن خويش گوييد.).(ج. دوم. ص. 462).

دردي يا درد امروزه در غرنين هر چيز ته نشين شده را گويند. مانند: درد روغن زرد شده، درد چاي و درد بنزين. دردخور به كسي گويند كه پس مانده هاي غدا را خورد.

نارسيده: نابالغ.( ..و اين كودك نا رسيده تا پادشاهي با كاليجار بگيرد...) .( ج. دوم. ص. 478).

نارسيده در بارۀ پسران و دختران كاربرد كمتري دارد. البته مردم در مقام مرافعه و دعوا مي گويند: او نارسيده است بايد از وي حمايت شود. اما نارسيده در آن سامان معني خام و نپخته را دارد.

چنانچه گويند: سيب ها هنوز نارسيده اند. گندم ها نرسيده اند درو نشايد كرد.

چنبر: حلقه.( هم به چنبر دراز خواهد بود اين رسن را اگر چه هست دراز.).(ج. دو.ص. 502)

چنبر را مردم غزين به معني حلقه، غربال، و قلعه به كار مي برند.( ديوار هاي قلعه را گرد مي ساختد و يا سرايچه گرد در گوشه آن بنا مي كردند). چنبرا جمع آن باشد. مانند: از چنبراي كهنه چه خبر؟ مهمان را به چنبر رهنمايي كن

ماندي: ترك كردي و بر جاي گذاشتي و يله كردي.( امير احمد را گفت: كار خوارزم و هرون و لشكر چون ماندي.).(ج.دوم. ص. 508).

ماندي و ماندند و ماند به همين معنا به كار مي روند. مانند: مارا به جاي ماندي و خود به تنهايي رفتي. تركيب ديگر آن مانده نباشي است كه به جاي خسته نباشيد استفاده مي شود. ماندگي- خستگي. مانده شدي- خسته شدي، از استفاده هاي ديگر آن است.

درايش: ظاهرا اسم مصدر است از دراييدن و به معني بانگ كردن و گفتن.( همه آزمايش  همه پر نمايش- همه پر درايش چو كرك طرازي.).(ج. دوم. ص.513).

 درايش در گفتار مردم غزنين دريش كاربرد دارد كه به معناي ايست نظامي است. وقتي در شبي سربازي نا آشنا بر پايگاه نظامي وارد شود و يا سربازي او را ببيند بانگ دريش بر مي دارد. مانند: سردار دريش كردم نايستاد مجبور به شليك بودم. ريخت ديگر آن دريشي است كه به لباس نظامي گويند. البته كاربرد عمومي هم دارد. مانند: بچه ( پسر) دريشي كرده اي كجا مي روي. اگر چند آن را از دريس- لباس انگليسي دانسته اند.

شغب: بفتح اول و دوم شور انگيختن و تهييج فتنه.( و با بانگ شغب وخروش ميامدند دوان و پويان...).( ج. دوم. ص. 652).

شغب در گفتار مردم غزنين همين معني را دارد. معني ديگر آن خوشي و كشتي گيري با شوخي هاي بسيار است. چه شغب بر پا كرده ايد بيرون بيرون ! وقتي مادري به بچه هايش گويد. در جنگ و دعواي عادي هم استفاده مي شود.

خيريت: نيكويي وخوبي مصدر صناعي است.( خداي عزوجل خير و خيريت بدين حركت مقرون كناد.).( ج.دوم. ص. 671).

 در گفتار مردم غزنين خير و خيريت معني خبر مثبت دادن را دارد. مانند: قريه آرامي بود ؟ الحمد  الله خير و خيريت بود. در جواب احوال پرسي نيز مي آيد. خوبي خيريتي!  اگر دعايي استفاده شود با (به ) مي آيد. مانند: به خير و خيريت برويد.

جر: بفتح اول  شكاف و زمين شكافته.( ... و جوي جر ها بي اندازه كه اگر باران  در يك هفته بيايد...). ( ج. دوم. ص. 676).

جر به همين معنا و تركيب به كار مي رود.  معناي ديگرآن شگاف ايجاد كردن در مسير سيل است يعني مسيل ساختن. ورغ و جر تركيب ديگر است كه براي جر جركردن سطحي زمين آماده براي كشت و كار است. آب در ورغ جمع مي شود و به آرامي در جر ها جريان مي يابد تا زمين آبياري شود. جر زدن به معني كاريز و شكاف عميق در زمين شوره زار نيز كار برد  دارد.

لت: بفتح اول زدن و كفتن و شلاق.( بو سهل اسماعيل را بشهر باي فرستاد تا به لت از مردم بستاند بر مقدار زياد.).( ج. دوم.ص.685).

لت كردن در افغانستان و استان غزنين كاربرد فراوان دارد. به همين معني به كار مي رود.-  چه كار كنم چند بار لت كردم خوب! درس نمي خواند، از دست اين بچه ديوانه شدم. كاربرد بيشتر آن در دستور هاي نظامي است.

دار زنگي: بگفتۀ ياقوت دار زنج قريۀ بوده است در چخانيان.( ... از چغانيان بر آورده بودن، از راه دارزنگي بترمز آمدند...). (ج. دوم.ص. 688).

دار زنگي را امروز دي زنگي گويند.كه تركيب از دي و زنگي است. دي يكي از چند طايفه اي بزرگ هزاره هاي غرجستان در مركز افغانستان است.  هزاره ها با دي از هم تشخيس داده مي شوند. مانند: دي زنگي، دي كندي ْ دي چوپان و ... و پشتون ها با زي از زيستن و زاييدن. چنانچه رييس جمهور اكنون افغانستان كرزي است. كر منطقه اي در شمال قندهار. به نظر مي رسد اصل اين واژه دي زنگي بوده باشد و تصحيح كنندگان آن را چنين در آورده اند. امروزه نيز مي توان از غرنين به ترمز رفت و مسير داي زنگي را انتخاب كرد.

آب دستي: دستاب- آبي كه بيشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پيش از طعام و بعد از طعام  براي شستن  دست و دهان بكار است.( و امير رضي الله عنه طشت خواست و آب دست كرد و از سراي پرده بيرون آمد...).( ج. دوم.ص. 694).

آب دستي به همين شيوه و معنا در استان غزنين و افغانستان كاربرد دارد. و از سنت هاي ديرپاي مردم آن ديار است.

دست آويز: زد و خورد.( ..و جنگ ها مي رفت و دست آويز ها...).( ج. سوم. ص. 942).

دست آويز در گفتار مردم غزنين به معناي بهانه، سند محكم عليه كسي به كار مي رود. و معني ديگر آن داشتن مال و اموال است. چناچه گويند: دست آويز نبود امسال عروسي بابا خان عقب افتاد. شايد مقصود بيهقي اين بوده باشد.

جوق: بفتح اول و سكون دوم گروه و فوج.( من چون رسيدم جوقي مردم را ديدم...).( ج. سوم.ص. 956).

 در گفتار مردم غزنين جوق تكرار مي شود و تاكيد را مي رساند. چنانچه گويند: مردم جوق جوق يا جوقه جوقه به بازار رسيدند. جوق يا جوقه كردند كه در گفتار محلي جوغه باشد. همسان و يا همگروه كردن دو گاو و يا انسان را گويند. مانند: راستي گاو شما جوغه رفتن را آموخته است ؟ كه بيشتر براي شخم زدن زمين به كار مي رود. احمد خان با لالا كريم در ميدان دويش يكبار جوقه شدند و لي لالاكريم از او پيش افتاد.

جوال: بضم اول ظرفي باشد از پشم بافته.( و لطايف الحيل به كار آوردت و قوم را بجوال فرو كرد...).( ج. سوم.ص.1110).

مردم غزنين جوال را گاهي با تشديد مي گويند، گويا اصل آن از تركيب جو و پسوند وال  به معناي نگهدارنده باشد. نمونه آن در كوتوال، پاسوال و سروال نيز وجود دارد. جو- وال يعني نگهدارنده اي جو.جوال را از پشم بز و گوسپند مي سازند.

خسر: بضم اول و دوم پدر زن.( بو اسحاق كه وي خسر بوعباس بودبسيار مردم گرد ...).(ج. سوم.ص.1112).

در گفتار مرد غزنين خسر به معناي پدر زن و پدر شوهر مي آيد. تركيب ديگر آن خسر مادر- مادر زن و شوهر. دختر خسر- دختر پدر زن و پدر شوهر. بچه خسر- پسر و دختر هردو. خسر بره از بر به معني پهلو- پسر و دختر پدر زن و پدر شوهر. چون آن دو  بر- پهلو و زندگي مردان و زنان هستند. شايد دليل آن نشستن پسر در پهلوي پدر و دختر در پهلوي مادر باشد، از جهت احترام وپشتواني. بره از بره هم احتمال دارد آمده باشد، زيرا مادران اهالي غزنين براي بچه هاي خود اين لاي لايي را مي خوانند: لولي لولي بره مه_ بره اي ناز داني مه.

پره هاي بيابان: كناره هاي بيابان و دامنه هاي آن.( شهر و غلات بدست ما افتد و خصم مان بپره هاي بيابان افتد...).( ج. سوم.ص. 948).

پره در گفتار مردم غزنين به يكي از دو تا گفته مي شود كه همواره با همند. مانند: پره اي بيني،  دو پره كوه و پره مغز. پره كوه با كنايه براي جوان مرد و انسان تنومند به كار مي روند. چنانچه در مرگ جواني گويند: جوان مرگ مثل پره كوه بود.

واژگان فراگير ديگر:

واژگان زير در تاريخ بيهقي بسيار آمده اند و در غزنين امروز فروان به كار مي روند. در معني واژه ها، فارسي دري با در نظر داشت گويش هزارگي افغانستان در نظر بوده است.

ديدار.  ديدار دوباره. جبه كت و يا كاپشن بلند. غزنيچي- اهالي غزنين. كوفته- خسته و زده شده. سراي سنجد- نام محلي در استان غزني. نماز خفتن- پس از نماز شام. نماز شام- نماز مغرب. بد دل- دل بد. طرقيد- تركيد. غرجستان- هزارستان، گرستان. برش- بريدن، اندازه گرفتن. نايافت- ناياب، كمياب. نيسان- ماه دوم بهار. ماه اول بهار را بامو گويند كه  به معني سر زدن خورشيد از بام جديد است. بهمان- فلان بهمان. حاضري- اكنون و حضور و غياب. از دل- از صميم دل. نماز ديگر- نماز عصر. زده شدند- شكست خوردند، رانده شدن. علي حده- اليده، جداگانه. بازي- بازي دادن، فريب دادن. خان و مان كندن- خانه مان كردن .مضبوط- محكم، ضابط به معني گروه بان. غربيل، غلبيل - غربال. مسجد جامع- مسجد آدينه. غل- بند و زنجير. دورا دور- از دور. برملا- آشكار. حمايل- بند شمشير و تفنگ. نيز ديگر. گردن كش- نافرمان. پوشيده- پنهان. دمادم- پي هم. فردا روز- روز پي از امروز. گز- درخت گز. گز كردن با شاخچه درخت گز، اندازه گرفتن. تگ- يگانه. ديگ پخته غذاي آماده. بشد- برفت، بربام شد. برد- جا به جا كرد. شماتت- فتنه گري. خشك- بي حركت، مبهوت. نان خشك- نان. زبان- پيمان. كروفر- كبكبه. نمازپيشين- نماز ظهر. نمازخفتن- نماز عشا. چراغدان- جاي چراغ. مردوار- مردانه. سراي نو- خانه نو. باد- غرور. عاق- نافرمان. رقعت- رقعه، نوشته كوتاه. لوا پرچم. شوربا آب گوشت. بجست- گريخت. بيگاه- وقت شام. خويشتن دار- بردبار. آواز داد- صداكرد. خليفه- راننده، كاسب كار.. فاش- آشكار. خوانچه- خوان كوچك. شوي ناكرده- شوهر نكرده.

پايان سخن

سبک بیهقی در نثر را  مانند سبک استادش بونصر مُشکان می‌دانند که بنا بر جبر زمانه چیزی بین زبان ساده و مرسل که تا سده چهارم در خراسان رایج بود. شیوۀ دارای اطناب و صنعت‌پردازانه‌ای كه سرشار از استشهاد و تمثیل است. اين سبك در عراق رایج بود و با نفوذ ادبیات تازی ناچار بر سبک اول غلبه کرد. این را هم باید در نظر داشت که بیهقی از آنجا که در خدمت پادشاهان غزنوی بود نمی‌توانست به صراحت  چيزي را بگوید و ناگزیر به ایهام و ابهام در سخن بود. اين ایهام و ابهام در غزنين كاربرد بسيار دارد. مردم هنوز آنان را به فراواني به كار مي برند. واژگاني كه بيهقي به كار برده، مردم غزنين آن ها را به همان شكل و يا كمي ديگرگون به كار مي برند. مانند: كرو فر  كه در تاريخ بيهقي لشكر و سپاه را معنا مي داده ولي درگفتار و نوشتار امروز مردم غزنين تنها  معناي كبكبه را مي رساند. بسياري از واژگان به كار رفته در تاريخ بيهقي به صورت طبيعي و بومي در غزنين كار برد دارند كه حاشيه نويسان ايران و ديگران متوجه آن نشده و ديگر گونه معنا كرده اند. به هرروي، اين پژوهش مي تواند كمكي باشد براي بهتر فهميدن متن زيباي بيهقي. آن چه مي توان به درستي در يافت اين است كه هزاره از باز ماندگان چنگيزخان نبوده و از مردمان بس كهن و بومي اين ديارند. زيرا اگر از بازماندگان آن مرد بود، اين كهن واژه ها در كهن گويش آنان نبود. با توجه به اين كه متن بيهقي قبل از حمله مغول تهيه شده و هزاره ها همان غرجستان معروف بيهقي است.

تا چه در نظر آيد.

ماخذ و منابع

1- تاريخ بيهقي، تصنيف خواجه ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي دبير، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر، چاب، تهران، مهتاب: 1314.

2- ياد نامه بيهقي، چاب مشهد. سال 1350

3-  دكتر معين، فرهنگ فارسي، تهران ، سال 7- 1342

4- بهار، محمد تقي، سبك شناسي يا تاريخ تطور نثر فارسي، چاب دوم، تهران، 1337.

5- تاريخ مسعودي معروف بتاريخ بيهقي، از ابوالفضل،  محمد بن حسين كاتب بيهقي، با مقابله و تصحيح و حواشي و تعليقات سعيدنفيسي، تهران، 1319-1323.

6- تاريخ بيهقي، تصنيف خواجه ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي دبير، به اهتمام دكترغني و دكترفياض، چاب مشهد، 1314.