باران سنگ
بر گرده های خمیده خویش در حرکتیم
در حیرت از زنده ماندن مان
در حیرت اینکه
حنجره بلند اندیشه مان
چگونه صف بسته
بر در محراب انتحار
انگار
لبریز از زخم تیر و نیزه تیغ و شمشیریم
چون افتاب پیر
ایستاده برجنازه مردگان مان
با زین و برگ کج شده
هی می زنیم بر رخش عمر مان
...
از گودی گردن
تا بوسه گاه عاشقانه ای دیدار
شیهه می کشیم نبودن مان را
انگار
بر چهره کرامت مان رنگ دروغ لهجه حیوانی
کشیده اند
....
ان قدر خسته ام
ان قدر مانده
که گیسوانت را پناهگاهم نیست
مگر شانه هایت را بر ببخشایی
...
..
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم آذر ۱۳۸۶ ساعت 14:16 توسط حفيظ ا... شريعتي سحر