حرف ها مان که رنگی ندارند
مثل خواب ها مان
به مداد های رنگی ام دلخوشم
تو هر کجا که باشی فرق نمی کند
کنار رود هیرمند
راین یا کرخه
یا همین حوالی میدان ازادی
بودنت حرف ندارد
وقتی رخش مان از اخور یابو ها شکم سیر می شود
چه فرق می کند غروب را از پشت فنجان چای سرد
یا از گوشه بالکونی طبقه بیست و پنجم نگاه کنی
فدای سرت
قیامت که نشده است تنها من بریده ام
مثل زخم چاقویی روی درخت یاد گاری
...
پخش و پلا شده ای روی زندگی ام
مانند غولی که شبها به خواب کودکی می اید
من بدون چراغ جادو حاکمیت ترا به رسمیت می شناسم
و با حلق ورم کرده ام
سلام می کنم بدون لمس و تصویر و صدا
دست می کشی بر من می گویم این جنین مرده را از من بگیر
عشقت را می گویم
نگاهم می کنی به حلق ورم کرده ام دست می کشی
به موهای خیسم
باد در موهایم غوغا می کند می گویم این شال خاگستری را برای تو اورده ام
تا مرا به دور خودت بپیچی
وقتی نیستی اینجا اسمان گرفته تر از صدای من است وزمین
مانند کتابهای که قهرمانانش به هیچ کجا نمی رسند
می گویی به ابر ها و ادم ها نمی شود دل بست
پرده ها را می کشم
چراغ ها را خاموش می کنم
امشب هم تمام شد فردا را نمی دانم
...