عبارت هاي خيس
شانه هايم را مي تكانم
از خاك خاشاك
تا غبار راه نرفته را
به سمت باد، به سمت روزگاراني كه در آن-
كسي بوسه با باد نمي فرستد
و باد هيچ بافته اي موي را باز نمي كند- تكانده باشم
چه بد روزگاريست جهان
آدم از خودش نيز دل مي گيرد
ديگر مهم نيست
كه با خودم هي تكرار كنم
كلاغ ها با چه تركيبي عاشق مي شوند
چاي را در كدام چايخانه مي خورند
چه لباس مي پوشند
و دسته گل عاشقانه را چگونه انتخاب مي كنند
ديگر مهم نيست
اگر پروانه هاي مانده در جال عنكبوت به من نمي رسند
و هيچ كس به گيسوان آشفتۀ گندم زار فكر نمي كنند
حتي اگر سرنوشت عريان هبوط آدم
پريشاني آنان را معنا نكرده باشد
امروز ها
شعر هاي لوركا و ترانه هاي غربت شاملو سيرابم نمي كنند
بايد با دايره اي كوليان برقصم
و با سايه ام خلوت كنم
و در پايان
در پياله اي چاي نيمروزي غرق شوم
اما تو خيالت به گنجشك ها باشد
وقتي ميان كوه و جلگه ني لبك چوپان را متوقف مي كنند
و مردان چوب سوار، به هرطرف تير مي اندازند
تا آشفته اي را از پاي در آورند
اما تو حواست به غچي ها باشد
وقتي سه نت ساده را مي نوازند
تا من بغض ديرينه ام را از شانه هايم بر دارم
و در سكوت صبحگاهي
ميان عبارت هاي خيس
باراني ام را بپوشم
و پيراهنم را روي درختان فراموشي آونگ كنم
و تكه هاي بدنم را جمع كنم و بچسپانم به تو
وتو را به گونه هاي نمناكم بكارم
و آفتاب را به سمت تو هل بدهم- تا رشد كني
و ابر هاي غمگين را ميان روسريت ببارانم
تا خيس باران شوي
و تو ابر ها و باران ها را برقصاني
بي خيال نسيم كه موهاي تو را نمي رقصاند
بي خيال آدم هاي كه چشمان مرا بو مي كشند
من اما با خيال تو
درخت و رود خانه را به رگهايم پيوند مي زنم
و پرندگان را از چشمانم مي تكانم
نه- مواظب آسمان هستم
تا پرندگان مهماني ابر ها را به هم نزنند
و تو باراني باشي
با اين همه
امشب كنار عمارت تو
ميان خواب و بيداري
هنگامي كه آبستن ستاره هاي آغوش تو ام
از روي دست زندگي
مي لغزم