کاکا
کاکا
به دوستان پشتو زبانم شینکی و آدم خان که شبی در خانه شان زندانی بودم.
ما نه بر سر رنگ
که بر سر کوتاه و بلند بینی مان جنگیده ایم
*
هنگامی که سنگ می اندازی
و سیب های کال خانه ام
خواب کودکان را می آشوبانند
و من آشفته با تکه ای از درخت می رسم
و تو با تبر قندهاری در می گشایی
*
همسایه شب قرق کرده است
خون در آب حل نمی شود
پیراهنت را بر زخم هایم ببند
پیش از آنکه فشار دستی
شقیقه های مان را منفرد کند
و من و تو در نیمه راه سرگردانی
با پای بیقرار
سر گردان شک و سوال باشیم.
*
کاکا به خاطر بسپار
من و تو شاخه های یک درختیم
تا به هم گره نخوریم
گل نمی دهیم.
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد ۱۳۸۸ ساعت 10:4 توسط حفيظ ا... شريعتي سحر
|