کاکا

به دوستان پشتو زبانم شینکی و آدم خان که شبی در خانه شان زندانی بودم.

 

ما نه بر سر رنگ

که بر سر کوتاه و بلند بینی مان جنگیده ایم

*

هنگامی که سنگ می اندازی

و سیب های کال خانه ام

خواب کودکان را می آشوبانند

و من آشفته با تکه ای از درخت می رسم

و تو با تبر قندهاری در می گشایی

*

همسایه شب قرق کرده است

خون در آب حل نمی شود

پیراهنت را بر زخم هایم ببند

پیش از آنکه فشار دستی

شقیقه های مان را منفرد کند

و من و تو در نیمه راه سرگردانی

با پای بیقرار

سر گردان شک و سوال باشیم.

*

کاکا به خاطر بسپار

من و تو شاخه های یک درختیم

تا به هم گره نخوریم

گل نمی دهیم.