هفت خوان

 

چه ساده لوحم من

چه ساده به فانوس های دل بسته ام

که شعله هایش جز با خون دل نمی سوزد

و چه ساده به سراغت می آیم

و با سنگ پرانی طفلانت

کال از شاخه می افتم

پیش از آن که جاذبه تنت را جواب گفته باشم

نفرین بر این زندگی

که حتی نتوان سیبی را به تاخیر از آن چید

حالا دکمه های پیراهنت را بر من ببخش

تا انار های جهان را یکه چین کرده باشم

و دامنت را تا بر آن سجده برده باشم

بانو!

 چیزی بگو

لااقل تکه ای از روسریت را بر من ببخش

تا زخم کهنه ام را ببندم

و شانه ات را

تا جاودانگی جهان را در یافته باشم

نه بانو!

تو هفت خوان منی

که تا ابد ناگشوده خواهی ماند.

............

هایکو پاره ها

 

از ایسم ها شروع می شوی

گفتگوی تمدن ها

هنگامی که مدنیت

از کنار کوره های آدم سوزی آغاز می شود

...................

پیرهن یوسف

آبروی زلیخاست

اگر طعم عشق

چیدن باشد

....................

تو آیات علقی

که شوق تماشایت

سجده واجب را در پی دارد

.....................