سرخ پهلوان و خنك بيگم

( راز بودای "سرخ بت و خنك بت" بامیان)

بود، نبود: زير گنبد كبود، غير از خدای مهربان هيچ كس نبود. يك پادشاه بود كه با خودكامگي و زور بر مردم حكومت مي­كرد. مردم او را "شارباميان" مي­گفتند. شارباميان، مرد خودخوا و تندخويي بود. داد و فرياد راه مي­انداخت و اطرافيانش را با تندي از خود مي­راند. مردم از وي بيزاري مي­جستند و پايان حكومت وي را انتظار مي­كشيدند. شارباميان به درباريانش دستور مي­داد كه به اطراف و اكناف حكومتش بروند و زيباترين دختركان را به زني وي انتخاب كنند. مأموران وي با زور و جبر دختران زيبارو را به دربار مي­آوردند و قصر او پر از زيبارويان بيگناه مي­شد. در همين روزگار در شهر باميان مردي به نام سرخ پهلوان زندگي مي­كرد كه بسيار مهربان و مردم دار بود. همه به وي احترام مي­گذاشتند و طول عمر براي او خواستگار بودند. سرخ پهلوان جوان بود و راز جوان مردي و عیاری مي­دانست. روزها ميان ضعيفان شهر مي­رفت و از آنان دلجويي مي­كرد. مردمان فقير شهر از كمك­هاي وي بهره­مند بودند. در همسايگي سرخ پهلوان، دختر زيبارويي زندگي مي­كرد كه به وي خنك بيگم مي­گفتند. خنك دختر ماه­رو و نوجوان بود. سرخ پهلوان دل در گرو خنك بيگم داشت و او را از گزند پادشاه باميان دور نگهداشته بود. خنك بيگم نيز پاكباختۀ پهلوانی وجوان مردی، سرخ پهلوان بود. آنها دور از هم روزگار خوبي داشتند و براي رسيدن به هم زمينه چيني مي­كردند. پس از چندين سال كم كم زمان آن فرا رسيد كه خانواده سرخ پهلوان، براي خواستگاري به خانه خنك بيگم برود.

 وعده عروسي گذاشته شد و همه چيز با خوبي و خوشي به پايان رسيد. زمان عروسي معين شد و جهيزيه­ها آماده شدند. سرخ پهلوان تمام شهر را به عروسي دعوت كرد، اما پادشاه دعوت نشد. شارباميان از اين پيش آمد رنجيد و در صدد انتقام برآمد. سرانجام شب عروسي فرا رسيد و شهر باميان رنگ شادي به خود گرفت. پير و جوان، غريب و دارا راهي عروسي سرخ پهلوان شدند. همه خوشحال بودند و اين شادي و ميمنت را به همديگر تبريك مي­گفتند. شب که به نيمه رسيد، مهمانان كم كم محفل را ترك ­كردند. از آن طرف شارباميان كه اين دهن كجي را از سرخ پهلوان نمي­توانست تحمل كند در صدد توطئه برآمد. به چند تن از پهلوانانش سپرد كه به خانه سرخ پهلوان حمله كنند و او را با خنك بيگم به قصر شاهي بياورند. در خانه سرخ پهلوان همه چيز به خوبي پايان مي­يافت و مهمانان چندي پيش نمانده بودند؛ كه صداي شیهة اسپان پهلوانان شارباميان به گوش رسيد. آنان با يك حملة غافلگيرانه محفل را به هم زدند و به سمت اتاق عروس و داماد هجوم بردند. اما سرخ پهلوان و خنك بيگم از راه پشتي فرار كردند و به سمت كوه باميان راه افتادند. آن دو به سرعت خود را به دامنة كوه رساندند و پشت به كوه آمادة مبارزه شدند. پهلوانان و سربازان شارباميان از راه رسيدند و جنگ تن به تن شروع شد. در يك چشم به هم زدن عده­اي از پهلوانان و سربازان شارباميان كشته شدند و بقيه فرار كردند. سرخ پهلوان و خنك بيگم تكيه بر كوه دادند و نظاره­گر سرنوشت شدند. لحظه­اي بعد شارباميان با لشكر انبوه از راه رسيد تا آن دو را كشته يا اسير ببرند. سرخ پهلوان و خنك بيگم دست به درگاه خالق يكتا شدند و از آن حضرت خواستند كه به سنگ تبديل شان كند. وقتي شارباميان به نزد آن دو رسيد، دو پيكرة زيبا از سنگ ديد كه دو چشم آنان چون گوهر شب چراغ مي­درخشيدند. از آن روز به بعد مردم آن دو را سرخ بت و خنك بت خواندند و احترامشان را به جا داشتند. شبها مردم از گوهر شب چراغ آن دو بر خوان روشن مي نشستند و نياز به چراغ نداشتند.