یادش بخیر

 

بخش دوم (رمان پست مدرن تاریخی)

 

پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب

نسل آینده ما عقده کشا برخیزند

 

عمو که همیشه پای قصه های پدر بزرگ بود گفت: خان جاغوری سردارشیرلی( سردار شیرعلی) چه طور آدمی بود. پدر بزرگ سرش را تکان داد و مدتی به دور دست ها خیره شد، سپس شروع به قصه کرد. خان جاغوری مانند بقیه خوانین منطقه در بالجایی مرد خوبی بود. از مردمش دفاع می کرد، سخنگوی قومش بود اما او هم ظالم بود. از مردم به زور پول جمع می کرد. آنان را به بیگاری می کشید. در ساختن شش برجه دستور داده بود که تمام اقوام جاغوری به نوبت بیگاری بکشند. وقتی گل را تر می کرد باید آن قدر سفت می شد که اگر یک هفته آب در داخل آن می ماند،کم یا زیاد نمی شد. اگر گلکاری در این آزمایش خطا می کرد، زنده زنده زیر پخسه دیوار برج می شد. بعدی ها که به امر مستقیم بازماندگان سردار شش برجه را تخریب کردند تا آثار ظلم و بیعدالتی خوانین محو شوند؛ مردم استخوان های پوسیده کارگران را می دیدند که از زیر پخسه ها رخ می کشیدند. این استخوان ها نمودی از مردمانی بودند که بدون دلیل مرده بودند و اکنون  غمگینانه به ما زهرخند تحویل می دادند. استخوان های غم انگیزی که تاریخ تلخ استبداد داخلی و فشارخارجی را برای نسل های پس از خود بازگو می کنند. در منطقه شمالی شش برجه هنگام تخریب مردم استخوان های سالم مردی قدخمیده، الاغ و خورجین او را دیده بودند که در داخل آن مقداری غله گال بوده است. گویا به آسیاب می رفته است، تا شاید شکم چند سرعیالش را سیرکرده باشد. در این هنگام پدر کلان سرتکان می دهد و می گوید امان از تاریخ و امان از آنچه براین مردم غریب رفته است. پدر بزرگ دستی به ریشش می کشد و ادامه می دهد: مردم جاغوری ده سال جان کندند تا شش برجه تکمیل شد. در یکی از سرآچه های شش برجه خان دیگ بزرگی جوشان گذاشته بود که مخالفان را در آن دیگ زنده زنده می جوشاندند. او آن قدر ظالم بود که هیچ کس توان مخالفت با او را نداشت. تنها خان مسکه گاهی با او سر مخالفت و مجادلت داشت که با راضی نگهداشتن خان مسکه این خطر نیز ناچیز بود. سردارسلطو به خان مسکه آزادی کامل در بین قومش داده بود. تا زمانی که علی اکرم ناییب زنده بود، خان جاغوری حق بیگاری مردم مسکه را نداشت. از آنان پول و غله به زور نمی گرفت. اما بقیه اقوام جاغوری فرمان بردارخان جاغوری بودند و از او دستور می گرفتند. دربار او پراز زنان زیبارو بود. او از همه اقوام جاغوری زن گرفته بود. بهترین دختران منطقه یا زن خودش بود یا زن مردانش. از پدرم شنیدم که در لب دریای سنگماشه دختری بود به نام زربخت که در زیبایی و خوش اخلاقی جوره نداشت. خان به پدر زربخت گفته بود که دخترش را به کسی ندهد. پدر زربخت هم از ترس قبول کرده بود. اما وقتی زربخت بزرگ شده بود، با پسر عمویش دل باخته بود. پسر عمویش هم او را دوست می داشت. مردان خان این خبر را به خان داده بودند، اما خان گفته بود نگران نباشید، زربخت و پدرش در چنگ من است کجا می تواند فرار کند. روزی پسرعموی زربخت دور از چشمان خانواده و مردان خان با زربخت فرار کرده بود. وقتی خان خبر شده بود، دستور داده بود که آنان را بر گردانند. مردان خان پس از دو روز آن دو را در مرز هزاره و اوغو گیر آورده بودند. زربخت را سوار بر اسپ و پسرعمویش را بردم اسپ بسته نزد خان آورده بودند. خان دستور داده بود که پسر را جلو چشمان مردم  برچار اسپ ببندند و چار پاره کنند. فردا آن روز مردم از دور و نزدیک در میدان اعدام گرد آمده بودند تا شاهد مرگ پسر باشند. وقتی همه آمده بودند، پسر را با ریسمان به چهار اسپ بسته و اسپان را به چهار سمت هی کردند. لحظه بعد مردان سواره خان چهار تکۀ پسر را جلو مردم انداخته بودند. مردم با وحشت وترس میدان را ترک کرده بودند. چند روز بعد از درون شش برجه خان این خبر به برون درز کرده بود که زربخت پسرخان را باکارد کشته و خان نیز او را درون تنورسرخ انداخته بود تا جزغاله شود.

با قصه زربخت تمام اهالی خانه را غصه گرفت. برخی گوشه چشمی پر آب کردند و برخی اندوهگین به گوشه ای خزیدند. پدر بزرگ با دیدن مردان غمگین قریه گوشه لنگی اش را تکان داد و گفت: خوب خان ها خان بودند، اگر کمی خشین نبودند مردم هم فرمان نمی بردند. اما خوب همین خان در دفاع از مردم جاغوری در کابل و غزنی  بسیار زحمت کشیده بود. او می دانیست که اگر با دولت کابل همکاری نکند جاغوری،  قره باغ و مالستان نیز توسط امیر عبدالرحمان جابر غارت می شد و به اوغانا داده می شد. اگرتلاش این خان ها نبودند حالا جاغوری، مالستان و قره باغ کوچی نشین بودند. ما معلوم نبودیم در ایران بودیم یا در ترکستان و شاید هم عسکر انگریز. معلوم نبود بر سر زن و بچه ها مان چه می آمد. خبر داریم که وقتی نماینده امیرکابل به سنگماشه آمد تا خان را به همکاری بخواند، خان از روی ناچاری قول همکاری داد. خان جاغوری عواقب این همکاری را می دانیست، لذا سران جاغوری را جمع کرد و به آنان مشورت داد که من با رد شدن لشکر امیر از جاغوری موافقت می کنم اما شما مخالفت کنید. اگر من به لشکر امیر راه ندهم اوغونا جاغوری و اطراف آن را غارت می کنند و زمین های مردم را تصاحب می شوند. وقتی لشکر امیر وارد منطقه شد، شما راه را کمین بزنید و بر لشکر امیر حمله ور شوید و شب ها برآن شبی خون بزنید. من هم به امیر می نویسم که راه های جاغوری ناامن است. مخالفین خان جاغوری، فراریان دیچوپان و مردم ناراضی مالستان و قره باغ به نام چهل دزد منطقه را ناامن کرده است. بهتر است مسیر دیگری را انتخاب کند. اگر لشکر امیر اصرار به رد شدن از جاغوری بود شما آنان را با کمین زدن  و شبی خون از رد شدن منصرف کنید. وقتی رضایت نامه خان جاغوری به امیر رسید، وی لشکر گران را از مسیر قره باغ و جاغوری به سمت ارزگان گسیل داشت. امیر فرزندان خان جاغوری را گروگان گرفته بود که در صورت مخالفت آنان را سر به نیست کند. وقتی لشکر اوغو وارد قره باغ شد، مردان قره باغ، ناهور و جاغوری چند شبانه روز لشکر امیر را از حرکت باز داشتند اما سرانجام با شکست نیروی نامنظم و غیر مسلح مردمی، لشکر امیر وارد لومان شدند. در لومان مردم چهار دسته دو روز لشکر امیررا متوقف کردند. در این زمان مردم آته نیز دست به اسلحه بردند و کمین گاه ها را استوار ساختند. جوان مردان چهار دسته به نام چهل دزد خسارت زیادی بر لشکر اوغو وارد کردند اما با متواری شدن آنان لشکر امیر وارد شش برجه شدند. می گویند که خان جاغوری هشتاد گاو برای سیرکردن لشکر امیر کشته بود. خان جاغوری از سران لشکر امیر خواسته بود که برگردند زیرا مسیر رسیدن به ارزگان خیلی نا امن است. سردار لشکر امیر چند نفر ازمردان و خانواده خان جاغوری را با لشکر همرا کرده بود که از همکاری خان با چهل دزد هزاره جلوگیری کرده باشند. فردا آن روز لشکر امیراز سنگماشه از مسیر بابه و پشی به سمت ارزگان حرکت می کند. در مسیر ارزگان مردم جاغوری و قوم آته در چندین محل از جمله سنگ سوراخ، گردن قبرغه، قریه پیدگه، دراز قول بابه ضربه های سنگین بر لشکر امیر وارد می کنند اما به سبب عدم هماهنگی نیروهای مخالف لشکر موفق به رسیدن به ارزگان می شود.

 در این وقت پدرکلان که سنی بیشتر از پدربزرگ داشت؛ با حسرت سر تکان می دهد و می گوید این که خان جاغوری با لشکر امیر همکاری کرده باشد، دروغ است. در این روزگار تمام خوانین جاغوری و قره باغ در جلال آباد تبعید بودند. در جاغوری درآن روزها خانی وجود نداشت. مردم جاغوری و قره باغ سال ها با لشکر امیر جنگیده بودند. در این جنگ و گریز امیر موفق نشده بود در خاک قره باغ پیشروی کند. وقتی دولت کابل مقاومت مردم قره باغ و جاغوری را دیده بود، خوانین آن ها را برای آشتی به کابل خوانده بود. وقتی خوانین جاغوری و قره باغ به کابل رسیده بودند امیرجلاد دستور داده بودند که آنان را در جلال آباد تبعید نمایند. خوانین جاغوری و قره باغ زیر نظر شدید فرماندهان امیر در جلال تبعید شدند و برخی در همان جا فوت کردند.

در این زمان که پدر تازه به مجلس پیوسته بود دنبال  حرف پدرکلان  را گرفت و چنین ادامه داد: مردم آته در سنگ سوراخ، پیدگه و بابه چهار کمین استوار بر پا کردند و در چند قول از جمله قول مزار، قول چیغنی و دراز قول بابه لشکر امیر را کمین زدند و خسارت جانی و مالی بسیاری بر آنان وارد کردند. در دراز قول مردان آته موفق شدند تمام اسیران خوانین جاغوری را از دست لشکر امیر رهایی بخشند و آنان را به پشت سنگر منتقل کنند. در این جنگ و گریز از زنی به نام آغی سلطو یاد می کنند که  شب وقتی وارد خیمه فرمانده لشکر امیر می شود تا او را با شمشیر بکشد، بدست نگهبانان اسیر می شود. آغی سلطو را شبانه به خیمه امیر لشکر اوغو می برند و سردار لشکر از دیدن او حیرت زده می شود. آغی سلطو دختر زیبارو و آراسته بوده است. امیر لشکر اوغو نگهبانان را مرخص می کند و با آغی سلطو به خلوت می نشیند. آغی سلطو با ناز و کرشمه دخترانه فرمانده اوغو را به خود می خواند و در فرصت مناسب با خنجری که در موزه داشته قلب سردار لشکر اوغو را  نشانه می رود و او را نقش بر خاک می کند و خود موفق به فرار می شود.

در قول چیغنی مردم آته با آتش زدن ناگهانی نی ها لشکر امیر را پراگنده می کنند و برآنان حمله می برند. در این جنگ و گریز عده ای زیادی از لشکر اوغو به هلاکت می رسند و از جمله داماد امیر جلاد کابل زخم بر می دارد. وقتی آتش جنگ فروکش می کند امیر لشکراوغو فرمان حرکت می دهد اما توب لشکر از حرکت باز می ماند. امیر دستور می دهد که مردی هزاره را جلو توب قربانی کنند. مردان امیر پس از جست وجو زیاد مردی نابینایی را به نام جمعه خان از مردم پیدگه را از پهلوی سنگی پیدا می کنند و او را جلو توب امیر گردن می زنند. توب امیر حرکت می کند و کاروان فاجعه راه می افتد.

*

مردم بابه و هیچه نیز با بستن راه بر لشکر امیر در جنگ و گریز موفق می شوند ضربه های هولناکی در لشکر امیر وارد کنند. در یکی از این جنگ و گریزاز مردی به نام ضفرپالو از فراریان دیچوپان یاد می کنند که برای بریدن سر فرمانده امیر شبانه وارد خیمه او می شود اما به زودی توسط نگهبانان دست گیر می شود. پالو از امیر لشکر اوغو می خواهد که او را فردا در جنگ تن به تن بکشد. امیر لشکر نیز قبول می کند. فردای آن روز میدان بر پا می شود وامیر لشکر بر بلندایی می برآید تا شاهد جنگ تن به تن پالوی هزاره با لشکریانش باشد. وقتی ضفر پالو را آزاد می کنند می گویند باید شمشیراز دشمن بگیری و اگر نه کشته خواهی شد. پالو وارد میدان می شود و پهلوان اوغو نیز شمشیر بدست به میدان می آید. با اولین حمله دشمن پالو جا خالی می دهد و با زدن دست به گردن پهلوان اوغو او را نقش خاک می کند و شمشیرش را بدست می آورد. وقتی پهلوان اوغو دوباره با خنجیر به وی حمله می کند. پالو با ضربت شمشیر به پهلوی او خاک را با خونش رنگین می کند. سردار اوغو دو پهلوانش را به جنگ پالو می فرستد. پالو با یک حرکت، نوک شمشیر را در قلب یکی وارد می کند و با پا دیگری را سرنگون می سازد. و با حرکت شمشیر پهلوی او را می شکافد. سردار اوغو که میدان را چنین می بیند فرمان حمله جمعی می دهد. مردان امیر به پالو حمله می کنند. پس از جنگ و گریز سرانجام بدن پاره پاره پالو را غرقه در خون به امیر لشکر اوغو پیش کش می کنند.

*

در این هنگام در باز می شود و پس از لحظه ای نوقما( قوم نو) ارزگانی وارد خانه می شود. اهالی خانه جا برای نوقما باز می کند و او را به چای و گندم بریان دعوت می کنند. نوقما که از سال های دور ساکن قریه است خود از مردم ارزگان است. مردم او را به خاطر از قریه نبودنش نوقما صدا می زنند. در این فاصله پسرعمو رو به پدر کلان می کند و می پرسد چرا لشکر امیر در جاغوری دودسته می شود. یک دسته از لشکر از مسیر بابه و هیچه می رود و دسته دیگر راه پشی و دایه را بر می گزینند. پدر کلان چشم های بادامی اش را می بندد و دوباره می گشاید و با لب های لرزانش می گوید: پسرم مردم ارزگان شنیده بودند که لشکر امیرکابل از مسیر جاغوری در حرکت است. مردم جاغوری به آنان پیغام داده بودند که لشکر اوغو با مغلوب کردن جنگ جویان پراگنده قره باغ و جاغوری در حال وارد شدن به ارزگان است. اما فکر می کردند که آنان از مسیر دایه و پشی وارد ارزگان خواهد شد. لذا مردم آته، دایه و ارزگان سنگر های شیرداغ و دایه را  شدید سنگر بندی می کنند. با رسیدن لشکر امیر به ارزگان با برنامه ریزی تاکتیکی انگلیس و امیر کابل لشکر اوغو چند روز در مسیر دایه با جنگ و گریز جنگجویان ارزگانی را سرگرم می کنند. در عوض لشکر اوغو از مسیر دیچوپان، زمین داور، تیری و سیرو از پشت سر وارد سنگر بندی مدافعان ارزگانی می شود و هفت سال مبارزه آنان را با فجایع انسانی به پایان می رسانند. در این هنگام پدر از پدر کلان می پرسد که در مسیر پشی و دایه برای لشکر امیر کابل چه اتفاق می افتد. پدرکلان لبهایش را با زبانش تر می کند و دست به شف لنگی اش می کشد و می گوید:

در مسیر بالا نیز مردم پشی و دایه راه بر لشکر امیر می بندند و جنگ های پراگنده را سامان می دهند اما چون جنگ منظم و هماهنگی نظامی بین آنان نبوده اند، راه به جایی نمی برند. درگردن قبرغه مردان دلیر پشی از میان خاک و خاشاک چون برق بر لشکر امیر فرود می آیند و پس از متواری کردن پیش قراولان لشکر امیر آنان را برای یک روز متوقف می کنند. با جمع شدن دوباره لشکر امیر جنگ و گریز سرانجام با مغلوب شدن مردان پشی راه قبرغه باز می شود و لشکر امیر وارد شب بخیر می شود. با وارد شدن لشکر امیر به شب بخیر اولین جنگ منظم هزاره ها با لشکر اوغو صورت می گیرد. دراین جنگ با عقب نشینی مردان جنگ جوی پشی، شیر داغ و ارزگان لشکر اوغو وارد دشت شیرداغ می شود و با سنگربندی منظم هزاره ها رو به رو می شود. این جنگ و گریز ادامه می یابد تا خبر شکست تیری و هزاره های ارزگان به گوش مردان سنگری دایه، پشی و شیرداغ و ارزگان بالا می رسد. این خبر هولناگ باعث خراب شدن روحیه جنگ جویان هزاره می شود و سرانجام به شکست آنان منتهی می گردد.

*

وقتی قصه به این جا می رسد، نوقما دستی به ریش سپیدش می کشد و شروع به ادامه قصه می کند. در ارزگان پس از شکست هزاره ها فجایع زیادی اتفاق می افتد اما از همه تلخ تر ماجرای شهادت شیرین هزاره است. درین زمان جوانان مجلس که سراپا گوش شده بودند شرح ماجرا را از نوقما می پرسند. نوقما زبانش را دور لب های خشکیده اش می چرخاند و چنین ادامه می دهد.  وقتی لشکر اوغو وارد ارزگان می شود دست به تجاوز، غارت و هجوم ناجوان مردانه و هولناک می زند که از ماجرای کشتار یهودی ها و قتل عام ارامه فجیع تر است. نمی دانم چرا کسی در این مورد چیزی نمی نویسند و نمی گویند. مردان امیراوغو تمام قلعه های هزاره ها را آتش می زنند، رمه و گاوان مردم را نابود می کنند، زمین ها را به آتش می کشند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ می گذرانند. زنان را اسیر می گیرند و به عنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش می کنند و در بازار ها به قمت کمتر از قمت جو و گندم به فروش می رسانند. این بردگان بی گناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آن ها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه می کند. در این زمان عمو دستی به صورتش می کشد و می گوید ماجرای شیرین هزاره را کم و بیش به یاد داریم، شما چیزی بیشتری در باره آن می دانید؟ نوقما با پنهان کردن اشک هایش شروع به ادامه قصه می کند. وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار می گیرد، عده ای از زنان دلیر و بی پروای ارزگانی شمشیر به دست می گیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر اوغو می کنند. وقتی لشکر اوغو با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین می شوند. فرمانده شیرین چون سردار کار آزموده هزاره تن به نبرد تن به تن می دهد و تا آخرین توان با یارانش می جنگند اما وقتی توان رزمی آنان رو به کاهش می نهد، فرمان عقب نشینی می دهد. شیرین چهارشبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز می دهد و سرانجام به کوه چهل دختران می رسند. شیرین با یارانش از کوه بالا می رود و لشکر اوغو به تعقیب آنان از  کوه بالا می شوند. شیرین در آخرین قله کوه از یارانش می خواهد که سنگر گیرند وتا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند. آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ می اندازند و دشمن با گلوله پاسخ می دهند. سرانجام دشمن در چند قدمی شیرین و یارانش می رسند. شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده می کند و به یارانش می گوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار. دشمن در چند قدمی ماست. ننگی تلخ تر از این نیست که به عنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم کننده یزم های بوزینه های امیر باشیم. همه باهم به سمت قله حرکت می کنیم و از لاخ بلند کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز می کنیم. دشمن که در چند قدمی شیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خود خواسته دختران آزاد و سر بلند هزاره های ارزگان می شوند. آنان با تعجب می بینند که چهل عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز می کنند و با شکوه و شگرف بی مانند به پایین کوه فرود می آیند. صخره های سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش می کشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده می کنند. کوه غرقه در خون به بلندای تاریخ فریاد می کشد و دامنش را برای فرود عقاب های خانه زاد خود می گشاید. بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود می آیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی می دهند. دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بی همتا حیرت زده و سرافگنده به ارزگان بر می گردند. این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ می کشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز می گردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک می کنند. فرمانده این فاجعه که به نام چرخی یاد می شد. مستقم به کابل می رود و سلاح از تن در می آورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده می گیرد. او تا آخرعمر شب ها بدون کابوس نمی خوابد و روز ها با تلخی و تیره روزی با خود حرف می زند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد می کشد و سر به دیوار می کوبد. سرانجام این مرد توسط بازمندگان حکومت امیر به زندان می افتد و با تمام خانواده قتل و عام می شود. اما در طرف دیگر شیرین و یارانش توسط مردان شجاع هزاره در شب تلخ خیانت و دهشت اوغو در زیر نور مهتاب هزارستان در چهل مزار سرخ رنگ و خونین چادر خاک به سر می کشند و به خواب ناز ابدی فرو می روند و به تاریخ خونین و دردناک هزارستان بزرگ می پیوندند. وقتی آتش فتنه اوغو خاموش می شود، مردان هزارستانی در شبی از شب های روشن هزارستان به دامن کوه گرد می آیند و مخته خوانی می کنند. مردان و زنان هزارستان کوه را کوه چهل دختران می نامند و آنجا را به عنوان میثاق ابدی برای دفاع از سرزمین و همیت هزاره ها قلمداد می کنند. پس از آن روز زنان و مردان نو عروس هزارستان به ویژه مردم اجرستان، ارزگان و غزنی  تعهد می کنند که نام اولین دخترشان را شیرین بگذارند. و برای عقد عروسی شان بر مزار شیرین و یارانش بروند و کام بچه های شان را با خاک مزار شیرین شیرین کنند. از آن روزگار اکنون سال ها می گذرند مردم هزارستان شیرین را فراموش کرده اند ومزار خونین او اکنون بی رنگ است. دیگر هزاره ها نام دختران شان را شیرین نمی گذارند و با مزار او عقد نمی بندند و به زیارت او نمی روند. شیرین آن قدر فراموش شده است که نسل نو هزارستان داستان شکوه پرواز عقاب بلند پرواز دره های ژرفناک ارزگان را اقسانه و حکایت می خوانند. نسل نو هزاره ها نام اولین دخترشان را ماریا می گذارند و برای خواب بچه های شان از امیرارسلان رومی و فرخ لقا صحبت می کنند.

قصه نوقما که به اینجا می رسد پدر بزرگ ادامه داستان اسارت مردان و زنان هزاره های ارزگان را چنین ادامه می دهد. وقتی خبر شکست غمناک ارزگان به جاغوری می رسد، خانه های مردم جاغوری در غم بزرگی فرو می روند. سایه تلخ شکست و مقاومت مردم اجرستان و ارزگان شعله های آتش انتقام را درخانه خانه مردم جاغوری، مالستان و قره باغ شعله ور می سازد. مردان بی پروای جاغوری با غم بی نامند و اشک بی پایان در کمین می نشینند تا در راه بازگشت لشکر سیاه اوغو از آنان انتقام بگیرند. در یکی از این روز ها وقتی اولین اسیران خانواده های ارزگانی به جاغوری می رسند، عیاران جاغوری دور از چشم حاکمیت ناخواسته محلی به تعقیب اسیران می شوند و در شبی از شبهای دشت لومان بر لشکر امیر شبی خون می زنند و پس از درهم شکستن مقاوت دشمن به گروه اسیران می رسند و تمام اسیران را آزاد می کنند. و آنان را باخود به سمت کوه های بلند الیتو می برند. مردان امیر زخمی و شکست خورده به غزنی می رسند، تا با تجدید قوا دوباره برگردند اما هیچگا فرصت این بازگشت را نمی یابند. زیرا عمق فاجعه آن قدر هولناک می شود که باداران امیرخون آشام وی را از ادامه فجایع باز می دارند. مردان بی پروای جاغوری اسیران را به غار های الیتو می برند و برای مدتی پنهان می کنند. این اسیران که همه از خانواده های خوانین ارزگان بودند پس از آرام شدن فتنه اوغو در کنار رود خانه زیبای سنگماشه ساکن می شوند و اکنون به چندین خانوار رسیده اند.

در ادامه صحبت پدر بزرگ پدر کلان می گوید: در همین روز های تلخ تاریخی عده ای از اسیران ارزگان دربند غول و زنجیر وارد سنگماشه می شوند. مردان امیر از ترس حمله عیاران جاغوری شب در سنگماشه نمی مانند و به حرکت ادامه می دهند. مردان بی پروای جاغوری در روی پل چوبی  رودخانه سنگماشه بر مردان امیر حمله ور می شوند. پس از ساعتی جنگ و گریز مردان امیر پا به فرار می گذارند و سمت شش برجه می روند. حمله کنندگان خود را به اسیران می رسانند. اما اسیران آن قدر رنج کشیده بودند و دهشت دیده بودند که مردان هزاره را نمی شناسند و دسته جمعی از روی پل خود را به آب خروشان دریا می سپارند. آب آغوش مادرانه باز می کند و آنان را در آغوش می گیرند. مردان  جاغوری بی پروا خود را به آب می زنند اما سنگینی غول و زنجیر اسیران را به ژرفا می کشاند و آرامگاه ابدی برای آنان می شود. جنگ جویان پس از ساعت ها تلاش موفق نمی شوند جنازه های سرد و سنگین اسیران را از موج های کوبنده دریا باز یابند. این اسیران همگی زنان و دختران بی گناه و معصوم ارزگانی بودند که اکنون مزار آن ها ژرفهای رود خانه سنگماشه است. پیرمردان جاغوری وقتی از کنار پل دریای سنگماشه می گذرند به اسیران بی پناه ارزگانی فاتحه می خوانند و به جوانان از راز این حادثه دردناک می گویند.

*

در این هنگام در باز می شود و پسرکوچک خانه چای و توت خشک ابراهیم خانی و بیدانه را جلومهمانان می گذارند و از پدر بزرگ ادامه قصه را می خواهد. پدر با اولین شوپ چای سنگاپوری شروع به ادامه داستان می کند. دولت کابل دل پری از مردم و خوانین جاغوری داشت. پس از شروع و پایان غم انگیز فتنه های پی درپی در هزارستان، سردار شیرعلی را به کابل می خواند. برخی می گویند سردار جاغوری در این وقت در جلال آباد تبعید بوده است. از او می خواهد که به کابل بیاید. سردار وقتی به کابل می رسد. امیر برای ترساندن و زهر چشم گرفتن از سردار، سریکی از دوستانش را برایش هدیه می فرستد تا حاضر به همکاری شود. شب سردار را در بین خدمت کاران جا می دهد و فردا بدون هیچگونه تشریفات به دربار می خواند. وقتی سردار وارد دربار می شود. چند نفر از خوانین هزارستان را می بیند که در غول و زنجیر دو زانو با سرهای آویزان جلو امیر نشسته اند. سردار سلام می کند و اجازه ورود می خواهد. امیر فرمان جلوس می دهد. وقتی سردار وارد می شود، امیر با زهر خند می گوید، سرداری که لقب سرداری و سلطانی را از پدران من گرفته است از پس چند هزارۀ گدا و بی چیز بر نمی آید. شنیده ام مردمت با ما همکاری نکرده اند و تو با آنان خوش رفتاری کرده ای.اکنون باید این قرارداد را امضا کنی و فوری به جاغوری برگردی. سردار کاغذ را می گیرد و می خواند. سپس زیر لب زمزمه می کند. هزاره های جاغوری حق مالداری ندارند، به جز زمین زراعتی تمام دشت و کوه و صحرای جاغوری مال کوچی هاست. مالیات دو برابر جمع شود، دختران زیبای جاغوری را به دربار بفرستم. به عسکران اوغو هر شب زن پیشکش کنم. فرزندانم را به عنوان گروگان به کابل بفرستم، به روحانیون جاغوری بگویم به شکل اذان اوغو اذان بدهند و دست بسته نماز بخوانند. با زمزمه های سردار امیر ناراحت می شود فریاد می کشد که حق فکر کردن نداری. انگشت وامضا کن. سردار آرام به زمین می نشیند و می گوید: امیر به سلامت باشد. در چنین شرایط فرمان شما بدون امضای من قابل اجراست. من را از امضا معذور دارید. به امرامیر سردار را کوته قلفی می کنند ولی با وساطت عده ای از همکاران شیعه امیرکه خود مجری فرمان های امیردر هزارستان بودند و بانی تمام فجایع در هزارستان به شمار می رفتند؛ آزاد می شود.

*