یادش بخیر

بخش سوم (رمان پست مدرن تاریخی)

 

پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب

نسل آینده ما عقده کشا برخیزند

پدر کلان در این وقت چارقدش را خراب کرد و یکی از زانوانش را بالا آورد، بعد به آرامی شروع به قصه کرد: برخی از این شکست ها، پیش آمد ها و حوادث های غم انگیز در منطقه به خاطر بیرحمی ها و بی عدالتی های خوانین در هزارستان، جاغوری و دیچوپان بودند. مردم دل خوشی از خان ها نداشتند و آنان را عوامل دولت بیرحم و غیر مردمی کابل می دانستند. خان ها نیز رابطه نیکویی با مردم نداشتند و با آنان با جور و بیعدالتی رفتار می کردند. وقتی دشمنان محلی و دولتی مردم به مرزهای هزاره نشین هجوم آوردند، مردم در قدم اول فکر کردند که آن ها فقط می خواهند خان ها را عوض کنند. لذا زیاد با خان ها همفکری نداشتند، اما وقتی متوجه اهداف شوم حکومت کابل شدند، به دفاع برخاستند. خان و خان بازی، جنگ قدرت بین خوانین و نزاع خانوادگی درکنار بی رحمی و جوری که بر مردم روا می داشتند، مردم را از آنان دور کرده بود. خوانین آنقدر غرق در تجمل، تن پروری، فساد و بی عدالتی شده بودند که پشتوانه مردمی را به تمامی از دست داده بودند.

در این زمان پدر بزرگ دست به ریش انبوه اش کشید و گفت: در روز های عید و جشن های ملی و محلی در دیچوپان تاجی خو مراسم عجیبی داشت که در هزارستان سابقه نداشت. می گویند که در یکی از این جشن ها از تمام خان های منطقه دعوت کرده بود که به (خاک ایران) بیایند. وقتی خان ها و بزرگان قومی آمده بودند، تاجی خو آن ها را به مسابقه غریب فرا خوانده بود. مسابقه چنین شروع می شد که تمام خان ها و بزرگان قومی بهترین افرادش را نخست برای نشانه شدن معرفی می کردند و آن وقت همه باید آماده تیراندازی می شدند. وقتی بهترین سواران قومی آماده شدند. خان ادامه مسابقه را چنین اعلام کرد: هرکدام از سواران چابک سوار به نوبت میدان مسابقه را دور می زنند و خان ها و بزرگان قومی نیز به طرف سواران تیزاندازی می کنند. اگر سواری از این میدان جان به سلامت برد، خان او برنده مسابقه است و می تواند از دیگران هر درخواستی را بکند. هیچ کس حق سرپیچی ندارد. خان ها و بزرگان  قومی هم تن به این مسابقه بی رحمانه دادند. وقتی اولین سوار وارد میدان شد، تمام تیراندازان به خاطرترس از عواقب مسابقه به طرف او تیر انداختند و او را از پای در آوردند. در روز اول مسابقه، هیچ سواری از طرف های مسابقه جان به سلامت نبرد. شب که از راه رسید تاجی خو مهمانان را به مهمانسرای خانی برد و شب را با بزم خانی به نیمه رساند. نیمه های شب سرمستی و سیاه مستی خان ها و بزرگان قومی را فرا گرفت، با بلند شدن عربده مهمانان، تاجی خو دوشیزگان کم سن و سال را به رخت خواب آن ها فرستاد تا عیش مهمانان را فراهم کرده باشد. با سرزدن آفتاب تاجی خو پس از صرف چای صبح  با مهمانانش دور دوم مسابقه را چنین اعلام کرد: هر خان و یا بزرگ قومی یکی از سوارانش را به میدان می فرستد و به جز صاحب سوار دیگران به طرف او تیر می اندازند. بازی شروع می شود، سواران یکی پس از دیگری وارد میدان مسابقه می شوند. با شروع مسابقه و پایان آن هیچ سواری از گرد میدان زنده بر نمی گردد. تاجی خو، خان ها و بزرگان قومی با افتادن هر سوار قهقهه سر می دادند و از جا بلند می شدند. می گویند در دو روز مسابقه بیست سوار به خاک میدان افتاده بودند. با پایان روز دوم وقتی تاجی خو مهمانان را به مهمانسرای خانی می خواند، سواری خاک آلود از راه می رسد و خبر حمله فرهاد خان اوغو را به مرزهای هزاره نشین می دهد. خان سراسیمه و آشفته خبر را به مهمانان می دهد و خود برای تدارک لشکر بر می آید. مهمانان شبانه خاک ایران را ترک می گویند. مردی در این میان می گوید: کاش سواران زنده بودند.

*

قصه که به اینجا رسید، عمو از پدر کلان پرسید که چرا جای تاجی خو را خاک ایران می گویند. پدر کلان چین به پیشانی اش می دهد و می گوید: پسرم قصه اش طولانی است. فقط باید بدانید وقتی لشکر هزاره های دیچوپان و جاغوری همرا با محمود افغان به اصفهان رفته بودند در راه بازگشت خورجین های اسپان شان را پر از خاک ایران کرده با خود آورده بودند. وقتی به دیچوپان رسیدند در کنار قریه ای خاک ها را روی هم ریختند و در اثر انبوه خاک تپه ای ساخته شد که مردم دیچوپان آن ده را بدین مناسبت خاک ایران نامیدند. چون این منطقه خوش آب و هوا بود تاجی خو آن ها برای زندگی خانی خود برگزید.

عمو که هنوز کنجکاو است دست بر بروت سیاه اش می کشد و از پدر کلان می پرسد که رابطه  مردم جاغوری با تاجی خو چگونه خراب می شود. پدر کلان چای اش را شوفت می کند و می گوید: تاجی خو خان تمام دیچوپان و جاغوری بود. او بزرگ ترین خان هزاره بود. ظالم بود و با جور و بی عدالتی حکومت می کرد. می گویند به بزرگان جاغوری دستور داده بود که وقتی رشقه و شفدر را از جاغوری به خاک ایران می فرستند، نباید پژمرده شود. مردم جاغوری برای اجرای این فرمان در چند محل اسپ سواران تند رو گذاشته بودند که با تبدیل اسپ ها رشقه و شفدر جاغوری را تر و تازه به خاک ایران می رساندند. اما فرمان ها به این خلاصه نمی شد. تاجی خو هر روز فرمان تازه صادر می کرد و مردم جاغوری به ناچار اجرا می کردند. در یکی از سال  ها در عید سال نو بزرگان مردم جاغوری در روز دوم عید به دیدن تاجی خو می روند تا عید مبارکی گفته باشند. بنابه فرمان خان، بزرگان قومی باید در روز اول عید به دیدن خان می رفتند. وقتی آن ها به خاک ایران می رسند تاجی خو بزرگان جاغوری را نمی پزیرند و به افرادش دستور می دهد که کفش های آنان را پرخاک کنند و به گردن های شان بیاویزند. افراد خان بزرگان جاغوری را با گردن آویزان و با گردنبندی از کفش، جلو مردم گذر می دهند و پس به جاغوری می فرستند. وقتی آنان به جاغوری می رسند با هم مشورت می کنند که چگونه این ننگ را جبران کنند. سرانجام به این نتیجه می رسند که باید خان از خود داشته باشند. وقتی پای انتخاب خان به میان می آید کسی حاضر به خانی نمی شود. خان شدن در جاغوری، جنگ با تاجی خو، درگیر شدن با حکومت قندهار و هزینه بسیار را به دنبال داشت. پس از روزها تلاش و گفت وگو کسی حاضر به خانی نمی شود. سرانجام تصمیم می گیرند که در چهل باغتوی هوفی  به خانه صافی بابی بروند. صافی مرد مالدار بود. خداوند به وی فرزندان برومندی داده بود. وقتی در چهل باغتوی هوفی با صافی بابی مسله خان شدن را مطرح می کنند، وی قبول نمی کند. می گوید: من آدم غریب، پیر و بی دست و زبانم، نمی توانم خان شوم. بروید به سراغ کسی دیگر. اما زن هوشیار و مردانه صافی بابی فوری گاو می کشد. بزرگان جاغوری را به مهمانخانه راه نمایی می کند. و به خوبی و خانی از آن ها پزیرایی می کند. شب که می شود شیرزن صافی بابی میان بزرگان جاغوری می آید و می گوید: مال و جان صافی و تمام فرزندانش فدای مردم جاغوری، شما که آمده اید و صافی را به خانی خوانده اید، خاطر جمع بروید. هر کاری که از دست ما بر آید در خدمت شما و مردم جاغوری هستیم. بزرگان جاغوری خوشحال می شوند و لنگوته ای خانی را به سر صافی می بندند و او را خان جاغوری می خوانند. خبر سرافگندگی بزرگان جاغوری در خاک ایران، برخورد بد و ناشاییست خان با آن ها، تمام مردم جاغوری را ناراحت می کند. وقتی خبرخان شدن صافی بابی را می شنوند شاد می شوند و از تمام جاغوری به سمت سنگماشه حرکت می کنند. از فردای آن شب مهم، مردم جاغوری در سنگماشه جمع می شوند و پس از گفت وگو به سمت کهنه ده حرکت می کنند. آنان پس از خواندن دعا و صلوات پی سنگ قلعه صافی خان را می گذارند. مردم جاغوری بدون وقفه تمام شب و روز را کار می کنند. یکی گل تر می کند دیگری سنگ می شکند و برخی دیگر دیوار را بالا می برند. نجاران بهترین تنه درخت توت و بید را از لب دریای سنگماشه با اسپ و یابو به کهنه ده می رسانند که دروازه قلعه را هرچه محکم تر بسازند. استایو برج و باروی قلعه را دیوار می زنند که برای تیراندازی مناسب باشند. چاه کنان در درون قلعه چاه می کنند که آب برای روز های محاصره داشته باشند. آتاق سازان و سرتاق زنان اتاق های سیاسی و نظامی را آماده می کنند که بزرگان جاغوری به مشورت بنشینند. خلاصه با تلاش شبانه روزی مردم جاغوری پس از یکماه کهنه ده ساخته می شود. می گویند مردم جاغوری وقت ساختن کهنه ده با هم این دوبیتی را می خواندند:

صافی بابی که خان جاغوریه

پشته شی مردمان یزدریه

گری و آته دو شانه بابی یه

دیده بینای بابی باغچریه

می گویند: صافی خود از صبح تا شب گل بالا می کرد و بچه هایش پخسه می زدند. بزرگان جاغوری، شب و روز در پشت قلعه نوجوانان و سواران جاغوری را تعلیم نظامی می دانند تا پیش از حمله تاجی خو آماده نبرد باشند. سواران به هرسو می تاختند، پیاده ها به دنبال آن ها می دویدند و شمشیر می زدند. هر روز بر سوارکاران  و مردان نبرد جاغوری اضافه می شدند. وقتی کار ساختن قلعه تمام شد. بزرگان شروع کردند به گردآوری مواد خوراکه، رس و اسلحه تا در مقابل تاجی خو آماده نبرد شوند. وقتی ساز و برگ جنگ آماده شد، سر لشکر صفدر نایب مسکه چند سوار در دیده بانی پیدگه می فرستد تا دیده بان( نوتا) را از اوضاع جنگ با خبر سازد. پهلوان نوتا چند سوار به کوشه های بابه می فرستد تا حرکات جنگی تاجی خو را زیر نظر بگیرند. خبرگیران مسکه، بابه و هیچه در تناچو و لاغر زمین و دو آبی خبر می دهند که تاجی خو از نافرمانی مردم جاغوری باخبر شده و در صدد گردآوری لشکر است. صفدر ناییب سران جاغوری و صافی بابی را در مجلس عمومی فرا می خواند و خبر تحرکات تاجی خو را به آنان می رساند و آنان را به شور می خواند. با برپایی مجلس سران جاغوری مامی بزرگ قوم یزدری بلند می شود و می گوید: کسی را برای مذاکره با تاجی خو بفریستیم. اوشکار بزرگ قوم گری می گوید: نامه ای بفریستیم و جریان را شرح دهیم و خان را به مذاکره بخوانیم. بزرگ قوم باغچری و آته یک صدا می شوند که فرستادن نامه لازم است ولی تاجی خو با لشکرش فعلا در راه است به زودی  به جنگ ما می آید. صافی بابی می گوید: باید هم نامه نوشت و هم آماده نبرد شد. بلاخره نامه نوشته می شود و بدست پیک سواری داده می شود که به خان بزرگ برسد. در نامه یادآوری می شود که در صورت جنگ، خان بزرگ باید قول بدهد که در مسیر لشکر کشی اش تا کهنه ده از آزار و اذیت مردم خود داری کند و زمینی را آتش نزند. برای نبرد مستقیم به قلعه جنگی بیاید. وقتی نامه بدست تاجی خو می رسد، خان با لشکرش از آب جنگلی رد شده بود. خان نامه را پاره می کند و می گوید که به دشمنان ما بگویید که آماده مجازات از نافرمانی باشند. پیک سوار جاغوری فوری خود را به کهنه ده می رساند و خبر رسیدن لشکر خان را به بزرگان جاغوری می دهد. سران جاغوری فوری پیک به سراسر جاغوری می فرستند و از قره باغ و چار دسته تا تمام دسته های آته خبر می دهند که جوانان و سوارکاران را به کهنه ده بفرستند و زنان نان و غذا را آماده کرده فوری به  سنگماشه برسانند. شور و شادی نبرد در بین جوانان بالا می گیرد، دسته های از پیاده و سواره پی هم به کهنه ده می رسند. پیرمردان تجربه دیده روی بام بر می آیند و منتظر خبر راه کهنه ده می نشینند. مادران دعا می کنند و زنان و دختران جوان نان می پزند و غذا آماده می کنند. مردان جنگی برکنگره کهنه ده سنگر می گیرند و سوار کاران پشت در بزرگ جمع می شوند که با امر صفدر ناییب سرلشکر جاغوری دروازه را باز کنند و در یک حمله خان را با مردانش شکست بدهند و خانی مردم جاغوری را تصبیت کنند. پیش قراولان نبرد، تیراندازان روی تپه ها و کوشه ها سنگر می گیرند و آماده تیر اندازی می شوند. بزرگان و ریش سپیدان جاغوری داخل یکی از برج ها جمع می شوند و از دور نظاره گر لشکر انبوه خان می شوند. سرلشکر صفدر ناییب دو نفر از مردانش را می فرستد که شبانه به سمت پیدگه حرکت کنند و از ساز و برگ لشکر خان خبر بیاورند. شب که به نیمه می رسد مردان خبرگیراز در پنهانی و پشتی وارد قلعه می شوند و به سران جاغوری خبر می دهند که لشکرخان دو برابر لشکر جاغوری است و امکانات جنگی آنان نیز چند برابر ماست. صفدر ناییب با سران جاغوری به شور می نشیند و تصمیم می گیرند که از جنگ روبرو پرهیز کنند. وقتی خبر لشکرگران تاجی خو به سراسر جاغوری می رسد، مردم با امید و ناامیدی به پایان نبرد می اندیشند. عده ای از پیرمردان می گویند: خان آدم بی رحم است اگر در این جنگ پیروز شود تمام مردم جاغوری را از دم تیغ می گذراند و زنان را به اسیری می برد. این خبر و وحشت جنگ  وارد خانه، خانه جاغوری می شود و همه را نسبت به این نبرد و جنگ داخلی حساس می کند. در این میان تاجورآغی از لب دریای سنگماشه به دور و برسنگماشه می رود دختران و زنان جنگی را خبر می کند که پنهانی آماده نبرد شوند. بعد چند شور و گفت وگوی جنگی، تاجورآغی دختران وزنان را برای یک نبرد غافلگیرانه آماده می کند.

در کهنه ده مردم شب را نمی خوابند و برای نبرد فردا گفت و گو می کنند. آرایش جنگی می دهند و فرمانده هان چب و راست لشکر را معرفی می کنند. صبح که از راه می رسد، طلیعه لشکر خان با آرایش جنگی وارد میدان نبرد می شوند و جبهه می گیرند. پس از لحظه ای خان در میان سواران آهنین از راه می رسد و در قلب لشکر قرار می گیرد. وقتی آرایش لشکر به پایان می رسد، خان بزرگ تیری به کمان می کند و به سمت قلعه کهنه ده پرتاب می کند و شروع جنگ را اعلان می دارد. در این زمان موجی از تیر از کوشه های نبرد و کنگره قلعه به طرف لشکر خان به پرواز در می آیند و صف مقدم لشکر خان در خاک و خون غلت می زنند. فرمانده لشکر خان نعره مرگ می کشد و با مردانش به طرف کوشه های نبرد حمله می برند. در این زمان تاجورآغی که در میان درختان پشت کهنه ده پنهان شده بود با صورت های در نقاب با جمعی از دختران و زنان جوان با فریاد و هلهله  به لشکرخان هجوم می برند. جنگ مغلوبه می شوند و این حمله غافلگیرانه پراگندگی و ناهماهنگی در صفوف لشکر خان وارد می کنند. در این وقت در کهنه ده باز می شود و سواران صفدر ناییب برق آسا به لشکر خان حمله ور می شوند. فرمانده خان که به طرف تسخیر کوشه ها رفته بود به رزمگاه بر می گردد و جنگ و گریز شدت می گیرد. پس از چند ساعت نبرد نا منظم و غیر برنامه ریزی شده، تاجورآغی با همراهانش عقب نشینی تاکتیکی می کند و سوار کاران جاغوی به کهنه ده بر می گردند و دروازه قلعه را می بندند. خان برای پایان نبرد آن روز شیپور جنگ می نوازد. و مردان نبرد جاغوری نیز لباس رزم از تن در می آوردند. صفدر ناییب چند کس به پشت قلعه می فرستد که از مردان ناشناس هم نبرد خبر بگیرند اما آنان را پیدا نمی کنند. شب که از راه می رسد خان با فرمانده هانش به گفت وگو می نشیند و برای فردا تصمیم می گیرند که دروازه قلعه را بشکنند و وارد جنگ روبرو شوند. زیرا لشکر جاغوری توانایی نبرد رو در رو را ندارند و شکست می خورند. در کهنه ده سران جاغوری تصمیم می گیرند که فردا پیش مرگان جاغوری با مردان خان بجنگند. دربان ها برای لحظه دروازه را باز کنند و سواران تهاجمی را به میدان بفریستند و دوباره آنان را به قلعه بخوانند. با جنگ و گریز مردان خان را خسته کنند. در سنگماشه تاجورآغی زنان و دختران جوان را پنهانی جمع می کند و می گوید: تمام شب را با شادی تیر می سازیم. فردا با غافلگیری مردان خان را تیر باران می کنیم.

وقتی آفتاب عالمتاب جاغوری از کوه های زیبای لومان سر می کشد. خان دستور می دهد که شیپور جنگ بنوازند. با صدای شیپور، مردان جنگی خان با تنه بزرگ درخت توت و عرابه جنگی همرا با تیر باران شدید زیر برج جنوبی کهنه ده می رسند و شروع به شکستن دروازه اصلی قلعه می کنند. در این زمان در باز می شود و مردان چندی از پیش مرگان جاغوری به هجوم آوران حمله می برند و پس از لحظه نبرد نفس گیر مردان خان از قلعه دور می شوند و مردان جاغوری تنه درخت توت و عرابه جنگی را به داخل قلعه می آورند. پس از نبرد اول صبح، خان با قاطعیت به مردانش دستور می دهد که سوارانش در سایه سپر و پشتبانی تیرباران برج، دروازه قلعه را با نفت آتش بزنند. وقتی مردان خان شروع به تیر اندازی می کنند، آتش زنان با سرعت به دروازه قلعه نزدیک می شوند. در این وقت تاجورآغی به همراهانش دستور می دهد که از میان درختان شروع به تیر اندازی کنند. تیرباران شدید زنان، مردان آتش زنه خان را از پا در می آورد و عده ای زیادی از مردان غافلگیرشده صفوف اول لشکر خان نیز در اثر تیراندازی زنان کشته می شوند. در این وقت دروازه قلعه باز می شود و مردان پیش مرگ جاغوری بر جناح راست لشکر خان حمله می برند. تاجور آغی نیز خود را به لشکر خان نزدیک می کند و پنهانی به مرد خوش پوش و سوار براسپ سپید به امید این که شاید خان باشد تیراندازی می کند. تیر به قلب مرد جوان می خورد و نقش بر خاک می شود. با کشته شدن پسر خان جنگ آرام می شود، صدای ناله و فریاد از قلب لشکر خان بلند می شود. با خاموش شدن تنور جنگ سواران جاغوری به قلعه بر می گردند. در این زمان اسپ سفید پسرخان از لشکر جدا می شود و مستقیم به سمت قلعه کهنه ده می آید. مردان جاغوری دروازه را باز می کنند، اسپ سپید پسرکشته شده خان وارد قلعه می شود. مردم و بزرگان جاغوری این را به فال نیک می گیرند و اسپ را گلباران می کنند. مردان قلعه بر برج می شوند و شروع به فریاد و شادی می کنند. وقتی خبر کشته شدن پسرخان و فرار اسپش به داخل قلعه صافی بابی، را به تاجی خو می دهند، خان ناراحت می شود و فریادی از درد می کشد. خان این پیش آمد را به فال بد می گیرد و دستور بازگشت لشکر را می دهد. جنگ پایان می یابد. با خبر شکست لشکرخان خانه خانه جاغوری را شادی فرا می گیرد و مردم صفدر ناییب را گلباران می کنند و صافی بابی را در یک جشن خانی، خان اصلی جاغوری می خوانند. صافی خان هفت شبانه روز شادی و خوشی اعلان می کند. در این وقت دروازه قلعه باز می شود و مردان نقابدار چندی وارد محفل شادی خان جاغوری می شوند. صفدر ناییب دستور می دهد که راه را باز کنند تا مردان ناشناس به گرمی پزیرایی شوند. وقتی مردان نقابدار به کسی دست نمی دهند وحرف نمی زنند همه تعجب می کنند. صفدرناییب مهمانان را به صدر مجلس می خوانند و به آنها خوش آمد می گویند. وقتی مهمانان به جایگاه قرار می گیرند در میان تعجب مردم نقاب از صورت بر می دارند. بهت وخاموشی مجلس را فرا می گیرد. خان جاغوری دستور می دهد که تاجورآغی و همراهانش  را در اتاق بغلی ببرند. سران جاغوری با تعجب و ناباوری با هم گفت وگو می کنند، سرانجام با دادن چند دست لباس تاجورآغی را با صورت پوشیده از قلعه خارج می کنند و به خانه های شان می فرستند. مردم جاغوری پس از هفت روز شادی، به یاد بیست دو مرد جنگی که برای سربلندی مردمش جان باخته بودند،  فاتحه خوانی بر گذار می کند.

*