سفرنامه ی جاغوری
یک: ما هفت نفر بودیم، همه کارمند درنهادهای دولتی یا موسسه های خارجی، که بر اساس فرمان ملاعمر مجاهد همگی محکوم به مرگ، آن هم از نوع زجرکشی آن بودیم. شبی پیش از حرکت با هم قرار گذاشتیم که کسی با دیگری چیزی نگویند. اگر جاسوسی از حرکت ما آگاه شود، فوری به طالبان خبر می دهند، آن گاه ما خواهیم مرد، زیرا پرنده ای از دست آنان در دشت قره باغ رد نمی شود. طالبان در محل سوار شدن ( اده یا ترمینال ها) جاسوس گذاشته اند که مخالفان را شناسایی و در مسیر دستگیر کنند. همکاران طالبان درهمه جا حضور دارند و با تلفن همرا از عبور و مرور مخالفان، طالبان را خبر می سازند.
القصه صبح زود از دشت برچی حرکت می کنیم. وقتی در آیینه ی ماشین به خودم نگاه می کنم، خودم را نمی شناسم. باید چهره ام را عوض می کردم و لباس وطنی کهنه ای می پوشیدم تا جلب توجه نکنم. دوستانم که همه از دهستان پیدگه اند، چنین پوشیده اند. ماشین شهر را دور می زند و از مسیر میدان شهر وارد ولایت وردک می شود. پس ازعبور از سید آباد و شیخ آباد وارد شش گاو می شویم. مسیر بزرگ راه کابل غزنین امن است ولی آثار خرابی جاده در اثر انفجارماین و درگیری دو طرف متخاصم در برخی مناطق پیداست. تا غزنی از طالبان در مسیر راه خبری نیست. این راه دو ساعته را به خاطر جمعی طی می کنیم. از گردنه ای روضه که رد می شویم سواد شهرغزنین پیدا می شود.غزنین شهرکهن است و آثار باستانی و کهن آن در همه جا پیداست. در ورودی شهر به مزار سلطان محمود غزنوی بر می خوریم که ساده ولی با شکوه است. مدت است دیوارهای کهن این آرامگاه را بازسازی کرده اند. قبر سلطان در میان درختان و بوستان زیبایی قرار دارد. در این جا نماد قبر بیشتر سلاطین غزنویان را ساخته اند اما آگاهان می دانند که در اثر حمله ی غوریان قبر واقعی آنان از بین رفته اند. سنگ قبر سلطان بسیار زیبا است، با هفت خط نگاشته شده است. از آرامگاه سلطان که رد می شویم آثار شهر قدیم غزنین پیدا می شود. از این شهر جز چند کاروان سرا و چند زندان و خانه های زیر زمینی چیزی باقی نمانده است. کمی دورتر از دیوارهای کهن شهرغزنی دومنار به نام منار سلطان بهرام و سلطان مسعود پیداست که از عهد آن دو پادشاه مانده اند. گویند که در اصل ده ها منار بوده که به یاد فتح های سلاطین غزنویان ساخته شده اند. این دومنار بسیار زیباست ولی آثار جنگ و خرابی و بی توجهی دولت مردان چهره ی آن ها را خشین کرده اند. کمی دورتر دیوارهای اصلی شهرکهن غزنین پیداست که هنوز دوازده هزار خانوار در درون آن زندگی می کنند. از دور چهار دروازه ای اصلی آن پیداست، می گویند دوازده دروازه دارد. این شهر روی تپه ای کوه مانند ساخته شده و نمایی بس نیکویی دارد. در باره ی شهر غزنین و زیبایی دیدنی آن در نوشته ای دیگری خواهم نوشت، در نوشته ای کنونی به سراغ جاغوری که آخرین پیاده گاه ماست سخنی خواهم راند.
دو: ازجاده ی کابل، قندهار و هرات که جدا شدیم به سمت قره باغ راه افتادیم. تا بازار قره باغ جاده پخته (اسفالتی) است. در بازار قره باغ دولت چندان حضور جدی ندارد. عکسی از نامزدان انتخاباتی مجلس نو دیده نمی شود. اگر چند طالبان در بازار حضور ندارد اما روح طالبان در همه جا حضور جدی دارند. از بازاری نه چندان شکوه مند قره باغ که رد می شویم جاده ی قره باغ جاغوری خاکی می شود. چند کیلومتر از بازار دور نمی شویم که چند موتورسوار مارا دور می زنند و از ما دور می شوند، درهنگام عبور آنان در آفتاب صبحگاهی برق لوله های تفنگ از زیر چادر پیچیده به دورآنان پیدا می شوند. برای یک لحظه بدنم می لرزد. قلبم شروع به تپیدن ناگهانی می کند. تب و تاب آن به خوبی شنیده می شود. دستانم یاری نمی کنند و چشمانم تاریکی می روند، اما وقتی آنان دور می شوند کمی آرام می گیرم. از طالبان مسلح که دور می شویم مرد موتورسواری پیدا می شود که جاده خاکی را به سرعت در می نوردد و به ما نزدیک می شود، تمام شواهد نشان از طالب بودن او می دهد. مرد از ما جلو می زند و به سرعت از ما فاصله می گیرد. دوباره ترس فراگیر وجودم را تسخیر می کند. در این لحظه های سخت و شکننده، دوستانم آرام و در خود فرو رفته اند، کسی با کسی سخن نمی گویند. همه متوجه مرد طالب شده اند. از دنبال مرد موتوری دشت وحشت ( دشت قره باغ) را به سرعت می پیماییم اما راه کوتا نمی شود. خدا خدا می کنم که راه کوتا شود و از دشت رد شویم اما دشت فراخ است بی کران پیدا. وقتی به لحظه شماری می رسم دقیقه ها به کندی طی می شوند. گلویم خشکی می کند، هرچه تلاش می کنم آب دهانم را به گلویم برسانم، نمی شود. چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. وقتی مرد موتور سوار حرکتش را کند می کند، قلبم گویا از حرکت باز می ماند و زبان در کامم خشک می شود. باورم نمی شود که نتوانم برای نخستین بار حرف بزنم. هرچه تلاش می کنم، نمی توانم حرف بزنم. زبانم در دهانم خشک می شود و مغزم از کار باز می ماند. احساس می کنم همه این حالت را دارند. به یاد می آورم که طالبان همدیارانم را پس از دستگیری نخست چشمانش را کشیده اند، پس از آن دندان هایشان را در دهان شان خرد کرده اند. انگشتان شان را کشیده اند و آنگاه شروع به قطعه قطعه کردن آنان کرده اند. برخی از آنان را نخست استخوان های شان را شکسته اند و در پایان با گاز سوزانده اند. برخی دیگر را نخست مثله کرده اند و در آخر با نخ پلاستیکی از شکم ذبح کرده اند. تلاش می کنم به این چیزها فکر نکنم اما نمی شود. راه طی نمی شود و دشت فراخی می کند. مرد موتورسوار طالب گاهی از ما جلو می زند و گاهی می استد تا ما رد شویم. وقتی از کنار ما رد می شود لوله ای تفنگ اش پیدا می شود. تلاش می کنم نگاه نکنم و به چیز دیگری مشغول شوم.
در پایان دشت وحشت مرد طالب راهش را از ما جدا می کند و ما به منطقه هزاره نشین می رسیم. وقتی از مرز رد می شویم گویا از نو زنده می شوم و روح دوباره در کالبدم دمیده می شود. کمی خودم را تکان می دهم و حرکات بدنم عادی می شود.زبانم به حرکت می افتد و بزاق های دهنم شروع به تراوش می کند. ماشین که می استد فوری پیاده می شوم و کمی قدم می زنم. احساس می کنم زندگی زیباست و آزادی و رهایی چه نعمت بزرگ است. دوستانم همه چنین اند. پیر مرد جهان دیده را می بینم که با یکی سخن می گوید، می شنوم که می گوید: در اول دشت نصواری دردهن گذاشتم و تا از دشت رد نشدیم تر نشد. می گویم خدای من وطن من کجاست...و ... !