مغول دختر و ارب­بچه

(به روایت هزاره های جاغوری و تربت جام ایران)

افسانۀ ارب­بچه و مغول دختر در میان هزاره­های افغانستان و به ویژه هزاره های جاغوری شهرت زیادی دارد. در این افسانه ارب­بچه فرزند مردی فقیر از رعایای پادشاه است. مغول­دختر، شاهزاده است که در آغوش ناز و نعمت بزرگ شده است. گونه ای از افسانه ای دو دلداده که فقط در افسانه­ها می­تواند اتفاق بیفتد. ارب­بچه، عرب بچه نیست، بلکه فرزند یکی از طایفه های کهن هزارگی است که به طایفۀ ارب معروف بوده است. مغول­دختر، دختر یکی از شاهان هزارگی است که روزگاری به شاران بامیان یا شیران بامیان معروف بوده اند. بدون شک این افسانه، ریشۀ واقعی داشته و روزگاری در هزارستان اتفاق افتاده اما در گذر زمان چیزی برآن اضافه و یا از آن کم شده است. بدینسان این افسانه ربطی به مغولان ندارد. اما گذر زمان تغیراتی در افسانه آورده و باعث شده مردم نام شاهزاده را به شاهزاده مغولی عوض کند. در پسین روزگار نقالان حرفه­ای هزارستان آن را به صورت افسانه ای در آورده و باشاخ و برگی آن را ماندگار کرده اند. متن موسیقی افسانه ارب­بچه و مغول­دختر به صورت­های متفاوت نقل شده است، پویا فاریابی فولکلور شناس افغانستانی در مجله فولکلور کابل به صورت متفاوت از آنچه در هزارستان روایت می شود، نوشته است و روشن رحمانی در کتاب افسانه های دری به صورت متفاوت­تر نگاشته است و جواد خاوری فرهنگ پژوی از دیار مغول دختر و ارب بچۀ هزاره ها آن را متفاوت تر از همه نگاریده است اما محتوای آن­ها خیلی با هم فرق ندارد. تمایز بین روایت­های این افسانه بیشتر به لحاظ اختلاف روایت­هاست که راویان آن را به صورت متفاوت روایت کرده­اند. افسانه ارب­بچه و مغول­دختر بیش ازینکه به خاطر افسانه بودنش معروف باشد، به دلیل ترانه و دوبیتی­هایش معروف است. اکثر آوازخوانان محلی آن را خوانده­اند و آوازخوانان حرفه­ای هم آن را به صورتی متفاوت زمزمه کرده­اند. دوبیتی­های ارب­بچه و مغول­دختر از انسجام خوبی برخوردار نیست و به لحاظ وزن و قافیه مشکل دارد، اما چون محلی است و درس نخوانده­­های محلی آن را سروده­اند، نمی­توان عیب بزرگی برآن گرفت. 

به دیگر سخن افسانه ی مغول­دختر و ارب­بچه از افسانه­های کهن مردم هزاره افغانستان است. هزاره­های افغانستان که از کهن­ترین و بومی­ترین مردم آن سامان به شمار می­روند به زبان فارسی دری صحبت می­کنند. هزارستان به سبب دورافتادگی، کوهستانی و صعب­العبور بودن سرشار است از افسانه­ها و ترانه­های کهن که ارب­بچه و مغول­دختر یکی از آن­ها است. شاید به سبب نام این اوسانه ریشه ی این افسانه به روزگاران پس از حمله مغول به هزارستان برگردد. چنین حکایت کرده اند که نوۀ چنگیزخان درجنگ با هزاره­های هزارستان، در بامیان به قتل می­رسد و خان مغول دستور ویرانی بامیان را صادر می­کند. پس از چند روز جنگ و گریز سرانجام بامیان به دست خان مغول فتح می­شود و شهر غلغله، مرکز فرهنگی و هنری بامیان به ویرانه­ای تبدیل می­گردد. خان مغول به این هم اکتفاء نمی­کند، دستور می­دهد هر موجود زنده­ای را که در بامیان یافتند، نابود کنند. لذا تمام درختان و گیاهان به آتش کشیده شود اما پس از این حوادث بین طایفه­های هزارستان و مغول های ساکن شده در هزارستان طرح دوستی ریخته می­شود و مغولان در فرهنگ و هنر هزارستان جذب می­شوند و خود حامی فرهنگ کهن فارسی دری می­گردند. درین صورت ریشه این افسانه به اتفاق  عاشقانۀ بین ارب­بچه یکی از پسران طایفۀ ارب از طایفه های هزارستان افغانستان و مغول دختر از طوایف کهن مغول های ساکن در هزارستان؛ برمی­گردد. اکنون پس از گذر سالهای زیادی از حمله مغول به هزارستان هنوز طایفه های از آنان در گوشه و کنار هزارستان زندگی می­کنند که زبان مغولی دارند اما در عین حال به زبان فارسی دری عشق می­ورزند و آن را روان صحبت می­کنند. تاریخ گذشته هزارستان نشان می­دهد که هزاره­ها و مغول­ها با کمال آرامش و دوستی و زندگی مسالمت­آمیز در کنار هم زیسته­اند. شواهدی از درگیری خونین بین آنان کم است. دوستی و خویشاوندیی که بین اقوام افغانستان کمتر اتفاق می­افتد، بین هزاره­ها و مغول ها به فراوانی دیده شده است. نزدیکی محل زندگی این دو قوم ساکن هزارستان و شمال افغانستان باعث ماجراهای عاشقانه­ای شده است که افسانه مفول دختر و ارب­بچه باید یکی از آن­ها باشد.

 و اما در مقایسه دو روایت از یک اوسانه ( روایت هزاره های جاغوری و تربت جام ایران) بدین گونه افسانه مغول­دختر و ارب­بچه در هزارستان از الگوی تمام افسانه­های جهان پیروی می­کند. ارب­بچه فرد عادی و طبقه پایین جامعه است که پدرش به کارهای مانند مالداری و زراعت اشتغال دارد و از رعایای شاه شهر به شمار می­رود. پسری مرد دهقان عاشق دختر پادشاه می­شود. درگذر زمان و روند طبیعی افسانه های شرقی که باید به خیر به پایان برسد، سرانجام پسر دهقان با دختر پادشاه ازدواج می­کند و همه چیز به خیر وخوشی پایان می­یابد. اما افسانه شاه محمد و مغول دختر که در تربت جام خراسان ایران روایت می­شود، روایت دیگرگونه از افسانه مغول دختر و ارب­بچه است. امروزه از تربت جام خراسان تا هزارستان افغانستان یک روزه راه با ماشین است و در روزگاران دور روزها راه بوده است. بدین گونه که مغولان پس از حمله به هرات و گذر از تربت­جام به نیشابور تاختند و پس از ویرانی برخی شهرهای ایران کهن وقتی از مرگ خان بزرگ باخبر شدند از راه آمده بازگشتند و در ایران امروزی کسی از خود جا نگذاشتند. لذا امروزه طایفه­ای مستقلی را تحت عنوان مغول در ایران نمی­توان یافت، برخلاف افغانستان که طایفه­ای بزرگ از مغولان در آن جا زندگی می­کنند و با سایر اقوام ساکن افغانستان زندگی خوب و مسالمت آمیزی دارند. شاید از آن رو که تربت جام در مسیر عبور و مرور کاروانان راه ابریشم قرار داشته و مسافران هرات مشهد، طابران طوس و نیشابور از آنجا می­گذشته­اند، این افسانه را با خود آورده و شبی در میان کاروانسرا برای مردم روایت کرده باشند که اکنون به صورت بومی و دیگرگونه روایت می­شود. تفاوت­های بیرون متنی این افسانه در تربت جام خراسان با هزارستان بسیار است اما در یک نگاه کلی اصل افسانه یگانه است. در روایت تربت جام قهرمان مرد افسانه شاه محمد پسر پادشاه است اگرچه در ترانه­هایی که شاه­محمد برای مغول­دختر می­خواند، نام از ارب­بچه می­آورد مانند:  مغول دختر گل­پنبه/ به خوابه یا که می­بینه/ ارب به شاخ کاج مانده/ بیا جانا مغول من/ بیا خرمن گل من/ مغول دختر که ورخیزه/ حمایل­ها فروریزه/ مگر خون ارب ریزه/ بیا جانا مغول من/ بیا خرمن گل من/ مغول دختر می­کردار/ زدی تکیه تو بر دیوار/ ارب گفتی سرت بردار/ بیا جانا مغول من/ بیا خرمن گل من/ اما در روایت مردم هزارستان قهرمان مرد افسانه ارب­بچه است: چنانچه در لابه­لای ترانه­های هزارگی و تربتی آورده شده است. چنانچه در افسانه هزارگی روایت شده است: مغول­دختر نظر کرده/ سرش از باغ بدر کرده/ دلش میل دگر کرده/ ارب را در بدر کرده/ بیا نازک مغول من/ بیا خرمن گل من/ مغول دختر حبیب من/ بدرد دل طبیب من/ خدا کرده نصیب من/ بیا نازک مغول من/ بیا خرمن گل من/ از این راهی به آن راهی/ مغول دختر کدام راهی/ ارب­بچه به بیراهی/ بیا نازک مغول من/ بیا خرمن گل من/ . بدین گونه در سیاق روایت ارب­بچه پسر دهقان مرد هزارستانی که پدرش یکی از زمیندارانی طایفه های هزارستان است؛ به شاه شهرش مالیات می­پردازد و در دفاع از شهر در کنار سربازان پدر مغول دختر از برج و باروی شهر دفاع می­کند. روایت داستانی افسانه نشان می­دهد که هیچ­گونه رابطۀ بین شاه و دهقانان نبوده، چه برسد به این که ارب­بچه دهقان­زاده روزی به کاخ راه پیدا کند و داماد شاه شود. ولی دست تقدیر و روند افسانه که باید به خیر و خوبی به نفع پسر دهقان پایان یابد، ارب­بچه را به وصال مغول­دختر می­رساند و آنان زندگی خوشی را آغاز می­کنند. در روایت خراسانی افسانه مغول دختر، شاه محمد، شاهزاده است و ازدواج وی با شاهزادۀ مغول کار سخت و مشکل به نظر نمی­رسد. این هم طبقه بودن شخصیت­های اصلی افسانه از هیجان و زیبایی افسانه می­کاهد.

تفاوت دیگر روایت خراسانی افسانه مذکور با روایت هزارستانی نحوۀ آشنایی مغول دختر با ارب بچه است. در روایت هزارگی به طور ناگهانی ارب بچه با عشق پاک و سادۀ روستایی­اش در پی مغول دختر راه می­افتد و سرانجام با ازدواج مغول دختر و ارب بچه همه چیز به خوبی و خوشی پایان می­یابد. اما در روایت خراسانی، شاه محمد به طور اتفاقی از رازی در خزانۀ پدر سردر می­آورد. بدین طریق که روزی در نبود پدر به خزانه می­رود و پس از گشودن در هفتم در درون صندوقچه­ای طلایی عکس مغول دختر را پیدا می­کند و دلباخته وی می­گردد. این نشان می­دهد که پدر شاه محمد نیز پاکباخته مغول دختر بوده است. وقتی شاه محمد چهل شبانه روز با ناراحتی به سر می­کند، پیره زنی راز وی را می­گشاید و به مادر وی می­گوید که او پاکباخته مغول دختر است. خبرکه به شاه می­رسد، آه از نهادش برمی­آید. اما سرانجام رضایت می­دهد که شاه­محمد در پی مغول دختر هفت شهر عشق را بپیماید تا کامل شود. شاید به سبب نزدیکی تربت جام با هرات زادگاه صدها عارف دلسوخته چون پیرهرات و شیخ جام وجه رمزی بودن افسانه را بیشتر کرده است. به هر صورت شاه­محمد پس از گشودن هفت در به عکس مغول دختر دست می­یابد و جلوۀ معشوق حقیقی را در وی می­بیند، چیزی که در سلک عارفان و پیران طریقت ره هفت شهر عشق معروف است به قول مولانای بزرگ:

هفت شهر عشق را عطار رفت

  ما هنوزم در خم یک کوچه­ایم             

 یا وقتی شاه محمد به سمت دربار مغول دختر حرکت می­کند، پس از هفت راهنما به شهر مقصود می­رسد. وی در مسیر راه از چوپان، گاوچران، بزچران، دهقان، صاحب کمند اسب، مسافر شهر و پسری که پسین ها با او برادر خوانده می­شود؛ سراغ مغول دختر را می­گیرد و سرانجام به دیدار مقصود نایل می­گردد. چیزی که در شاهنامه با عنوان هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار از آن یاد می­شود. پس از این هفت خوان است که رستم و اسفندیار، کامل می­گردند و به مقصود می­رسند. همچنین وجود چهل پاکباخته که در مسیر عبور مغول دختر به انتظار می­نشینند، خالی از راز و رمز نیست، زیرا چهل سالگی کمال آدمی است. اما افسانه مغول دختر و ارب­بچه به روایت هزارگی، خالی از این رمز و راز است، و به یک افسانه واقعی و عشق­های پاک و سادۀ روستایی شبیه است. این سادگی و طبیعی بودن افسانه نشانه اصلی بودن روایت هزارگی افسانه مغول دختر و ارب­بچه است.

اگرچه در روایت هزارگی، پس از آن که مغول دختر و ارب بچه همدیگر را پیدا می­کنند. پس ملاقات با هفت نفر به خانه شان می­رسند. که البته بافت افسانه نشان از بی رمزی آن دارد، زیرا نفر هفتم مغول دختر و ارب بچه را می­شناسد و مژدگانی به پدر ارب بچه می­برد. نحوۀ مرگ شوهر اولی مغول دختر تفاوت زیادی بین دو روایت از افسانه ایجاد می­کند. در روایت خراسانی زنان دیگر شوهر اول مغول دختر به وی زهر می­خورانند و باعث قتل وی می­شوند. اما در روایت هزارگی وی در پی تبانی ارب­بچه و مغول دختر به قتل می­رسد. با تمام تفاوت­ها بین دو روایت از یک افسانه، ساختار، آغاز و پایان افسانه آنقدر به هم شبیه­اند که یگانه می­نماید و نشان از یگانگی فرهنگی و همدلی و همزبانی بین ایران و افغانستان امروزی دارد.

 

 

 

ارب بچه و مغول دختر

( به روایت مردم جاغوری افغانستان)

اورال و ايد و بريد از پس بامو و سيه بار و نجير تیز و تیز تیر می شد. دوباره سال می آمد و می رفت، زمستان جاغوری سر می رسید، برف روی کوه خاکریز بیشتر می شد و مردمان  پایین دست خاکریز مشغول گردآوری علوفه های زمستانی بودند. برخی شلغم می کندند و بعضی دیگر خاشه از کوه می آوردند. مال ها خانه شده بودند و زنان قریه در زیر سنگ ها در پیتو مشغول کوک دستمال و کولی ارغچی بودند. کودکان مشغول چوب بازی بودند و جوانان توب دنده و شیغی بازی می کردند. پیر مردان شاهنامه و حملۀ حیدری می خواندند. خانۀ ارب در پایین ده قرار داشت، او مرد پیر سال بود، مدتی بود که زنش را با اندوه فراوان خاک کرده بود. او خود کم کم پیر می شد. وقتی كه موهايش سپید چَل شده بود، خزان عمُرش نزديك شُده بود. روزها به ماه و ماه ها به سال و سالها به سالهای پیری بدل می شد، احساس کرد که باید در فکر آخرت و دنیایی دیگر باشد. از فضل خدا ارب از مال و منال دنيا یک بچه داشت که او را ارب بچه می گفتند. در یکی از همین روز ها ارب مال و منال خود را جمع كرد و برای بچه خود گذاشت كه تازه جوان شده بود و خون غيرت دررگهاي اش می جوشيد. سر ارب بچه خود را به بغل گرفت و گفت: تو می فهمی و مال و منال دنیا، از ما خوب و یا بد تیر شد. از آن روز ارب گاهی به ارب بچه کمک می کرد اما بیشتر به عبادت و گوشه نشینی مشغول بود.

 این را بگذار این را بشنو که ارب بچه یک روز در دامن کوه مال را برده بود که یک دختر شکاری را دید که در داخل رودخانه آب بازی می کرد. دختر كجا بود، ماه چارده، پري مانند، بلند بالا، روي چون قرض ماه، موهاي غنجل دو طرف صورت اش پریشان، چشم هایش چون زاغ سياه و مانند چشم های آهوی رمیده یا گرگ بین گله. (چیمای شی گرگ قد مال وری بود).

ارب بچه وقتي كه دختر را ديد از حال رفت و بيهوش شد. ارب بچه يك دل نه صد دل عاشق  دختر شده بود. وقتي كه به هوش آمد، تپك خورده به خانه برگشت. ارب ديد كه رنگ ارب بچه پيك پريده. در دل خود از راز دل ارب بچه با خبر شد و پيشاني اش عرق زد و فهمید که بچه اش عاشق شده است. ارب بچه درگوشه ای خزید و آن شب هیچی نخورد. هرچه بابایش تلاش کرد که از دهن ارب بچه چیزی بشنود، چیزی نشنید. ارب بچه چند روز ناراحت بود و با کسی هم چیزی نمی گفت. این وضعیت چهل روز طول کشید. روزی ارب بچه همرایش زمزمه می کرد که بابایش آواز او را شنید. آرام و پنهانی پشت سرش قرار گرفت. ارب بچه همرای خود می خواند:

پری کوی قاف دختر شکاری

خبر از دل مه داری نداری

نمی دانم پریی یا که حوری

به سوی ما گذر داری نداری

ارب فوری فهمید که چهل روز پیش مغول دختركه پدرش شهنشاه هفت اقليم است، از کنار خانه آن ها رد شد و به سوی کوه خاکریز در قول خوال برای شکار رفت. آه از نهاد ارب بر آمد و با خود گفت: آتش در خانه من شد. اگر شاه بفهمد مارا تکه تکه می کند، پیش سک شکاری می اندازد و ارب بچه را در دم اسپ بسته پاره پاره می کند. آن روز ارب با بچه اش چیزی نگفت، شب که شد، تمام ماجرای را از پسرش پرسید و گفت که با چه کسی طرف است. نباید از دهنش حرفی بر آید که هر دو می می میرند. وقتي كه ارب بچه نام مغول دختر را شنيد، پاي هايش سُستي كرد. نزديك بود از حال برود، به سختي خود را به اطاق رساند و از حال رفت. وقتي كه ارب بچه بيدار شد، ديد آفتاب روي در غروب است، آسمان سرخ وگويي كه كدام عاشق كُشته شده و خون اش در آسمان پاشیده شده باشد. دراین لحظه ارب بچه در خیال ديد که مغول دختر روي بسترش دراز کشیده، بسترش مشرف به باغ و بوستان، پيش ايوان است. شاخه های انگور روی صورتش بازی می کنند و مغول دختر چشم هایش را گاهی آرام باز می کند و دوباره می بندد. باد موهایش را به بازی می گیرد و خوشه های زلفانش با همدیگر شمشیر بازی می کنند. ( دو زلفانش مونه شمشیر بازی) لباس شالشری ابریشمی اش در سایه روشن آفتاب و باغ های انگور برق می زند. ارب بچه با دیدن مغول دختر اشک در چشمانش جمع می شود و از دل داغ دیده با آواز سوزناك شروع به بيت خواندن می کند:

مغول دختر ور ووري

دَ زيرِ تاك انگوري

پري زادي كه يا حوري

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

 همین طور ارب بچه با خیال مغول دختر وارد باغ قصراو شد، مغول دختر آرام از خواب بلند شد و رنگ زعفراني ارب بچه را دید، نگران شد. طرف ارب بچه آمد و با صدای نازک و دخترانه گفت:

ارب بچه بلندی قد کشیده

بگو الی چرا رنگت پریده

بیا که ده بغل تنگت بگیروم

مره غمگین نکو قد آو دیده

  ارب بچه که از داغ دوری و آشفتگی عشق، خون از رگهایش كوچ كرده بود. چشم خود را به روی مغول دختر چرخاند. لباس اطلسی مغول دختر در باد چرخید و موهایش به آرامی چنگ در دامن باد انداخت. این منظره ارب بچه را آشفته ترکرد و با دل داغدار این بيت را خواند:

مغول دختر اطلس پوش

چراغ بخت مه خاموش

مره بازار ببر بفروش

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

ارب بچه دست از دامن خیال مغول دخترکه کشید، خواب از چشمانش پرید. با این درد و غم شب را بدون چشم به هم گذاشتن سفيد کرد. تمام شب مثل مار زخمي در خود پيچ خورد و بيتابي کرد وتمام شب پيش دريچه اتاقش همرا با ماه چارده درد دل کرد.

صبح كه آفتاب از پس كوهاي بلند( خاکریز) بر آمد، ديو شب خيمه ی سياي خود را جمع كرد و از دشت و كوهاي جاغوری كوچ كرد. ارب بچه حمام كرد موي و كاكل خود را همرا با مشك و عنبر شست و به قصد دیدار مغول دختر از خانه بر آمد. قدم زنان به طرف راه نا معلوم رفت. وقتی از خانه فاصله می گرفت نسیم خنک( سیرو) او را به یاد مغول دختر انداخت. در خیال خود را در تالار قصر مغول دختر دید. وقتی وارد تالار شد، تمام وزيراي شاه و بزرگاي مملكت در راه ارب بچه تعظيم كردند او را طرف راست مغول شاه- خان بزرگ جاي دادند. ارب بچه با رنگ پريده و چشم های مانند دو تاز خون، خم شد و بر دست و پیشگاه خان بزرگ بوسه داد. در این زمان صدای ارب رشته خیال او را برید و صدا گفت: ارب بچه سرآسیمه و بی خبر کجا می روی؟ ارب بچه با شرمندگی رویش به طرف پدر چرخاند و با صدای که گویا از ته چاه بر می آمد گفت:  پدر! توره به دادار دادگر قسم، بگو اين مغول دختر روزها و شب بیشتر کجاست و برای شکار کجا می رود و همرایش چند کس است. ارب كه از حال ارب بچه دلش خون بود، گفت: اي پسرنادان که عشق مغول دختر را به بازی گرفته ای؛ بدان که مغول دختر، دختر شهنشاه هفت اقليم است که خراج از هفت كشور مي گیرد. من هيچ نشان از او ندارم و او کسی نیست که کسی بداند او کجاست. او مانند فرشتگان پیدا و ناپیداست. چند سال پيش يك كيني جادوگر از او گفت و فهمیدم که گاهی برای شکار این طرف ها می آید. ارب بچه پيش پدرش خم شد به دستش بوسه داد و گفت: من بايد مغول دختر را پيدا كنم، اگر قسمت من بود روي سرخ پيش تو پس میايم. دوري مغول دختر تحملش سخت است. مرا اجازه بدهید كه تن به قضا داده و برای پيدا كردن مغول دختر بروم. ارب اجازه داد وگفت: برو اي نور ديده، مگر خدا ره فراموش نکن. هميشه به ياد او باش. اگر خواست پروردگار باشد تو مي توانی مغول دختر را پيدا كني. به اميد خدا و نيت راست و تكيه به يزدان می توانی در سر هر سختي بال مشت بشوی و به هر مقصد كه داري برسي.

ارب بچه اسپ تيز خود را سوار شد و از آغیل برون  شد. از بين درختان هر دو طرف راه سنگماشه طرف شارزیده حركت كرد. وقتی که مرغ های سحر خيز غوجور تازه شروع به جيك جيك و شور ماشور كرده بود. ارب بچه از آواز جيك جيك مرغان فهمید كه صبح است و مور و ملخ و مر غ ها شكر خدا را ادا می کنند. از زين اسپ تا شد در زمين سجده شكر كرد برای قسمت و همت خود دعا گفت. وقتي كه سواراسپ شد، از دور يك لشكر را ديد. وقتي كه نزديك لشكر رسيد ديد سواراي دلير زين و يراق كرده آماده اند، با دیدن ارب بچه گفتند: که کجا می رود. ارب بچه با نگرانی گویا حرف آن ها را نشنیده بود از سالار لشكر پرسيد: لشكر عزم كجا را دارد؟ سالار لشكر گفت: امير ما به سلامت باشد. شاه امر داده كه همرا شاهزاده باشيم و جان را فداي خاك پاي اوكنيم و هميشه در ركابش باشیم. ارب بچه فهمید که اشتباه گرفته اند؛ گفت: سرم فداي قدم شاه، حاجت به لشكر نيست، فقط چند سوار کافی است.

ارب بچه همرای چند سوار به اميد پيدا كردن مغول دختر خدا را ياد كرده از دروازۀ  شار برون شد. طرف بیابان های سوزناک ناهور و بدون آباد راهی شد. روز را تا بيگاه راه رفت و دم غروب در دامان دشت خيمه زد. سرسايه بود كه سوارهای شاه به قصد شكار رفتند. تازه شام شده و كم كم تاريك شده بود. گرگ از ميش فرق نمی شد. ارب بچه يك ماديان را در دشت یله كرد به اين نيت كه: اگر ماديان گم شد، مي توانم مغول دختر را پيدا كنم، اگه در جاي ماند و گم نشد، تلاشم بي نتيجه و بیهوده خواهد بود. در همین زمان سواران شاه يك آهو را در كمن گرفته پيش ارب بچه آوردند. ارب بچه آهو را از كمن يله كرد. از خورجين خود چند قرص نان و يك مقدار نمك برون كرد همراه سواران یکجا خوردند.

شب را در خيمه خوابیدند. صبحگاه ارب بچه از خواب بيدار شد. هواي خنك و ملايم از دشت ناهور مي وزید. در این وقت به یاد مادیان افتاد،‌ ديد مادیان گم شده. چراغ اميد در دل ارب بچه روشن شد و از سوز عشق این بيت خواند:

ازي پُشته دَ او پُشته

كورنگ ماديو نه گرُگ كُشته

نه دُوز برده نه گرگ كشته

عجب بخت ارب گشته

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

 ارب بچه اسپ خود را زين كرد، سواران شاه را گفت: شما آزادید. سواران يك آواز گفتند: شاهزادۀ عالم! مایان چطورشما را تنها بگذاریم، هرگز، هرگز. ارب بچه گفت: در طالع  تقدير از من نوشته كه بايد تنها برای مغول دختر بروم. بايد پس برويد، اجازه نداريد، راه را ادامه بدهید. سواران شاه ديد، فايده ندارد، پس طرف سنگماشه رفتند. در همین حال ارب بچه  همرا اسپ و دو سک تازي در دل صحرا می رفت كه يك خرگوش از پيش پاي اسپ تير شد. ارب بچه هر دو تازي را برای گرفتن خرگوش يله كرد. هر دو تازي خرگوش را دواند تا كه از پيش چشم ارب بچه گم شدند. ارب بچه اسپ خود را جولان داد از پس هر دو تازي، تا كه به هر دو تازي رسيد، ديد كه خرگوش در بين دو تازي در دو طرف خوشحالي كرده بازي می کنند. ارب بچه تعجب كرد و این بيت را گفت:

دَ اي دشتا عجب رازی

يكي اسب و دو تازي

كه با خرگوش كنه بازي

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

ارب بچه خرگوش را يله كرد. همرای هردو تازي طرف شرق رخ حرکت کرد. كه يك روباه از پيش رويش تير شد. ارب بچه اين را به  فال نيك گرفت،  با خوشحالی تاخت و تاخت تا كه از دور سواد باروي باغ به چشمش خورد. اسپ خود را جولان داده خود را در باغ رساند. وقتي كه در باغ رسيد از اسپ  پیاده شد و از پخسه باغ بالا شد. ديد باغ است به زیبایی باغ بهشت. هر طرف جویبار آب روان كه با غلغل و قل قل در سراشیبی باغ روان اند.، سبزه زار پر از گل، درختان پر ميوه كه در سر هر شاخش بلبل و قمري در حال نغمه خواني اند. بوي ميوه و عطر گل بيني ارب بچه را پرکرد. ارب بچه در باغ تا شد. از بين درختان رفت تا كه در رودخانه رسيد. در رودخانه پُل بود. از نزديك پل آواز سورني و دول ميآمد. ارب بچه  روی پل رفت كه يكدفعه چشمش در داخل حوض به عكس مغول دختر افتاد، از حال رفت و پاهايش سستي كرد و سختي خود را  اداره كرد. مغول دختر در بين چند كنيز بانو نشسته بود، سراينده ها و خواننده ها پيش او هنر نمايي می كردند. ارب بچه با آواز سوزناك از سوز دل گفت:

ارب بچه د سر پل

مغول دختر د سيل گل

ميان قمري و بلبل

بيا نازوك مغول مه

بيا خرمون گل مه

مغول دختر كه آواز ارب بچه را شنيد، تعجب كرد و در دل گفت: نام من را بغير از پدرم هيچ كس ديگر نمی داند، اين كیست كه نام من را می داند؟ مغول دختر دراین فكر بود كه ارب بچه پيش مغول دختر رسيد، مغول دختر ديد، جوان است، ميان باريك، چارشانه، سپرسينه و بلند قد،‌ چشمان بادامي، از شکل و شمایلش مردانگي و باتوري آشکار است. عيار بچه ای كه مانند او نه ديده و نه شنيد بود. ديده دیده در هردو بی خبری رخ داد و از حال بی حال شدند اما همت بکار بستند و سر پا ماندند. مغول دختر، پيشاني شي عرق زد و دل به ارب بچه آفرین ها گفت. لحظه بعد دور از چشم اغیار از هوش رفت. بالای تخت دراز شد، غلام مغول دختر ارب بچه را روی تخت رو بروی مغول دختر نشاند و نديمه مغول دختر آب روی مغول دختر پاشان و او فوری به هوش آمد. ارب بچه آرام آرام تمام قصه هایش را برای مغول دختر گفت. با او درد دل كرد و از دوري اش شكايت كرد. از تقدير خود حكايت کرد وگفت: که برای دیدار و یافتن او از راه دور آمده و از دشت ها و کوه های سخت و بی آب و علف گذشته، اما او را فراموش نکرده و یاد او، او را سر پا نگهداشته است. در این زمان ندیمه ی مغول دخترگفت: که مادر مغول دختر به دیدنش می آید. وقت جدايي که رسيد، دل هر دو در تپش افتاد. ارب بچه پرسيد: دوباره کی می توان او را دید؟

مغول دختر گفت: من دسته های گل را در مسیر رفت پخش می کنم، وقتی خواستی به دیدنم بیایی گل را دسته دسته جمع كن و بيا تا كه جايگاه من را بیابی. مغول دختر از جايش بلند شد همرای غلامان و كنيزان خود طرف كاخ حرکت کرد. فردا آن روز ارب بچه وقتی کنار قصر مغول دختر رسید، دسته های گل را در مسیر قصر زیبایی درکنار دریاچه دید. ارب بچه دسته های گل را گرفت رفت و رفت تا در کنار قصر مغول دختر رسید. وقتی از دور مغول دختر را ديد كه همرای غلامان و كنيزان خود بين درختان گم شد. ارب بچه آه سوزناك كشيد و با آواز غم انگيز شروع كرد به خواندن این بیت:

مغول دختر د اي باغي

دو زولفانت پري زاغي

زدي د قلب من داغي

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

 پس از آن ارب بچه گل چيده پيش قصرپدر مغول دختر رسيد. ايوانی ديد چون كوه خاکریز بلند  و مانند كاخ سلطان محمود کلان. سر دروازه بر اساس رسم نياكان عكس امپراتور جهان کهن كنيشكا بزرگ بامیان و دیگر شاران بامیان و هزارستان را كشيده دیدكه خراج هفت كشور به نام او جمع می شد. ارب بچه سرگردنه باغ قصر، نزدیک قصر شاه اين طرف و آن طرف دنبال كدام كسی می گشت كه مسیر قصر مغول دختر را بگیرد، يكدفعه نقش پاي مغول دختر را روی خاك ديد. وقتی جاي پاي او را با دست لمس كرد، از دور يك پير زال كيني پيدا شد. كيني ديد كه جوان بلند و بالا، ماه چارده، مرد مردانه، سينه اش سينه ی رستم دستان، كيني كلك هنرمند خداوند را آفرين گفت. ارب بچه اين طرف آن طرف می رفت و بيتاب بود. كيني نزديك رسيد وگفت: ای جوان! زمين زیر پاي تو سرخ آمده، در خاك دنبال چه چيز می کردی؟ از قد و قواره تو معلوم می شود كه به آتش پاره ای يا كه از سر خود سير آمدي كه گرد قصر شاه مي گردي؟ ارب بچه خریطۀ پيسه را طرف كيني پيش كرد و يك مقدار پول كيني را داده وگفت: آجي ما بچه تو و تو مادر من، من دنبال مغول دخترمی گردم. هنوز گپ های ارب بچه تمام نشده بود كه كيني گفت: راستي كه عجب جواني نترس تویی، نام مغول دختر را از كجا خبري؟ ما كه دايه اش هستم، نشنیدم كه کدام کسی نام دخترشاه را خبر باشد. تو چپ باش كه مغول دختر را نامزد كرده و فردا داماد می آید و چند روز پس او را می برد. با این گپ رنگ از روي ارب بچه پريد و با نگرانی گفت: آجی تو را به خدا! یک چیزی بگو، یک کاری بکن كه من طاقت دوري مغول دختر را ندارم. كيني دل اش برای ارب بچه سوخت وگفت:

بچه ام زياد بيتابي نكن، عجله نكن كه عجله كار شيطان است. امشب آن ها هستند، شب دیگرتو را همرا خود در اوماغ عروسی مغول دختر می برم و یک چاره می کنم. كيني ارب بچه را به خانه برد، ارب بچه آن شب را با نگرانی خوابید و فردا شب  همرای كيني در سيل شار رفت. شب كه پس آمد، كيني او را نقش و نگار كرد و كالاي دختر خود را به جانش داد. ارب بچه مانند یک دختر زيبا با قد آراسته و با ناز و كرشمه طرف كاخ شاه  همرای كيني حرکت کرد. وقتي كه هردو از دروازۀ تالار كاخ وارد شد، ارب بچه ديد كه عجب تالار است، قنديل هاي زيبا آویزان و تمام تالار را آزين بندي كرده اند. مغول دختر را عروس جور كرده و بالای تخت نشانده اند. مغول دختر چند برابر مقبول و زيبا شده بود. دل ارب بچه تا رفت و نزدیک بود از خود بي خود شود  ولی به سختي خود را اداره كرد.

ارب بچه در لباس دختر كيني به يك گوشه ای نشست و دل اش از غم پر بود. خاتون ها و دختران شاه و وزيران تمام با شور و شغب بودند كه نوبت به غزل گفتن رسید. دختر وزيرکلان روي خود را طرف كيني بالا كرد و گفت: دایه! امشب بايد دختر تو غزل بگوید. ارب بچه چشم خود را از مغول دختر بر نمی داشت، مغول دختر هم ازتشنگی لب هایش خشك شده بود. كيني ارب بچه را  تکان داد و آهسته گفت: بچه ام! می گوید غزل بگو، چه چاره می کنی؟ يكدفعه ارب بچه با آواز زنانه این بيت را خواند:

مغول دختر آلوندي

كه تو منديل ره كج مندي

دل ارب ره بركندي

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

مغول دختر آواز ارب بچه را شناخت، بالا شد و منديل(تخت) را يك طرف انداخت، غالمغال شروع شد. تمام خاتون ها و دختران پادشاه و وزيران سر ارب بچه قهر شدند كه دختر كيني تو چه گونه غزل گفتي كه مغول دختر را قهر کردی؟ با این بیت ارب بچه، مجلس منديل بندي خراب شد. ارب بچه همرای كيني پس به خانه رفت. درخانه كيني ارب بچه بيتابي می کرد كه ما ديگر مغول دختر را نمی بینم. كيني او را دل داري داده و گفت: خيراست، فردا شب مجلس خينه ( حنابندان) است، تو را با خود به مجلس می برم. فردا كيني ارب بچه را دوباره دختر جور كرد و همرای خود در خانه مغول دختر برد. در شب خينه بندي مجلس زياد بير و بار ( آمد و شد) بود. كيني همرای ارب بچه در مجلس درون شد. تمام دختران و خاتون ها دست های خود را خينه كرده اند. ارب بچه با اشاره کینی گوشه ای نشست تا كه نوبت به غزل گفتن رسيد. دختران به جان دختركيني(ارب بچه) چسپیدن که تو خوب غزل می گویی، بايد امشب يك خوب بيت بخوانی. ارب بچه گپ نزد. كيني در بغل ارب بچه اشاره کرد كه بگو. ارب بچه شروع به بيت خواندن کرد:

مغول دختر خينا كردي

به قولای خو وفا كردي

ارب ره مبتلا كردي

بيا نازوك مغول مه

آيا خرمون گل مه

آواز ارب بچه غم انگيز بود، مغول دختر كه اين بيت را شنيد، بيتاب شد. از تخت خينه پایین شده و مجلس را ترک کرد.. خاتون ها و دختران، كيني را همرای ارب بچه از قصر برون کردند. كيني سر ارب بچه قهر شد و گفت که او بچه! تو چرا مجلس را بيران کردی؟ صبح شفق مغول دختر را می برد. ارب اول کمی ناراحتی کرد و بعد با توکل به خدا گفت که صبح شفق او را بیدار کند. كيني قبول كرد، ارب بچه رفت سر بام خانه خوابید. خواب ازچشم ارب بچه پریده بود. شب تا صبح ستاره ها را شمار کرد و از غم مغول دختر مثل مار در خود پیج خورد. نزدیک های شفق کمی خواب رفت. وقتی از خواب برخاست گرمي در تمام جاي تنك شده بود. ارب بچه پيش كيني رفت كه چرا مرا بيدار نكردی؟ احوال مغول دختر را پرسيد. كيني گفت: در وقت شفق  داماد مغول دختر را برد. راه را برای ارب بچه نشان داد و خود به خانه خود رفت. ارب بچه گريه و ناله كرده روي خود را طرف بیابان کرد و رفت و رفت تا این که از خستگی از حال رفت. وقتی کمی خستگی رفع کرد بلند شد، زیر درخت سیب رفت، کمی سیب خورد و حالش بهتر شد. كمی جان که گرفت بسم الله گفته حرکت کرد. ازکوه و دره های زیبا گذشت. تا در دشت های پراخ رسيد كه سرو پاي نداشت. ارب بچه خدا را ياد كرد و پيش رفت. همین طور که می رفت در یاد مغول دختر بود و برای او بیتابی می کرد و با خود این بیت را می خواند:  

مغول دختر سفر كرده

   لباس خوب د بر كده

      مرا خون جگر كرده

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

   ارب بچه بيت خوانده و غزل گفته گاهی از قضا و قدر گيله می کرد و گاهی از بخت بد خویش مي ناليد. همین قسم با دل پر خون و چشم گریان روز را تا بيگاه راه رفت تا كه در دم غروب در سر دو راهی رسيد. حيران ماند كه از كدم راه برود و مغول دختر را از كدم راه برده باشد، در این حال با آواز بلند شروع کرد به بیت خواندن:

   رسيدم سر دو رايي

   نه راه پيدا نه روشنايي

   امان از درد تنهايي

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

باد صدای ارب بچه را به گوش مغول دختر رسان كه زياد دور نشده بود. مغول دختر به همراهانش گفت که درگردن اسپ ها و شتران زنگ ببندند. وقتي كه آواز زنگوله به گوش ارب بچه رسيد، نزديك بود از هوش برود وليكن تيزتر حرکت کرد که به کاروان مغول دختر برسد. وقتی به کاروان رسید از خوشحالی این بیت را با آواز بلند خواند:

مغول دختر گلی غوزه

   بلند بالاي كج موزه

   دلت بر مو نمي سوزه

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

   سواران دويده ارب بچه را كشال پيش ساربان آوردند، وقتی مغول دختر او را دید از كجاوه تا شد. اسپ دیگرطلب کرد با اسپ سواری طرف ارب بچه رفت. وقتي كه پيش ارب بچه رسيد. به همراهانش گفت که این مرد درویش و غلام زادۀ پدرش است. از روی واداری تا این جا دنبال کاروان آمده است. به او یک اسپ بدهید و بگذارید با من بیاید. همراهان مغول دختر ارب بچه را روی اسپ سوار کردند و با احترام زیاد با وی مسیر خانۀ داماد را در پیش گرفتند. ارب بچه از ديدن مغول دختر چراغ اميد در دلش روشن تر شده از نو زنده شد. در مسیر رفت همواره تلاش  می کرد که اسپش همرای اسپ مغول دختر جوره برود. در مسیر راه کمی مشکوک شد که نکند این زن نقاب دار مغول دختر نباشد. چون سوار کنار او هم سوار کار ماهیر بود و هم جست و چالاک. از این رو، شروع به بیت خواندن کرد:

   مغول دختر گل بديو

   چه پم كردي سرمديو

   د اي دشتا بيدي جولو

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

   مغول دختر وقتي كه غزل را شنيد، اسپ خود را جولان داد. چند ميدان تاخت. ارب بچه در دل خود مغول دختر را آفرين گفت و طرف مغول دختر لبخند کرده گفت: خبر نداشتم كه مغول دختر سوار كار هم باشد. ارب بچه در تمام سفر در فکر فراری دادن مغول دختر بود و این که چگونه می توان او را از دست کاروان داماد برون ببرد و به خانه پدری برگردد. وقتی كاروان در يك جاي آباد و خرم رسيد. ارب بچه از ساروان پرسيد: اي جاي چه نام دارد؟ ساروان گفت: اين منطقه را شلك لنگر می گویند. ارب بچه با آواز سوزناك شروع كرد به خواندن این بیت:

   رسيدم بر شلك لنگر

   به دين پاك پيغمبر

   زنم شوي ترا خنجر

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه 

   کاروانیان ازینکه فكر می كردند او درویش است به حرف هایش اعتنا نکردند و به رفتن ادامه دادند و كاروان از وادي شلك لنگر تير شد. ارب بچه  همرای كاروان می رفت و گاهي همراه مغول دختر جوره ركاب مي زد. تا اینکه كاروان در يك وادي ديگر رسيد كه درختان زيادی داشت. هرطرف درخت بود و جويبار، تا چشم كار می کرد درخت بود. درختان چنار، ارر و بيد، زرد آلو، سيب، توت، شفتالو. كاروان از بين درختان و از وادي درحال تير شدن بودند كه ارب بچه پرسيد: این دره را چه می نامند؟ ساروان گفت: این دره را ترک شیوه می گویند. با شنیدن این گپ از دهن ساروان ارب بچه این بیت را خواند:

   رسيدم بر ترك شيوه

   مغول دختر شوي بيوه

خوری از باغ مه میوه  

بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

    در مسیر راه اسپ ارب بچه با اسپ مغول دختر جوره می رفت. ارب بچه با اشاره همرا با مغول دختر گفتگو می کرد، تا اینکه کاروان سايه پريدن بیگاه در شارشوي مغول دختر رسيد. مغول دختر پس در كجاوه نشست. وقتی که كاروان در شار رسيد، شار چراغاني شد و مردم در شور و شغب و غلغله بودند. هرطرف رقص و پاي كوبي بود. ارب بچه حال اش هر لحظه خراب ترمی شد. کاروان عروس در پيش قصر شوي مغول دختر رسيد. ارب بچه قصر شوي مغول دختر را ديد كه بسیار زيبا بود، مانند قصر دلکشاه و باغ بابرخان در کابل، درختانی پرگل و ميوه دار پيش كاخ را بهشت برين جورکرده بود. داماد نبود، پادشاي مملكت خودش در راه عروس آمده بود. وی مغول دختر را از كجاوه تا كرده و به قصر برد. ارب بچه را در يك گوشۀ كاخ جاي دادند. ارب بچه آن شب را چون منده و خسته  بود به آرامی در قصر تيركرد. مردم تا هنوز در شور و شوق عروسی بودند، شاه هفت روز را شادی عروسی اعلان كرده بود. فردای آن شب كه ارب بچه از خواب بيدار شد، پيش كلكن كاخ ايستاده شده، باغ و بوستان كاخ را تماشا می کرد. در ياد مملكت خود افتاد، در یاد ارب پدرش افتاد كه هميشه در فکر خوشی تنها بچه اش بود. ديد ديگر چاره نمانده و مغول دختر هم از دست رفته است. در حال افتاد و مریض شد. در مریضی شروع کرد به خواندن این بیت:

  

   مغول دختر حبيب مه

   د درد دل طبيب مه

   خدا كده نصيب مه

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

   خبر به مغول دختر رسيد كه درویش ناجور شده، هزیان می گوید، مغول دختر از شاه اجازه گرفت و گفت كه درویش خانۀ پدری اش از ريزگي تا هنوز به مرض دل دردي گرفتار می شود. وقتي كه دست خود را روی دلش مي گذارم، جور می شود. شاه اجازه داد. مغول دختر پيش ارب بچه  آمد و گفت: زياد بيتابي نكن، داماد ناجوره، جور شدني نيست، تو حوصله كن، يزدان به داد ما مي رسد. ارب بچه خوشحال و آرام شد. ارب بچه فردای آن روز چند نفر را كرايه کرد و چند اسب خريد. همرای افرادش پيش دروازه شرقي شار وعده گذاشت و خودش پيش مغول دختر رفت. از شاه و مغول دختر اجازه گرفت كه بايد پس به شار خود برود. در این وقت این بیت را خواند:   

   مغول دختر تو حي باشي

   سر كوكول ني باشي

   منه گل و كمي باشي

   بيا نازوك مغول مه

   آيا خرمون گل مه

   ارب بچه همرای سواران خود از دروازه شرقي شار برون شد و به سمت شمال شار تاخت تاكه خود را به شلك لنگر رساند و شب را در دامان دشت ماند. يك هفته در دشت و جنگل تيركرد و هركس كه از شار شوي مغول دختر مي آمد، احوال شار و شاهي مملكت را جويا می شد. يكي از روزها كه ارب بچه كالاي نوی اش را پوشيده بود سواران خود را مجهز كرده بود، يك كاروان از طرف شار پيدا شد و ارب بچه سواران خود را پيش ساروان كاروان رساند. احوال شاه و مملكت را پرسان كرد. ساروان با صد افسوس گفت: شاهزاده بزرگوار كه مريض بود، از دنيا رفت و شاه هر چه تداوي كرد فايده نداد. بلاخره شاهزاده جان به حق داد و تمام مردم شار را عزادار كرد. عروس شاهزاده هم بيوه ماند. ارب بچه صد افسوس خورد و همرای سوارانش طرف شار شوي مغول دختر راهی شد. وقتي كه ارب بچه و سوارانش در دروازه شار رسيد. دروازه وان كه از میان رباط راه را نگاه می کرد، خبر به سالار خود داد كه چند سوار از دور به تاخت مي آید، شايد كدام پيك (خط رسان) باشد. سالار دروازه وان خودش پيش دروازه آمد. وقتي كه ارب بچه و سوارانش در دروازه رسيد، دروازه وان ازو استقبال كرد و پرسيد که از کجا می آید؟ ارب بچه با ادب و احترام دست روی سينه اش گذاشت و گفت: بچه مغول شاه هستم برای پرسان احوال شاهي مملكت شما آمده ام. دروازه وان پيش ارب بچه تعظيم كرد و قاصد به شار پيش پادشاه راهی كرد كه بچه مغول شاه آمده و به زودي به قصر شاه مي رسد. وقتی که مغول دختر اين خبر را شنيد خوشحال شد و فهمید كه اي كار چاره جويي ارب بچه است. ارب بچه همراه سواران خود در شار درون شد. ديد شار كه تازه از عروسی خلاص شده اما سياه پوش است. ارب بچه پيش شاه رسيد و گفت: عمر شاه و حكومت اش دوام دار باشد، آمده ام كه احوال شاه را بگيرم.   شاه كه چشم هایش پر از اشک شده بود، گفت: شهنشاي عالم و امير سلامت باشد، داماد شما عمر خود را به شما بخشيد. ارب بچه صد افسوس كرد و به غم شاه شريك شد. شاه را دلداري داده  وگفت: اي قبلۀ عالم! عمر تمام انسان ها به دست خداوند بزرگ است، هر چه مصلحت خدا باشد، همان می شود. منزل آخري كل ما منزل آخرت است، حالا مصلحت چیست؟ شاه گفت: اي امير دلير! چاره كار اين است كه مغول دختركه چند روز ميهمان ما بود، شما او را با خود ببریدكه ما لايق او را نداشتیم. ارب بچه دلش برای شاه زياد سوخت و با چشمان پر اشک گفت: هر چه مصلحت شاه باشد، خدا كه دادگر است، دوستي ما و شما دوام دار خواهد ماند.

صبحگاه سر خنگي ارب بچه، مغول دختر را گرفته همراه سواران خود از شاه خدا حافظي كرد و از شار برون شدند. وقتی که ارب بچه و مغول دختردر شار مغول شاه رسيد، مغول شاه زياد تعجب كرده و پرسيد اي جوان! تو كي هستی و دختر من را از كجا آوردي؟ ارب دست روی سینه گذاشت و گفت: سلطنت شاه بر بقا باشد، هر چه قسمت از طرف خدا باشد، همان می شود. مغول دختر پیش دوید و پای پدر را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و از طالع ناکامش نالید و از ارب بچه و جوانمردی او گفت که چگونه او را تا این جا همراهی کرده و آورده است.

  مغول شاه، دخترش را در آغوش گرفت و دلداری داد و گفت هرکه  را دوست داری و می خواهی بگو که دستت را بدستش بدهم. مغول دختر از شرم چیزی نگفت و شاه خود فهمید. شاه همان شب مغول دختر را به نكاح ارب بچه در آورد و پنج من طلاي سرخ  همرای تحفه های زياد ارب بچه و مغول دختر را عروس و داماد کرد. از آن جایی که مغول شاه وارث مردانه نداشت ارب بچه را جانشین خود انتخاب کرد. آن دو سال های سال با خوبی و خوشی زندگی کردند.

  

افسانه مغول دختر و ارب بچه

(به روایت تربت جام ایران)

بود نبود در روزگاران گذشته يك پادشاه بود، پادشاه ما خدا بود، ‌اين پادشاه اسمش احمد بود كه چهل تا زن داشت اما از داشتن فرزند محروم بود. روزي پادشاه پوستينش را برداشت، به گلخن رفت و خاکستر نشين شد. روزي خواجه خضرعليه‌السلام (قربان نامش) آمد دَم بارگاه پادشاه و در زد. درباريان فكر كردند كه گدا است. هرچه به او پول داد، قبول نكرد. خواجه خضر(ع) گفت كه بايد پادشاه را ببيند، خلاصه اينكه پادشاه كه نمي‌خواست سايل را از دَر براند، از روي خاكستر برخاست و به ديدن حضرت خضر(ع) آمد. خواجه خضرعليه‌السلام (قربان نامش) گفت: قبله عالم تو پادشاهي و مملكت زيرنگين تواست، چرا روي خاكستر مي‌نشيني؟ پادشاه كه نمي‌خواست سايل را ناراحت كند، گفت: من چهل تا زن( قانونی و غیر رسمی) دارم ولي از نعمت اولاد محرومم. خواجه خضر(ع)، يك سيب از خورجينش در آورد و داد به پادشاه كه دو نصف كند، نصف آن را به مادياني كه دوست دارد بدهد و نصف آن را به يكي از زنانش تا خداوند به آن ها اولاد صالحي عنايت فرمايد. پادشاه به حرمسرا رفت و نصف سيب را به زنش داد و نصف ديگر را به ماديان اصلي كمندش. مدتي گذشت، خداوند به او يك پسر داد كه نامش را شاه محمد گذاشتند و ماديان نيز كرۀ زيبا و سرخ موي آورد. شاه محمد يك روزه، بيست روزه شد. دو روزه شش ماهه و سه روزه سن بچه‌ دوازده ساله را نشان مي‌داد. كمي كه بزرگ شد عالمي او را به سبق خواني واداشت. شاه محمد شنبه به درس شروع كرد، پنجشنبه عالم بزرگ علوم ديني و دنيوي شد. شاه محمد در زير زمين بود و روزي عالم استاد به پادشاه گفت: كه من به شاه محمد مي‌گويم الف او مي‌گويد، معني‌ الف چيست؟ او از من عالم تر شده است، بهتر است او را بياوريد به قصر. خلاصه، شاه محمد را به قصر آوردند. روزي شاه محمد متوجه رفتار مشكوك پدرش شد كه به خزانه‌داري مي‌رود و دير وقت بر مي گردد. روزي شاه محمد از غيبت پدر استفاده كرد و وارد خزانه داری شد و به پس از گشودن هفت در خزانه در درون صندوقچۀ طلا، عكس مغول دختر را ديد و پاكباخته او شد. پس از آن روز، چهل شبانه روز، زانوي غم در بغل گرفت. هرچه پادشاه و مادرش تلاش كردند، راز او را نفهميدند تا اينكه پيره‌زني، صندوقچۀ دل شاه محمد را گشود و راز او افشا شد. اما پدر به مخالفت او برخاست. وزير شاه كه مرد دنيا ديده بود واسطه شد و براي شاه محمد اجازه رفتن گرفت، كه به سراغ مغول دختر برود. شاه محمد پا در ركاب كرة ماديان گذاشت، و حالا! بيابان هِي بيابان طي / سنگ و سلامت / ناخون و جراحت / مي‌زد / مي‌آمد/ فرسنگ به فرسنگ / چو عاشقان دلتنگ / رفت و رفت تا به يك بيابان رسيد. شب در چادر ساربان ماند و از وي سراغ مغول دختر را گرفت، همين طوري رفت در مسير راه به چوپان، گاوچران، بزچران كه همه مال مغول دختر بود، برخورد و از آن ها سراغ مغول دختر را گرفت. سرانجام به شهر مغول دختر رسيد و در سراي پسر بقالي مقيم شد. فردا شنيد كه مغول دختر به باغ براي گردش مي‌رود. شاه محمد با پسر بقالي به چهار باغ رفت، مغول دختر كنار در چهار باغ، چهل پاكباخته داشت كه خاكستر نشين كوي او بودند. شاه محمد كنار ديوار باغ ایستاد، ديد كه مغول دختر با چهل اسب يك رنگ، چهل كنيز يك رنگ، گوشه ابرو به پاكباخته‌گانش نشان داد و به شاه محمد رسيد. شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر زِ چار باغه

ميان چل كنيز تاقه

بيا نازك مغول من

بيا خرمن گل من

مغول دختر به شاه محمد نهيب زد و دستور داد كه او را از چارباغ خارج كنند. شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر چه شر كرده

مرا از باغ بدر كرده

بيا نازك مغول من

  بيا خرمن گل من

مغول دختر ناراحت شد و به بارگاهش بازگشت. خلاصه شاه محمد به خواستگاري مغول دختر رفت. پدر مغول دختر گفت: هركه مال و دولت بيشتر بياورد. مغول دختر مال او خواهد بود. شاه محمد به نزد پدرش بازگشت و طالب مال و دولت شد. پدر چهل قطار شتر بار خاكستر به او داد. در مسير راه وقتي شاه محمد متوجه شد كه بار شترها خاكستراند. لگام اسبش را كشيد و به سمت شهر مغول دختر يكه و تنها تاخت.

در مسير راه اسب شاه محمد را گرگ خورد و شاه محمد پياده راه افتاد. از آن طرف يكي از خواستگاران مال و دولت بيشتر آورد و مغول دختر را به عقد خود در آورد. در نزديك شهر، شاه محمد كاروان عروس را ديد و اين بيت را خواند:

رسيدم سر دو راهي

خداوندا تو آگاهي

مغول دختر كدام راهي

بيا نازك مغول من

 بيا خرمن گل من

مغول دختر وقتي فهميد، مقداري غذا پنهاني به شاه محمد رساند. شاه محمد در شهر داماد اقامت كرد و منتظر پايان ماجراي مغول دختر شد. شوهر مغول دختر چهل تا زن داشت. زنان باهم مشورت كردند و سرانجام به شوهرشان زهر خوراندند و از هوو (امباغ) چهل و يكم جلوگيري كردند. داماد جديد به خاك سپرده شد و چهل شبانه روز دفن و كفن و عزاداري گرفتند. روز چهل و يكم، چهل زن داماد متوفا و مغول دختر به چهارباغ براي گردش رفتند. شاه محمد كنار در چارباغ نشسته بود، وقتي زنان گذشتند، شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر گل سوري

 ميان چتر انگوري

  هزار حرمان ز من دوري

  بيا نازك مغل من

بيا خرمن گل من

زنان گفتند، يك خوشه انگور به درويش بدهيد. مغول دختر خوشه انگور را گرفت، به نزد شاه محمد رفت، وقتي خوب نزديك رسيد. شاه محمد خود را به بي‌حالي زد، گويا از خوردن انگور حالش به هم خورده است تا مغول دختر او را درمان كند. مغول دختر و زنان به دور شاه محمد جمع شدند و به او دارو خوراندند كه شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر حبيب من

به درد دل طبيب من

 خدا كرده نصيب من

بيا نازك مغول من

بيا خرمن گل من

سرانجام شاه محمد به مغول دختر پيام داد كه حالا شوهرت مرده، بايد به نزد پدرت برگردي. مغول دختر نزد خانوادۀ شوهرش رفت و اجازه مرخصي گرفت. آنان ده اسب و ده شمشير و سرباز با وي كردند و سهم او را نيز جدا كردند. چهل يك من طلا، اسب و مال و دولت غلام و كنيز با وي شدند و اجازه رفتن گرفتند. وقتي كمي از شهر دور شدند، مغول دختر و شاه محمد، تمام غلامان و كنيزان را مرخص كردند، مال و دولت را برداشتند و به سمت شهر شاه محمد حركت كردند و اين بيت را شاه محمد خواند:

از اين تنگه به آن تنگر

  شترها مي‌خورند كنگر

مغول دختر بيا بنگر

بيا نازك مغول

يا خرمن گل من

وقتي نزديك شهر شاه محمد رسيدند به پدر شاه محمد خبردادند كه شاه محمد با مغول دختر دارند مي‌آيند، شاه شهر كه پدر شاه محمد بود، خوشحال شد و هفتاد فرسخ بيرون شهر را قالين فرش كرد. شاه دستور داد كه تمام ستوران، قاطران، الاغان، نعل بندند و تمام خوش آمد گويان، كفش‌هاي آهني به پا كنند و بر قالين به پيشواز شاه محمد و مغول دختر بروند تا فكر نكنند كه به فكر آن ها نبوده‌ايم و مال دولت براي مان پيش از آن ها ارزش دارد.

سرانجام شاه محمد به شهر خودش رسيد. هفت شبانه روز جشن عروسي گرفتند و مغول دختر را به عقد مسلماني شاه محمد در آوردند. اونا آنجا بودند، ما خدمت آقايان رسيديم.

ترانه‌ مغول دختر و شاه محمد به روايت خراسان تربت جام چنین است:

بيابان هي بيابان

 سنگ و سلامت

ناخون و جراحت

 مي‌زد، مي‌آمد

فرسنگ به فرسنگ

چو عاشقان دلتنگ

تلخي تنباكو

چه عاشق مرادي

درختان گل مگلي

 سر به هوا پا به زمين

مغول دختر به چارباغه پري رويش پريزاده

ميان چهل كنيز تاغه بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر حشر كرده مرا از باغ بدر كرده

مگر فكر ديگر كرده - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گل واديون سوار شدم كره ماديون

كه سر دادم در اين ميدون - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر كه ورخيزه حمايل ها فروريزه

مگر خون ارب ريزه - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر رأي كردار زدي تكيه تو بر ديوار

ارب گشته ز خواب بيدار - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

ده‌اي دشت هاي شيرازي دو تا خرس و دو تا تازي

مغول دختر نكن بازي - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

رسيدم سر دو راهی خداوندا تو آگاهي

مغول دختر كدام راهي - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گلی پنبه به خوابه يا كه مي‌جنبه

ارب ده شاخ كاج منده - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گل سوري ميان چتر انگوري

هزار افسوس ز من دوري - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر حبيب من به درد دل طبيب من

خدا كرده نصيب من - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

از اين تنگه به آن تنگر شترها مي‌خورند كنگر

مغول دختر بيا بنگر بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

ازي پشته به او پشته كره ماديون را گرگ كشته

عجب بخت ارب گشته - بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

مغول دختر گل گندم زمين خوردم بار چندم

بارو بنه ره مي‌بندم - بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

برای افسانه مغول دختر و ارب بچه ترانه­های زیادی روایت شده است که مشهورترین آن ها چنین است:

مغول دختر نظر کرده

سرش از باغ بدر کرده

دلش میل دگر کرده

ارب را در بدر کرده

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر الو دارد

به زیر دیگ پلو دارد

ارب هم قصد خو دارد

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر حبیب من

بدرد دل طبیب من

خدا کرده نصیب من

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر هوا داره

به درد دل دوا داره

به قول مصطفی داره

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر وروری

بزیر تاک انگوری

ارب میگه که تو حوری

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر ده­ ای باغی

دو زلفانش پر زاغی

ارب بچه دلش داغی

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر اطلس پوش

مرد بازار ببر بفروش

به یک نان و یک پاو گوش

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

از این راهی به آن راهی

مغول دختر کدام راهی

خداوندا تو آگاهی

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

ازی شیوه شوی لیوه

مغول دختر شوی بیوه

شتران می­خورند میوه

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

ازی پشته به آن پشته

گرنگ مادیانه گرگ کشته

عجب بخت ارب گشته

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر به پشت پل

ارب بچه به زیر پل

تویی یقچه پر از گل

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

اشاره: با سپاس از دست دیرینه ام فرهاد زاهدی و مجله ی وزین نجوای فرهنگ.

 

تهران: خوابگاه شهید ورامینی دانشگاه علامه طباطبایی، ساعت سه شب دو عقرب خزان هشتاد و نه