پیچه لولوی قریه ام
( به آواهای گم شده ای مادری و مسافران دیر و دور قریه ام)
(1)
به (سایه خانه) که می رسم
غم انگیزترین رودخانه از من بالا می رود
با ماهیان غمگین جلگه
به رنگ دریا می رقصم
و خیل درختان (دوری) بر شانه هایم می رویند
رشته های کهن دردم را با رودخانۀ (سایه خانه) پیوند می زنم
به قریه ام می رسم
خنده ام را به درختان توت پیش خانه ات می بخشم
(به شینیه
به تی بوم
به سیاخاک)
شیار بلند زخم هایم را با لبخند تو پینه می بندم
از رودخانۀ (سایه خانه) سراغ تو را می گیرم
از تمام خانه های منتهی به قریه ام
کسی سراغ ترا ندارد
نه از خانه ات خبری است و نه از چشمه ای که کوزه به سر می آمدی
پیچه لولوی قریه ام !
در نبودن تو
خنده های روی لبانم رو به زوال می روند
(2)
به چشمه که می رسم
یادت معاشقه ای چشمان من و لبخندهای تو می شود
هنگامی که تو کوزه به سر می آمدی
و ملودی شرشر چشمه
پا گذاشتنت را در آب
به نوای دمبوره می نواختند
و تو کوزه را از آب پر می کردی
و با گوشه چشمی به من، فرایم می خواندی
و چشمه تپنده تر از هر رود
ترا آواز می خواند
شباهنگام
یادش بخیر !
در زیر نور ماه، درکنار چشمه، وقتی کوترها مان را هوا می کردیم
تو زیبایی ات را به چشمه می بخشیدی
و گونۀ گل انداخته ات،کشف تازۀ از دوبیتی های چشمانت بود
و موهایت بر سیاهی شب می افزود
وقتی به من می رسیدی
دست افشان، زیر نور ماه
گیسوانت را به باد می دادی
و پاهایت را به چشمه می بخشیدی
و ماهیانی خیالم به دور پاهایت حلقه می زدند
و در حوالی چشمانت خانه مان را آباد می کردی
پیچه لولوی قریه ام !
(3)
باران مدام می بارد
روی چشمه ای که ترا با خود برد
و من با گام های سرشار از زوال
به یاد می آورم که گفتی:
(خوشه ای از زلفانم را قیچی کن
به یادگار دار
که هرگاه گذر خیالت بر من افتاد
با تو باشم).
اکنون خون از شقیقه هایم بالا می رود
پاهایم نعش له شده ام را با خود می کشد
بر تن برهنه ای رودخانه کشیده می شوم
و با کلمات تنهایی آوازت می خوانم
از چشمه ها سراغت را می گیرم
از رودخانه ها
اما تو نیستی
پیچه لولوی قریه ام !
در نبودن تو به عبث رویاهایم را ورق می زنم
بوسه هایم را به رودخانه می بخشم
از حجم پیراهنم بیرون می پرم
گریبان رودخانه و چشمه را می گیرم
که شاید خبرت را داشته باشد
پیچه لولوی قریه ام !
من در نبودن تو
به استخوانی می مانم که گوری نیافته باشد
و روحم میل جدایی از تن دارد
پیچه لولوی قریه ام!
در نبودن تو چون استخوان های جان گرفته
مسیر رودخانۀ ( سایه خانه) را می گیرم
به هلمند می رسم
به دریاچۀ هامون
اما تو نیستی
سراغت را از رودخانۀ کابل می گیرم
از دختران دریای کابل
از دوشیزگان برقه به سر لوگر
از دختران سیاه پوش تهران
از دختران حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی
از دانشگاه علامه طباطبایی
اما تو نیستی
پیچه لولوی قریه ام!
من در نبودن تو به آوازهای از دست رفته می مانم
و با کاسۀ خالی چشمانم
چشمه ها و رودخانه ها را می نگرم
و به آوازها و ملودی های غمگین دریا می پیوندم
پیچه لولوی قریه ام!
( جاغوری، پیدگه، قریۀ سایه خانه، نیمه شب تابستانی، کنار چشمه، شب عید روزۀ سال هشتاد نه خورشیدی( 20. 6. 1389).