جنرال
(به جنرال فهیم و تمام جنرالان وطنم که در جنگ پا سفت کرده اند)
شلیک می کنیم
دراز می کشیم
بعد یکی یکی بلند می شویم
پوچک ها را یکی یکی از لباس های مان می تکانیم
2
جنرال !
نمی دانم شجره نامۀ تفنگ به کی می رسد
به مهندس کلاشینکوف یا به مارشال استینگیر
شاید هم به کسی که ماشه را می تکاند
یا به کسی که قلبش را برای تیر خوردن آماده می کند
جنرال !
می خواهم جنگ تمام شود
لباس های نظامی ام را در بیاورم
موزه هایم را دور بیندازم
چشم هایم را از نگاه دشمنان جمع کنم
می خواهم نخ کشیدۀ لبانم را شل کنم
و با تمام مردم دنیا بخندم
جنرال !
من اسکندر نه چنگیزخان بودم
وقتی بامیان را به آتش کشیدم
نادر شاه افشار شدم
و با انگشتانی در آتش احمدشاه خان
افشار را به آتش کشیدم
و در مسیر قندهار به ارزگان
وقتی از کله های هزاره ها کله منار ساختم
امیرعبدالرحمانم خواندند
و با لنگوته های کشال وزیرستانی قزل آباد را آتش زدم
ملا عمر شدم
و بودا را اعدام صحرایی کردم
بعد سال ها درجۀ مارشالی گرفتم
و با کرزی عکس یادگاری انداختم
اکنون سرباز کوچک این مردمم
جنرال !
من سرباز خوبی نیستم
من فقط بلدم غزل های عاشقانه بخوانم
تو هم سرباز خوبی نیستی چون مثنوی مولوی می خوانی
جنرال !
نمی توانم سردشمن را نشانه بروم
ممکن است برادرم باشد
نمی توانم قلبش را بزنم
ممکن است عاشق دوشیزه ای در جنوبی ترین بخش وطنم باشد
جنرال !
من نمی توانم شاعری خوبی برای جنگ باشم.
..................................................................................@
پارس های سگان صبح کابل
با پاهای پر آبله
سراسر دریاها را به دنبال تو گشته ام
از دریایی به دریایی
از کشتی ای به کشتی ای
خوشا لالوانی به دنبال تو
خوشا سواحلی که روزگاری ترا دیده است
خوشا جزیرۀ نامکشوفی که ترا در خود دارد
2
سر سنگی می نشینم
پاهایم را در آب تکان می دهم
پاهای که بوی تلخ نبودن ترا دارند
بانو !
دریا را با رقص برهنه ات بشکاف
تا با آهنگ آمدنت
زوزۀ وحشی گرگان را
پارس های سگان صبح کابل را
به ملا کرزی و طالبان ببخشم
و با اسپ های وحشی یکاولنگ
سینه ات را یک تاخت بدوم
اگر چند تنت جغرافیایی امنی نیست
و پیراهنت حوصلۀ بزکشی را ندارد
وقتی بادهای مخالف دکمه هایش را می کشاید
بانو !
این منم و بوی مادیان یله در پهنای تنت
و آبتنی در سواحل دامنت
تا سیب های سرخی را چیده باشم
و انارهای کالی را دندان کشیده باشم
و با آوازهای دف و جوری
ترا رقصیده باشم
وقتی دریا را با رقص برهنه ات می شکافی
و با چرخیدن های بدوی ات
مرا به انگور چشمانت می خوانی
و با قوغی برگونه هایت
آسمان را روی شانه هایم می تکانی
و من با شوق ناتمام آغوشت
فکر می کنم
پیش از آنکه طوفان سرانگشتانت
خانه ام را ویران سازد
در فکر وطنی باشم
بانو !
چشمانم را متاران از بلندای پیراهن یخن دوخته ات
و زنبور نگاهم را از لبانت
زیرا دیوانه ترین سیلاب ها
ساحل آرام دریا را
روزی خواهد شکست
بانو !
به یاد دار
که پهلوانان
پهلوان می میرند !