چرا مجردیم...
در توصیه های دینی بارها در گوش مان گفته اند که بشترین اهالی محترم جهنم از مجرد هاست. مجرد ها به بهشت نمی روند. اگر زن بگیرید نصف دین تان بیمه از اتش شرار افگن دوزخ است. این اتش هزاران فرسنگ راه را له له می زند، فریادی از شعله می کشد تا مجردهای بخت بر گشته را در کام اتشین خود فرو به کشد. وقتی مجرد بدبخت از کام اتش در اثر سوختگی در می اید، اژدهای هزاران سر با دهان پر از اتش و زبان شعله افگن او را می بلعد و سپس برون می فگند. تازه بماند: مور و مار و ملخ که هیچ کدام در شراره های عذاب ُچیزی از اژدها، کم ندارند. القصه، وقتی امد و شد عجایب و غرایب دوزخ تمام می شود ، فرشته عذاب با گرز هفتاد من از آتش، بر مجرد ما حمله ور می شود . به قول رفیق محل ما: این عذاب را پایانی نیست.
پس چه باید کرد ای اقوام...
در این اشفته بازار مجردی به دفاع از دانش اموختگان ودانشجویان محترم ساکن در ایران سخن می گویم. اگر چند اهالی بزرگ دانش امروز را راه فراری از ان نیست. پس من می گویم شما بگریید.
در وطن به ما دختر نمی دهند
ما پول نداریم ان هم از نوع دلارش. ازدواج خرج دارد وهزینه بردار است. راست می گویند: به هزینه ها نگاه کنید. گله یا شیر بها: دو هزار دلار. سر دیگدان: یک ماشین کرولا از نوع مدل جدیدش. شال ، چادر و پیرهن: صد تا . طلا وجواهر: یک دست از نوع ایتالیایی ان . جهزیه: خشکه ، هزار و پنج صد دلار. مهمانی دوطرف: هزار دلار. عروسی: هزار دلار
از ما دیپلم می خواهند: باید با امضای یکی از سر معلم های منطقه باشد. اگر دختر درس خوانده مثلا : دوازده پاس باشد. باید از پوهنتون کابل مدرک داشته باشی ، دانشگاه تهران قبول نیست.
داماد باید در موسسه ای با خارجی ها کار کند، اگرنه دخترش را به خارجی یا به مامور خارجی و یا پسران خارج رفته می دهند که به خارج بروند
در پاکستان- کویته یا پیشاور به ما دختر نمی دهند
ایران خارج محسوب نمی شود
باید پول چند شب گرند هوتل را داشته باشی
اردو و انگلیسی خوب صحبت نمی کنی
فارسی دری یا هزاره ای از نوع کویته ای را بلد نیستی
با گویش ایرانی حرف می زنی که گناه نابخشیدنی است
پول ، خانه و شغل نداری!
در ایران به ما دختر نمی دهند
دانشجو که شغل نیست
پول ، خانه ، حساب بانکی نداریم
مدرک- لیسانس امروزه به درد که می خورد مثل نقل و نبات ریخته است
فوق لیسانس ودکتری که اب و نان نمی شود. مگر کم هستند دکترای بی کار و در بدر
به جای مدرک دکتری برو یک شغل که پول داشته باشد دست و پا کن
پدر و مادرت را بیار
از کجا : کدام قوم، طایفه، منطقه ومحله هستی
شغل پدر، مادر، براد ر و خواهرت چیست
سیگار، مواد مخدر، هپاتیت،سرطان، ایدز و.. نداری
کدام تاجیک، پشتون، سید، بیات، قزلباش، ازبک، بلوچ و ... به هزاره دختر داده ؟! بر عکس ان البته ممکن است .
شیعه ای یا از برادران اهل سنت
نماز می خوانی ، روزه چه؟
موهایت بلند ولباست دیگرگونه که نیست ؟
به فروع دین چه قدر اشنایی
زیارت و دعای ندبه، کمیل و.. می روی
نکند دانشجو باشی
آهای اهالی که فریاد العتش ما را می شنوید ما نه از نظر روحی در رنجیم و نه جسمی، بلکه در کمال ارامش خواب مهربان از ما ربوده شده است. ما به اتش دوزخ این جهان دلخوشیم و به شعله های اتش جهنم ان جهان دلبسته ایم . ما را تنها بگذارید که سخت تنهاییم .
ما مجردیم و به هنجارها ، اداب و رسوم و چشم هم چشمی بزرگان مان احترام می گذاریم.
ما اشتباه کردیم دانشجو و یا دانش اموخته شدیم . که گفته دانش از مال بهتر است.
به والله مال از دانش افزون بر است
البته روی سخنم با دانایان قوم است و الا نادانان قوم می دانند که ما راست نمی گوییم که صد البته راه درست را ما رفته ایم.
آهای! من از این ها نیستم! من از اتش دوزخ، اژدها، فرشته عذاب با گرز هفتاد منش و نگاه های زهراگین مردم می ترسم.
آهای! شما را خدا یکی به من کمک کند، به من زن بدهد.
آقا! تو دختر داری !؟ نه
آها! پس راه خانه یکی را بلدی
ممنون
سنگ چینی
اشاره
من بر آمده ای چهارنسل دور از خانه ام. پدر بزرگم در دوران عبدالرحمان خان بیست سال از زن و بچه اش به ناچار دور زیست. پدرم در دور اول پنچ سال اما وقتی به خانه امد همواره شش ماه از دوازده ماه را دور از ما زندگی می کرد. او باید دور از خانه کار می کرد تا ما با آبرو زندگی می کردیم.عمویم هژده سال دور از زن و بچه اش زیست. وقتی برگشت کسی اورا به یاد نمی اورد. برادرم چهارده سال دور از ما زیست . من اما با امسال می شود هفده سال که دور از خانواده ام . اما ان طرف قضیه زنان خانواده اند که هیچ کس نمی دانند چه می کشیدند و چه می کشند، فقط می دانم که در کنار خانه مان سنگ چینی چندی کنارهم قد کشیده اند که یادگار این دوری هاست . در دیار من وقتی یکی از اعضای خانه به مسافرت می رفت خانواده اش جای پای او را سنگ می چیدند تا سفر کرده را به یاد داشته باشند. ا نان خوب می دانیستند که مسافر شان زود بر نمی گردد. این را هم خوب می دانیستند که بشتر این سفرها بدون باز گشتند. سه تا از عموهایم ودو تا از پسر عموهایم ازین سفر بر نگشتند. پدرم که دلش آتش می گرفت می گفت ، کاش نشان قبرشان را می داشتیم. در ان دیار غریب وقتی دختری را از خانواده اش جدا می کردند به قولی عروس می شد. دختران هم سن و سالش جای دست او را نگه می داشتند. در این عروسی ها رضایتی در کار نبود .گاهی سال ها می گذشت و دختر سفر کرده، خانواده اش را نمی دید. داستان سنگ چینی از چنین سوژه ای بر امده است
سنگ چینی
وقتی از باریک راهی که چشم انداز خانه ما بود و من و پری بارها رفتن خریداران را بدرقه کرده بودیم، پدر گذشت و در میان مه گم شد. پری از جا پرید و به طرف جویچه رفت. در کنار جویچه از پلچه گذشت و در پهلویی پلچه که آب با لپه هایش خاک نرم را جمع اوری کرده بود، به زمین نشست ، با دستهای نحیفش سنگهای اب اورده را جمع کرد و سنگ چینی کوچکی ساخت تا جای پای پدر را داشته باشد.از ان روز به بعد من و پری هر روزصبح وقتی از خواب بلند می شدیم، اول سراغ سنگ چینی می رفتیم که گذر حیوانات وحشی و اهلی خراب نکرده باشد.
امین در یک روز بهاری خبر از تمام شدن خانه جدید مان داد که سال ها انتظار تمام شدنش را می کشیدیم. من و منیژه دوان دوان خود را به انجا رساندیم. دیوار تر بود و بوی کاه گل می داد. نسیم بهاری ارام می وزید ودر لابه لای موهایی منیژه می پیچید. منیژه از خوشحالی دستش را بر روی کاه گل تر زد و گفت این یاد گاری من. من هم زدم و گفتم این هم یاد گاری من. منیژه را در یک صبح بهاری باد برد و با یکی دور از ما رفت. او بزرگ شد، بزرگ تر که دیگر نمی شد به جایش اورد. منیژه حالا خیلی بزرگ شده است و دست هایش خیلی بزرگ تر ولی یاد گاری اش باقی است.
روزی که پدر خواست دیوار جلوخانه را خراب کرده و باز سازی کند، پری وقتی فهمید که دیگر جای دست منیژه را ندارد . مریض شد .چند روز طول کشید تا خوب شد. او همیشه می گفت دیگه منیژه را نداریم. پدر می گفت وقتی پیش او رفت عکسش را می اورد
وقتی امین در همان باریک راهه به شبح سیاهی مبدل شد. پری دوباره از پل گذشت و کنار سنگ چین ها نشست. حالا چهارسنگ چین کوچک کنار هم قد کشیده بودند. پری هر صبح از همه زود بر می خواست و به سراغ دیوار های کوچک سنگی می رفت
وقتی از پلچه گذشتم و از باریک راهه به طرف دشت پیچیدم، به عقب بر گشتم . پری را دیدم که کنار پلچه به زمین نشسته است.
بهار، پرده از راز عاشقي بردار
بهار عاشق بود و زمين معشوق.عشق بي تابي مي آورد و بهار بي تاب بود. زمين اما آرام و سنگين و صبوزمين هر روز رازي از عشق به بهار می داد و مي گفت: اين راز را با هيچ كس در ميان نگذار . نه با نسيم و نه با پرنده و نه با درخت. رازها را كه بر ملا كني ، بر باد مي رود و راز بر باد رفته ، رسوايي است.
هر دانه رازي بود و هر جوانه رازي.هر قطره باران و هر دانه هر دانه برف رازي. و رازها بي قرار برملا شدن بودند و بهار بي قرار برملا كردن.
زمين اما مي گفت: هيچ مگو. كه خموشي رمز عاشقي است و عاشقي سينه اي فراخ مي خواهد . به فراخي عشق.
زمين مي گفت:دم بر نياورد آنقدر تا اين سنگ سياه الماس شود و اين خاك تلخ شكوفه گيلاس .زمين مي گفت :…..
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگين و سالخورده و سخت. و بهار در همه زمستان صبوري آموخت . صبر و سكوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماهها. چه ثانيه ها، سرد و چه ساعت ها ، سخت.بي آنكه كسي از بهار بگويد و بي آنكه كسي از بهار بداند .
رازها در دل بهار باليدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبريز كه پوستش ترك برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمين مي گفت: عاشقي اين است كه از شدت سرشاري سر ريز شوي و از شدت شوق هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقي آنوقتي است كه دل آتشفشان شود.
زمين مي گفت: رازهاي كوچك و عاشقي هاي ناچيز را ارزش آن نيست كه فاش شوند. راز بايد عظيم باشد و عاشقي مهيب. و پرده از عاشقي آن زمان بايد برداشت كه جهان حيرت كند.
و بهار پرده از عاشقي برداشت. آن هنگام كه رازش عظيم گشت و عشقش مهيب. و جهان حيرت كرد.
عيد نوروز، يادگار كهن افغانستان زمين و و اهورا مزدا بر همه دوستان خودم که مدت است با آنان دلخوشم خجسته باد.
افسانه هاى نوروزى
يكى از آيين هاى حدود شش هزار ساله افغانستان باستان كه تا اين زمان برجاى مانده، و همچنان مورد توجه خاص و عام قرار دارد، جشن نوروز است. تقريباً همه حكايات به جمشيد پادشاه اسطوره اى افغانستان باز مى گردد. آنگونه كه در تجارب الامم جلد (۱) آمده است: «(جمشيد) نوروز را بنياد نهاد و آن را عيد قرار داد و به مردم دستور داد كه در آن عيد به شادمانى بپردازند.» اغلب اين آيين ها به ابداع و يا اكتشاف چيز تازه اى برمى گردد كه بيان برخى از اين افسانه ها خالى از لطف نيست.
ابوريحان در آثار الباقيه آورده است: «اين روز نخستين روزى بود كه جمشيد مرواريد را از دريا بيرون آورد. پيش از او كسى مرواريد را نمى شناخت و چون اين روز به دخول آفتاب در برج حمل نزديك بود، آن را عيد گرفتند و شادمانى كردند.» حكيم عمر خيام نيز در «نوروزنامه» چنين مى نويسد: «سبب نام نهادن نوروز از آن بوده است كه آفتاب در هر ۳۶۵ شبانه روز به برج حمل بازآيد و چون جمشيد از آن آگاهى يافت،نوروز نام نهاد. پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان به او اقتدا كردند و آن روز را جشن گرفتند. در كتاب مزد سينا اينگونه آمده كه در آن روز فرخنده «آن خسرو نامدار بر تخت خسروى بنشست و پايه كوشكهاى پادشاهى را نهاد و بساط پادشاهى سلسله پيشدادى را استوار نمود.»
در اوستا قسمت «گات ها» نيز آورده شده (جمشيد) پس از بند كردن اهريمن و ديوان به خوشى و شادمانى از آن جايگاه برگشت و تاج شهى بر سر نهاد و موبدان و سران بدو درود گفتند و آن روز را «نوروز» خواند. در برخى منابع نيز نوروز را از ديدگاه نجوم بررسى كرده اند. آنگونه كه آورده اند، خورشيد اولين روز فروردين در نزديك ترين فاصله خود به زمين قرار مى گيرد، اين هنگام را «شرف خورشيد» يا «بيت الشرف» مى گويند كه در فرهنگ باستانى افغانستان از ارزش ويژه اى برخوردار است.
ابوريحان نيز در آثار الباقيه بر اين مطلب صحه نهاده و آورده است: «در صبح نوروز فجر و سپيده به منتهاى نزديكى خود به زمين مى رسد و مردم به نظر كردن بر آن تبريك مى گويند.» از آنجا كه خورشيد مظهر حيات و هستى و باعث پرورش موجودات مى شود، روز اول بهار كه آغاز نوروز است، مقدس و شريف بوده و به همين سبب عيد نوروز را عيد شريف يا «ايام شريف» نيز مى گويند. فرخى سيستانى در ديوانش به اين مطلب اشاره كرده است:
خجسته باد سرو مهرگان و «عيد شريف»
دلش به عيد شريف و به مهرگان مسرور
همچنين خورشيد كه نماد مساوات و برابرى است در باستان هم مردم هماهنگ با خورشيد در حقوق و امتيازات اجتماعى برابر مى شوند. از ديدگاه برخى از مورخان نيز خداوند آفرينش را در طول ۳۶۵ روز به پايان رساند و اول فروردين بياسود. در حقيقت نوروز پايان نخستين آفرينش است و در آن روز همه چيز به وجود آمده و هست شد و از اين رو هرساله به شكوه هست شدن دنيا، دنيايى غرق در شادى مى شود. خوب است اين جنبش ملى را با شكوه هرچه تمامتر، همچون شكوه بنيانش كه از قدرت و درخشش منشأ گرفته درخشان به پا داريم. نگاه كنيم به طبيعت كه چگونه لباس تازه بر تن مى كند و به شكوه اين روز خجسته، درختان دست سبز سپاس برمى افرازند. ما نيز با اين شكوه جوانه زنيم و به حرمت نام نوروز، روزى نو آغاز كنيم.
باورهاي عاميانه درباره نوروز
رفتارها و گفتارهاي هنگام سال تحويل و روز نوروز، به باور عاميانه، مي تواند اثري خوب يا بد براي تمام روزهاي سال داشته باشد. برخي از اين باورها را در کتابهاي تاريخي نيز مي يابـيم، و بسياري ديگر باورهاي شفاهي است، و در شمار فولکلور جامعـه است که در خانواده ها به ارث رسيده است :
- کسي که در هنگام سال تحويل و روز نوروز لباس نو بـپوشد، تمام سال از کارش خرسند خواهد بود.
- موقع سال تحويل از اندوه و غم فرار کنيد، تا تمام سال غم و اندوه از شما دور باشد.
- روز نوروز دوا نخوريد بد يمن است.
- هر کس در بامداد نوروز، پـيش از آنکه سخن گويد، شکر بچشد و با روغن زيتون تن خود را چرب کند، در همهً سال از بلاها سالم خواهد ماند.
- هر کس بامداد نوروز، پـيش از آنکه سخن گويد، سه مرتبه عسل بچشد و سه پاره موم دود کند از هر دردي شفا يايد.
- کساني که مرده اند، سالي يکبار، هنگام نوروز، " فروهر " آنها به خانه بر مي گردد. پس بايد خانه را تميز، چراغ را روشن و ( با سوزاندن کندر و عود ) بوي خوش کرد.
- کسي که روز نوروز گريه کند، تا پايان سال اندوه او را رها نمي کند.
- روز نوروز بايد يک نفر " خوش قدم " اول وارد خانه شود. زنان خوش قدم نيستـند.
- اگر قصد مسافرت داريد پـيش از سيزده سفر نکنيد. روز چهاردهم سفر کردن خير است.
- روز سيزده کار کردن نحس است.
وصف زن
ايزد بانوي زيبايي در ادب فارسي دري
سخن نخست:
وصف زن يا معشوق از کهنترين مضامين ادب فارسي دري است. اين مضمون در اين ادبيات، از روزگار کهن پيدايي شعر فارسي از موضوع مهم و متداول شعر آن سامان بوده است. وصف زن و توصيف زيبايي معشوق در همه آثار منظوم و منصور آن ديار جايگاه ويژه را به خود اختصاص دادهاند. به جرأت ميتوان گفت که در ميان سرايندگان و خوش قلمان ديار فارسي دري، توصيف جمال زن بيشتر از وصف طبيعت و مدح پادشاهان و امرا بوده است. وصف معشوق، نخست در قالبهاي دو بيتي، رباعي و به صورت تشبيب و تغزل در آغاز- قصايد و سپس در همه قوالب سروده شد و بر زيبايي زيباشناختي ادب فارسي دري، دَري جديد بگشود. اما از ميان قوالب مذکور، غزل در وصف معشوق جايگاه ويژه دارد. وصف زن در ادب فارسي دري به جمال باطني و معنوي خلاصه نشد، بلکه به زيبايي ظاهري وي نيز راه گشود. اين زيبايي ظاهري که اعضا و اندام معشوق را شامل ميشد، عبارت بودند از ابرو، انگشت، بازو، بَر، بناگوش، ديده، خال، گونه، دهان، رخسار، خط، زلفين، زنخ، زنخدان، ساعد، ساق، طره، عذار، گيسو، لب، مژه و ... که به آراستگي تمام به توصيف در آمدهاند. در اين ميان الفاظ ديگري نيز در ادب فارسي دري در توصيف آمدهاند، که عضوي از اندام معشوق نيستند ولي در پيوند به اندام معشوق به کار رفتهاند؛ مانند آغوش، اندام، بالا، پيکر، تن و قد و قامت، از آغاز شعر فارسي دري که گُهرپارهي شعر زن افغانستاني کنوني و زبان فارسي دري آن سامان، رابعه بلخي، دري بگشود و خود در وصف عاشق جان باخت تا اواخر سده پنجم هجري، که هنوز عرفان و تصوف به شعر آن ديار راه نيافته بود، توصيف زن يا وصف معشوق زيبارو تنها جنبهي زميني و ظاهري داشت. سرايندگان و توصيف کنندگان معشوق آن سامان کمتر به جنبه روحاني و ملکوتي توجه ميدادند. وصف سرايندگان سده سوم و چهارم هجري، از اندام معشوق برگرفته از عناصر طبيعت است که در آن بيشتر از صور خيال تشبيه استفاده کردهاند.
وصف ايزدبانوي زيبايي براي نخستين بار يا عناصر استعاره توسط منجيک ترمزي استفاده شد؛ اما بيشتر اصل بر تشبيه خيالانگيز از زيبايي اوست. شاعران سده پنجم هجري به ويژه فرخي سيستاني، عنصري بلخي و ... به دليل ورود ترکان فرارود، غلامان و امردان بيشتر سپاهي و جنگي است؛ يعني براي اولين توصيف اندام و زيبايي مردانه وارد زيباييشناختي وصف معشوق ميگردد و معشوقان جديد بر معشوقان کهن افزوده ميشود. شجاعت، بلند بالايي، وصف رزم در ميدان نبرد، چابکسواري که از اوصاف مردانه است به دنياي لطيف و شاعرانهي ايزدبانوي زيبايي افزوده ميشود. دلباختگيهاي خيالانگيز و افسانهاي محمود غزنوي به اياز، به زيبايي اين دوره را بازگو ميکند. اين روزگاران عاشقان و معشوقان بيشتر مردانه است و توصيف ايزدبانوي زيبايي مردانه بر وصف زنان غلبه دارد بر اين اساس عنصر خيال در ادب فارسي دري آن روزگار تشبيه است و از استفاده کمتر بهره گرفته شده است. شايد دليل اين نباشد، بلکه توسعهي شعر درباري در اين دوره است. مخاطب شعر درباري نيز بايست اهل جنگ، پيکار و مردانه باشد. شايد لازم بود شاعر درباري از حوزهي دلبستگيهاي ممدوح خود سخن بگويد که لابد غلامان جنگجو بودهاند. شعرا در برابر اشعار مدحيشان صلههاي گران از پادشاهان و امرا ميگرفتند؛ تا با صلههاي شان به خريد غلامان و کنيزکان مبادرت ورزند و با آنان نرد عشق ببازند. بيشتر شعرا در اين روزگاران به وصف سر و صورت معشوق ميپرداختند و تنها ساق پا را به آنان اضافه ميکردند. اما از اوايل سده پنجم هجري با ورود تصوف به شعر فارسي دري، اين شعر جان تازهاي گرفت و به شدت تحول معنايي يافت. اين تحول را ميتوان عاشقانه خمري ناميد که در آن الفاظ خراباتيان و عشاق همچون رمز و نمودگار حقايق الهي و معاني مابعدالطبيعي نمود آشکار يافت. اين تحول زمينهاي شد تا انديشههاي فلسفي و عرفاني وارد شعر فارسي دري شود. اين الفاظ که در ان توصيف معشوق آسماني بود، عبارت بودند از زلف، گيسو، چشم، ابرو، خدّ، خيال، لب و دندان که هر يک معنايي ضمني و عرفاني فلسفي را با خود داشتند. اين الفاظ از راه مجالس سماع وارد شعر شدند و تأثير عميقي بر روند شعر فارسي دري گذاشتند. ديري نپاييد که به تدريج با ورود اشعار سماعي در حوزهي خراسان بزرگ خواندن اشعار عاشقانه وارد مجلس سماع شد. ابيات عاشقانه سماعي با برداشتهاي عرفاني از اندام معشوق آسماني، هنجارهاي فقهي الفاظ مذکور را شکاندند و بر غنامندي ادبيات ديرپاي فارسي دري کمک کردند. در سده پنجم شاعران و نيکو قلمان عارف پيشهي فارسي دري توانستند مسئله سماع اشعار عاشقانه را از راه عقلي حل کنند و در اين بحث بيشتر به تحليل روانشناختي سماع و تأثير سماع بر دل و روان شنونده پرداختند. آنان از دو نوع سماع: دروني و بيروني ياد ميکردند که سماع الفاظ و عبارات و اشعار سماع بيروني هستند که در وراي اين سماع ادراک دروني و قلبي وجود دارند. در اين روزگاران ابوسعيد ابوالخير با سرودن شعري که در وصف زلف و رخسار معشوق آورده است از نخستين کسانياند که افکار و خيالات عارفانه را وارد شعر فارسي دري ميکند:
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو لخت
افگند دلم برابر تخت تو رخت
روزي بيني مرا کشته بخت
حلقم شده در حلقه زلفين تو سخت
که در آن عارفانه با اندام معشوق نرد باخته است. آنان بازيافت فهم عاشقانه يا عارفانه بودن چنين اشعار را بسته بر برداشت شنونده ميدانستند. شنوندگان از وصف زلف، خال و ... معشوق حديث وصال و فراقي را دريافت ميکردند که در خور فهم آنان بودند. آنان از زلف ظلمت کفر را دريافت ميکردند که در خور فهم آنان بودند. آنان از زلف ظلمت کفر را دريافت ميکردند يا نور روي و نور ايمان که زلف و سلسله مشکين بدون شک به نظر آنان سلسله اشکال حضرت الهيت بودند. مخاطبان و عارفان هر يک بنا بر مشرب و مکتب خود و به ويژه ذوق و حال خويش آن را تعبير يا برداشت ميکردند. بزرگان شعر فارسي دري در آن روزگاران اسرار نياز و ناز، غم و اندوه، حسن معشوق و حالات ديگر معشوق را به زبان شعر بيان ميکردند و اصطلاحاتي را به کار ميبردند که جنبه عاشقانه و عارفانه داشتند. خط و خال، چشم و ابرو و زلفين اصطلاحاتي بودند که مباني نظام و شالودهي تفکر انان را تشکيل ميدادند. در اين روزگار سنايي غزنوي، غزلسراي بزرگ شعر فارسي دري نخستين کسي است که استعارات خاص عارفانه را از الفاظ اندام معشوق وارد شعر فارسي دري ميکند و به آن ساحت عرفاني ميدهد. عطار بزرگ پس از وي با به کارگيري آگاهانه الفاظ استعاري در سطح وسيعتر توانیست پيوند تصوف عاشقانه و شعر فارسي دري را به کمال برساند، که وصف زن، معشوق يگانه و اندام ايزدبانوي زيبايي در آن نمود آشکار مييابد. در بيشتر شعرهاي اين دوره الفاظ اندام معشوق، بيش از همه به شرح اندام سر، چون چشم، لب، زلف، خط، خال و ابرو اشاره دارند. در سبب آن گفتهاند که رخ و سر انسان شريفترين و مهمترين عضو بدن است. پس از عطار، وصف عاشقانه و عارفانه اندام زن و معشوق ازلي در اشعار مولوي بلخي رخ بيشتري مينمايد. اين توصيف عاشقانه اندام معشوق يا وصف زن در ادبيات فارسي دري، به تفاوت و تغييرات زماني و مکاني و جابهجايي گفتمان فقهي، ديني و صوفيانهسرايي، تغييرات زيادي به خود ميبيند و تا به ادبيات معاصر ميپيوندد. در ادبيات امروز، وصف معشوق يا توصيف زن آسماني نيست، بلکه خاکي، زميني و خودي است. که بحث گفتمان جديدي را ميطلبد؛ زيرا عناصر و اليمانهاي خيالبندي شاعرانه امروزي، قبل از اينکه ذهني، انتزاعي و ماورايي باشند؛ عيني و زمينياند. حال به صورت ترتيبي گفتماني توصيف زن در ادبيات فارسي دري را از نخستين اندام وي که چشم باشد، به توصيف مينيشينيم. چشم در ادبيات فارسي دري اشارت به شهود حضرت حق دارد که جمال را گويد که صفت بصر الهي باشد. اين الفاظ عبارتند از چشم آهوانه، چشم ترک، چشم جادو، چشم سحرانگيز، چشم مست، چشم خمار، چشم شهلا و چشم نرگساند که همگان معني عارفانه داشته و بر پيوند زن، انسان و الوهيت حضرت حق دلالت دارند.
لب: کلام را گويند و اشاره است به نفس رحماني که افاضهي وجود ميکند بر اعيان. الفاظ آن عبارتند از لب شکري، لب شيرين، لب لعل.
زلف: موي مجعد در سر است که مراتب پريشاني را اراده دارد. الفاظ آن عبارتاند از درازي زلف جانان، چنبر زلف، باز کردن سر زلف از تن.
خط: اشاره به تعينات عالم ارواح که اقرب مراتب وجود است.
خال: نقطه وحدت حقيقي است که مبدأ و منتهاي کثرت است.
خال سياه: عالم غيب را گويند.
ابرو: صفات از آن رو که حاجب ذات است معبر به ابرو ميگردد و عالم وجود از آن جمال گيرد.
دومين سخن:
با اين تفسير و توصيف از اندام زن- ايزدبانوي زيبايي شعر فارسي دري ميتوان نمونههايي از آن چنين برآورد کرد:
آغوش: يار در آغوش و نام او نميدانيم چيست
سادگي ختم است چون آيينه بر نسيان ما
بيدل دهلوي
اين توصيف را ميتون در شعر حضرت حافظ چنين يافت:
گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم کش
تا سحر که ز کنار تو جوان برخيزم
در دوران ما، زيباترين نمونه آن مال فروغ فرخزاد است: « مينهم پا بر رکاب مرکبش خاموش- ميخزم در سايهي آن سينه و آغوش- ميشوم خاموش»
ابرو: ناگاهم تير غمزه زد بر دل- آن ابروي چفتهي کمانآسا
مسعود سعد سلمان
دو ابرو کمان و دو گيسو کمند- به بالا به کردار سرو بلند
شاهنامه فردوسي
از تير مژه چه صيد ميکرد- و آن ابروي چون کمان چه ميشد
ديوان کبير مولوي بلخي
اندام: بدان نازک ميان شوشه اندام- و ليکن شوشهاي از نقرهي خام
ديوان عطار
حافظ چنين ميگويد: « با يار شکر لب گلاندام- بيبوس و کنار خوش نباشد»
فروغ عزيز: « و عطهاي منقلب شب- خواب هزار ساله اندامش را- آشفته ميکنند»
بالا: تو را به سروين بالا قياس نتوان کرد- که سرو را قد و بالا بدان تو ماند
دقيقي طوسي
ز سر تا به پايش به کردار عاج- به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
شاهنامه فردوسي
بَر: تو سيمين بري من چو زرين اياغ- تو تابان مهي من چو سوزان چراغ
ابوشکور بلخي
بکش در بر بر سيمين ما را- که از خويشت همين دَم وارهانم
مولاناي بلخي
بناگوش: بر آن زلف و لب و خال و بناگوش- سوي بازار عشقش بردهام دوش
ديوان حسن غزنوي
برگرد بناگوش چو عاجش خط ميشکن- چون دايره کز شب بکشي گرد نهاري
سنايي غزنوي
پيکر: از پيکر او عکس بَرد آيينه روز- با تير قلم درکشد آن جا به دو پيکر
اثير اخسيکتي
تن: سيب و گل و سيم دارد آن دلبر من- سيبش زنخ و گل دو رخ و سيمين تن
عنصري بلخي
جبين: خورشيد نماينده بتی ماه جبيني- کافور بناگوش مهي مشک عذاري
سنايي غزنوي
چهره: از زلف و غمزه چهرهي همچون بهشت تو- آرامگاه جادو و مأواي کافرست
ظهير فاريابي
خوشا عاشقي خاصه وقت جواني- خوشا با پريچهرگان زندگاني
فرخي سيستاني
خط: غنود مستند بر ماه منور- خط و زلفين آن بت روي دلبر
عنصري بلخي
به زير سنبل مشکين او همي رفتند- هزار دل به خروش و هزار جان به فغان
ازرقي هروي
دست: دستش از پرده برون آمد چون عاج سپيد- گفتي از ميخ زند زهره
و ماه- پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم- چون دم قاقم کرده سر انگشت ......
کسايي مروزي
دل: چون ايينه جان نقش تو در دل بگرفتست- دل در سر زلف تو فرو رفته چو شانه مست
مولاناي بلخي
دندان: لعل تو در خنده شده رشته پروين گسست- جزع تو سرمست گشت، ساغز عبهر شکست
انوري ابوردي
دهان: دو رخ چون عقيق يماني به رنگ- دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
شاهنامه فردوسي
دهانش چشمه نوش و زبرجد- رميده ست از کران چشمه نوش
حسن غزنوي
زلف: زلف و خالت ز پي تربيت فتنه ما- عقل را کاج زنان بر دَر زندان آرند
سنايي غزنوي
آن دل که سخرهي فلک چنبري نشد- در حلقهي دو زلف تو اکنون مسخرست
ظهير فاريابي
مژگان: از مژهکده گذرش دل عاشق- خسته شده و پر خون همچون گل ناري
سنايي غزنوي
موي: اگر ماه بيني همه روي اوست- اگر مشک بويي همه موي اوست
شاهنامه فردوسي
ميان: ز پيچ و تاب ميانش بيان مکن بيدل- به چشم مردم عالم ميفگن اين موي را
بيدل دهلوي
در هر صفت که چون کمرت بر تو بستهام- همچون ميانت معني باريک مضمرست
ظهير فاريابي
آخرين سخن
شعر معاصر فارسي دري، برخاسته از خواستگاه امروزي آن است. نه حرفي از عشق آسماني و نه سماع عارفانه دارد. ازيرا که چنبرهي گردون، عشق، عرفان، سماع و تصوف را از گردنهاي شعر فارسي دري امروزي خارج کرده است. شاعر امروز اگر ميگويد: « تو نوبهاري و دستان تو دو ساقه گلند- نگاههاي تو رودند و پلکهات پلند
شريف سعيدي
وصف دستان به ساقه گل و نگاه به او دو پلکها به پُل، واقيعي، زميني و امروزياند.
اين تحول، کاستي نيست، عين کمال است که پويايي، حرکت و توانمندي شعر فارسي دري را نشان ميدهد. از اين به روز بودن، امروزي بودن شعر را ميتوان دريافت. براي رهيافت بيشتر از عناصر، خيالبندي و به روز بودن توصيف زن- ايزدبانوي زيبايي شعر فارسي دري، به شعر خداحافظي از شريف سعيدي، اشارت ميکنم که به زيبايي تمام به توصيف نشسته زن شبانهاي موعودش را.
تا که پيراهن من عطر تو را جار زند
نروم خانه که ديوار مرا دار زند
فرصت تنگ خداحافظي ست و لب من
بر لب تازه رست بوسه بسيار زند
بوسه ميخواهم و نيکوست از آن، بوسه
حيف لبهايت اگر حرفي از انکار زند
گفتمت نخنخ گيسوي جنون را وا کن
تا که سرپنجهي من چنگ زند، تار زند
وا نکردي و مليحانه تبسم کردي
چه تبسم؟ که مرا خنجر تاتار زند
اي تنت با غزل آغشته و از باران تر!
و نگاه تو بهاري است که رگبار زند
موم يا مَرمَر، يا ماه به مَرمَر رفته
ماه در مَرمَر جاري که مرا جار زند
فاش و عريان سخن از مَرمَر و مومت گويم
شحنه بگذار که صد بار مرا دار زند
ياد برگشته مژگان تو دور از چشمت
تا ابد در دل تنهايي من خار زند
ميروم و از حسرت به قفا مينگرم
من به سر مشت زنم، يار به ديوار زند