چار چوب سی سالگی

برای سی سالگی ام

سی سال است که عمری را می مویم

سی سال است که

چراغ قریه مان خاموش است

پیش از انکه خانه ای را روشن کند

شب گردها با اسپان راهوار رفته اند

سوسوی خاموش فانوسی

سی سال است بر گور پدر بزرگ می سوزد

وچارچوب سی ساله ی گوسپندانی که

گرگ های گرسنه دهکده را کلافه کرده است

سی سال است

که با چراغ های کاخ سپید

چراغ های میدان سرخ

میدان زرد

میدان آزادی

میدان محمد علی جناح

می سوزم

در نبود چراغ زردشت

چراغ بودا

و....

و چراغی که در پرتوی های آن کسی در بخارا ( شفا) را نوشت

و در غزنین (حدیقه ) را

اکنون منم و چراغی که نیست

و برای تو

که فانوس شبهای منی

 

 

خواب های آشفته جهان

به  ن-م

1

با خواب های تو می آشوبم

باخواب های تو بر می خیزم

جهان با من می اشوبد

جنون جهان از توست

دریوزگی جهان حاصل خواب های توست

شلنگ تخته می اندازد جهان

وقتی خواب تو را می بیند

یال های پریشان جهان از توست

با خواب های توست

که در چشمانم رودخانه های جهان جریان دارند

پر می شوند

و تهی

این ایل خفته ردپای آهوان را

در اضطراب چشم های تو تعقیب می کنند

این ایل سر گردان

جنون تبار من است

که با گیسوان پریشان

بالاتر از جهان استاده اند

2

کنارم که می نشینی

فانوس چشمانم را خاموش می کنم

اسپان تک تاز رویاهایم

نه از پل می گذرند

و نه از رود خانه

به تو بر می گردند

کنارم که می نشینی

فانوس های جهان خاموش می شوند

وتو نیز به خواب می شوی

فقط چشمان من است

که به پاسداری از جهان مشغولند

بافته‌هاي موهايت

بافته‌هاي موهايت

 

1

بايد مي‌رفتم

فكر مي‌كنم دير شده‌ام

اين روزهايي كه هايدگر حرف اول را مي‌زند

چه كسي به بافته‌هاي موهاي تو فكر مي‌كند

انگشتانم را به پيچيش موهايت گره مي‌زنم

مانند گره بال پرنده

بر پهناي آسمان

موهايت را به تماشا مي‌نشينم

تو انار به موهايت مي‌بندي

و انبوه عاشقان به خريد مي‌آيند

موهايت اعجاز را بر نمي‌تابد

آويزان موهايت مي‌شوم

دخيل بسته بر گيسوانت

2

موهايت را عبور مي‌كنم

چون پهلواني كه از شكست ميدان برگشته باشد

سرافكنده و خاموش

انتظار معجزهء نيست مرا

هر روز مهيب‌تر از ديروز بر مي‌گردم

و همه چيز در من به بن بست مي‌رسد

3

امشب از شلال موهايت بستري مي‌سازم

و به خواب مي‌روم

تا در بهت اين جهان پر از وحشت

كابوس نديده باشم

ماه كمرنگ

چشمان تو فانوسي اند

كه هر شب ماه را كمرنگ مي كنند

چشمان به گود نشسته ام

در دور دست ها را مي نگرند

نه حتي بي پايان

كه به دنبال تو از پايان ها هم گذشته ام

تا چشم مي كشم بر تو خون مي ايستددر رگهايم

دستهايم را در جيب باراني ام مي كنم

اقا سيگار داري

نه

كبريت چه

چيزي مي گريزد از من

و در غياب تو

و در تاريكي ورخوت دنيايي بدون تو

به پايان مي رسم

.... باد مي ايد

باران

دست مي كشي بر صورتم

زمان متوقف مي شود

مرا در اخرين نفسها مهمان صورتت مي كني

چون دخترك نيلوفر به دست در بوف كور صادق هدايت

زرد  خشك و تلخ بر مي خيزي و مي روي

... صداي باد مي ايد

صداي برگ

اوازكلاغان كه غريب مي خوانند

... بلند مي شوي

تف مي اندازي بر زمين

همه چيز به پايان مي رسد

.. باران مي بارد

بارد

رد

...

 

عبور عبوسانه ای کلاغان

این همه راه  را نیامده ام که بر گردم

نمی خواستم تعطیلات اخر هفته را در خانه بمانم

تو که نیستی

دیگر فرق نمی کند دریا و درخت

تو که چیزی را بخاطر نمی اوری

این همه راه را  امده ام

تنها بخاطر تربچه های که دوست شان دارم

تربچه های که تو کاشته بودی

این صندلی چه قدر به خوابش طول داده است

مانند نیامدن تو

نه تو که مرده ای

اینجا چهار زانو چهارفصل را نشسته ام

و امتداد امدنم را به سمت تو خط می کشم

 مرورت می کنم در چهار فصل

تا در روز های دراز تابستان

 دوباره برگردی

 بعد بروم

صندلی خواب الود را بتکانم وصورتم را روی موهایت سنجاق کنم

 

گاهی فکر می کنم

کاش می شد روی این صندلی خواب الود

در یک نمایش اختصاصی

 تنها بخاطر تو می مردم

 نه تو که مرده ای

تو که چیزی را بخاطر نمی اوری

 

کنار صندلی خواب الود

پاهایم را در دریا تکان می دهم

شعر ترا می سرایم

نهنگ ها از سراسر عالم زیر پا هایم گرد می ایند

 

در نبودن تو

پشت این صندلی خواب الود  پشت کوه درخت چله می نشینم

تا بر گردی

این همه راه را نیامده ام که بر گردم

...

می گویند  جنازه ترا رود خانه ها دیده اند   ان شب که اسمان اکنده از عبور   عبوسانه ای کلاغان بود

کنار صندلی خواب الود می نشینم

وبه ثبت رود خانه های می پردازم

 که ترا دیده اند

.....

 

صدای گیچ خیابان

گردونه جهان است چشمان تو

وقتی خوابهای جهان را می اشوبد

در چشم های من رودخانه های جهان جریان دارند

پر مي شوند

وتهي

اين ايل جاري

ردپاي اهوان جوان را

در اضطراب چشم هاي تو

تعقيب مي كنند

 جنون تبار من

گيسو پريش سرگرداني

با چشمهاي توست كه بالاتر از جهان  مي استد

اكنون سالهاست كه با چشمان گر گرفته

ترا تكرار مي كنم

مانند صداي گيج خيابان كه مدام تكرار مي شود

......

گويا سالهاست كه زانو زده ام

بر دروازه هاي مرگ

گله هاي گرگ

يوزي

دنبالم مي كنند

.....

حالا منم

و پله هاي اخر افتادن

...

 

پاره هایکوها

درچشم خانه ات

درخت کهنی می شوم

تا چادر گل گلی ات

بر من بیاویزی

......

رعد و  برق در کوه می پیچند

باران سنگ می بارد

کاش

پرنده ای بودم

سر به دامان ابر ها

.....

در باور درخت

تبر چیزی عجیب نیست

وقتی بیستون

غم فرهاد را

با لب تیشه هم آواز نمی شود

....

پاییز

غم درخت را می گرید

چه تماشایییست پاییز

وقتی بهاری در کار نیست

....

دلتنگي هاي يك…..

نمي دانم هنوز خوابگاه بوده ايد يانه؟

 خوابگاه  جايي است كه در ان ادم خواب الود مي شود .گاهي جايي بدي هم نيست ولي اگر غريبه باشي و از ملك غريب ، حس دلتنگي جمعه هاي ان حس غريبي است كه بايد باشي و درک كني

 راستي داستان دلتنگي ادمي چيست؟ چرا ادميان گاهي در چنبره اي سنگيني  ازحزن و اندوه  در غربت گرفتارمي شود ؟

وطن ديگران ممكن است فرح بخش باشد اما گاهي د ر ادمي خلايي غير قابل تصوربه وجود مي اورد كه  تحملش سخت است . براي من ايران سفر منزلت است ، سفر رشد و سفر تعالي اما گاهي غروب ها كه از راه مي رسد غمبادي سراسر وجود  من را  محصور مي كند،  فضاي غمناكي كه هيچ اكسيري نمي تواند برايش نوشدارو باشد

تهران، اصفهان، دانشكده علامه و … بد نيست اما هيچ كدام نمي توانند هاله هاي غم و اندوه دلتنگيهاي دوران كودكي و نو جواني كوچه و پس كوچه هاي خاكي و گلي ولايتمان و چهره  مهربان وطن  را  از  خاطره مان محو كند. از این رو وقتی  خسته و كوفته  از راه  مي رسی و به  اتاق خلوت خود پناه مي بری به گذشته ها پرواز مي كنی به دوران قديم ايام جواني و  ياد اوریي چهره ي معلمها همكلاسي ها و…  گاهي ادمي دلش براي درخت محله شان تنگ مي شود .

غروب جمعه كه مي رسد دلتنگي اندوه باري به سراغ ادمي مي ايد. ان وقت اشك جريان مي يابد، سر در لاگ خودت مي بري، به خواب هاي طلايي فكر مي كني- خواب باز گشت . حس جمعه، حس غريب است. درين روز دلواپسي و هيجان زدگي اي را مجبوربه تجربه هستي كه از جهان ديگر است . دلت مي خواهد بیرون مي رفتي، با دوستانت حرف مي زدي، فرياد مي كشيدي ، غروب با مادر بیرون مي رفتي، مادر بقچه اش را باز مي كرد، قديد قاق در مي اورد، دلت مي خواست مام وطن را در اغوش مي گرفتي

 دوري از وطن وزندگي در غربت حزني نا گفتني اندوه بار مصيبت افزا و خرد كننده است. فكر مي كني همه ترا نگاه مي كنند، همه از تو بدش مي ايند . ان وقت غم غريبي در تو فرياد مي كشد و تو در خود فرو مي ريزي. احساس مي كني هيچ كس دوستت ندارد. اتاق ترا مي خورد  ،ذره ذره اب مي شوي و فرو مي روي. نه كسي سراغت مي ايد و نه تو از كسي مي تواني سراغ بگيري. مي ميري زنده مي شوي. بعد به اشك و غم درون پناه مي بري

حالا پس از سالها و پایان تحصیلات عالی،  دلم مي خواهد  دور از تمام هيا هوهاي درس وبحث هاي بي سود پر زيان و اينده ای كه نيست به قريه ام بر مي گشتم ، گوسفندانم را  به كوه و دره مي بردم، شعر مي خواندم و طبيعت را درک مي كردم

 پدرم مي گفت.در اخر عمر اگر در كمال ارامش بميري مردي، الان فكر مي كنم در کمال ارامش زندگي كردن مردي است! مرگ خود به سراغ آدمی می آید.

سالي که نکوست از بهارش پيداست!

 

ايينه در ايينه

سال گذشته مجموعه شعر ايينه در ايينه از شاعر ملي و غزل سراي معاصر بنگلاديش را از اردو به فارسي ترجمه كردم و نشر فرزانه ان را در اورد  هزينه ان را بانگ كشاورزي ايران متقبل شد  كتاب خوبي شده بود اما در ايران كسي از ان زياد ياد نكرد  دري دري و فرخار  كه من را  بچه فرض مي كردند فكر كردند حفيظ خان را به ترجمه چه كار او فارسي بلد نيست  حالا چه به ترجمه  روزي راديو بي بي سي به من زنگ زد از چند و چون كتاب پرسيد  فرداي ان روز  راديو ايران  پس از ان جام جم برون مرزي از قول راديو بي بي سي   من هنوز فكر مي كردم ايا دوستان هم وطنم از اين كتاب خبري مي گيرد يا نه

روزي سيد رضا محمدي گفت  تو تنها كسي هستي كه مجموعه اي از ترجمه داري  اين كم نيست  اگر با بچه ها خوب بودي  اين جوري نمي شد  ولي كتاب ارزش خودش را دارد  گذشتيم و گذشت

روزي  يكي از مترجمين خوب ايران در جمعي به من گفت  كتاب خوبي ترجمه كردي  به سن و سالت نمي ايد  گفتم با پنج زبان ترجمه مي كنم ولي  چگونه نمي دانم  ولي نقد چنداني نشد  گفت  شعر ترجمه خيلي نقد نمي شود  چون منتقيدي كه زبان مادر صاحب كتاب را بداند كم است  ان هم اردو

  چيزي نگفتم

ولي هنوز منتظر يك نقدم و معرفي

ديدار با سيمين بهبهاني

ديروز اسمان  تهران ابري بود  مانند دل ادم هاي دور و بر  مان  داشتم  با خانم سيمين بهبهاني صحبت مي كردم گفتم شايد او افتابي باشد   وي ابري تر از تمام ادم هاي اينجا بود  هر وقت دلم مي گيرد پيش او مي روم  خيلي شعر مارا و جهان درد الود مارا دوست دارد  ديروز غمگينانه گفت  شعر گرگها به خانه ام نزديگ مي شود را بخوان  خواندم تلخ گريست    من اشك الود شدم  خدا حافظي كردم  گفت  گاهي به من سر بزن  تو از جهان ديگري  به ياد غربت  م ازاد  افتادم در دم مرگ در بيمارستان گفت به من سر بزنيد  او رفت  سر نزديم  در مسير بر گشت به غربت خودم  و غربت تمام شاعران  ابري شدم

دل شما ابري نباشد

 

 

اي هفت سالگي

بچه كه بودم پدرم شب ها تا دير وقت شاهنامه يا حمله اي حيدري مي خواند در كنارش مي نشستم و گوش مي دادم ارزو مي كردم كه روزي مثل پدر شوم   پدر دست مرا گرفت و به مكتب خانه برد  به ملايم سپرد ملا كتاب به دستم داد ارزو كردم كاش ملا مي شدم وقتي در پاكستان در حوزه ملا شدم  ارزو  كردم زبان چندي بياموزم اموختم  روزي از جلو گالري هنري رد شدم گفتم كاش نقاش مي شدم كه شدم  روز ديگر از جلو دانشگاهي رد شدم  در دل ارزوي دانشگاه كردم دانشگاه را خواندم  شاعر شدم  چهار جلد كتاب به چاب سپردم  ترجمه كردم به جريان روز نامه ها پيوستم كتاب خواندم ليسانس گرفتم فوق ليسانس گرفتم  ارزوي دكتري كردم دكتري هم خواندم  يكي صدايم كرد جناب دكتر گفتم به دل كه من دكتري ادبيات پارسي دارم مي گيرم  پس هستم

روزها مي گذرند هيچي در من عوض نشده است

حلا   كاش اين ها نبودم  اما خوش بخت بودم

...

 

شعر نو و جایگاه آن در جامعه شناختی ادبی ما

شعر نو یا شعر روزگار ما، ضرب آهنگ اندیشه ها، احساسات و پیوندهای عاطفی روزگار ما در راستای تکامل اجتماعی ماست و هماهنگ با ضربان نبض جامعه شناختی امروز می تپد و بیان هنرمندانه واقعیتهای اجتماعی وتبلور پویایی و حرکت دینامیک لایه های نوین جامعه ماست که با ارزشها و آرمانهای والای انسانی متبلور شده و به صورت عناصر زنده، پویا و بالنده از فرهنگ در خدمت نسل حاضر و نسل آینده قرار گرفته است که این تغییر و تحول اجتماعی چه در لایه های زیرین اجتماع و چه در سطح با دگرگونیهای گسترده و ژرف در حیات اجتماعی و فرهنگی ما بوده و شناخت آن اجتناب ناپذیر می نماید. از آنجاییکه در طول تاریخ اجتماعی ما شعر در قالب و سبکهای گوناگون تأثیر فوق العاده ای در حیات اجتماعی جامعه ما داشته و بیانگر اندرونی ترین بخش حیات فرهنگی ما بوده است، نیاز مبرم می رود تا به بررسی گرفته شود و آنچه را که در این روزگار بر ادبیات ما رفته به کنکاش واداشته و با تکامل اجتماعی و تغییرات جامعه شناختی به آن پرداخته شود.

دگرگونیهایی که در سده نوزدهم و بعد از جریان مشروطیت در کشور و باز شدن پنجره ای ولو کوچک در بازشناختی ادبیات، که داشت به یک جریان ممتد عقب رو منجر می شد، با تلاقی نواندیشیها و ترقی خواهی مشروطه خواهان، به جریان پویا ونو تبدیل شد؛ اگر چه نتوانست جایگاه واقعی اش را بیابد ولی کورسویی در دنیای منجمد شده آن روزگار بود. اگر قبل از آن شاعران مداحی و ملک الشعرایی و یا ریالیسم کور ادبی را دنبال می کردند بعد از آن وارد عرصه اجتماعی شده و زبان مردمی یافتند و از کاخ های عاج که سالها از بالا به مردم نگاه می کردند و یا «از مردم گفتن» را خدشه بر زیبایی و زیباشناختی ادبی خود می دانستند به درون اجتماع راه یافتند و از لحاظ مضمون، زبان، ساختار به هنجار شکنی پرداختند و جریان نو را نوید دادند که تکانی بود بر بدنه شعر شاعران کهنه گرا و چسپیده به آرمانها و اندیشه های عقب گرایی سده های گذشته، که از آن بوی کهنگی و واماندگی می آمد. اگر این جنبش به میان نمی آمد، شاعر و شعر ما به مردابی تبدیل می شد که کرمها در آن می لولیدند و امراض ناعلاج می پراکندند.

با همت عده ای از بزرگان آن روزگار، جنبش ادبی جامعه شناختی نوین شکل گرفت و به شعر جهانی پیوست که می رفت تا متبلور از پویایی زندگی و بازتابی از حیات اجتماعی و یکسره خود زندگی گردد. در واقع در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم شاعر نوگرا، با تغییرات ادبی که در کنار آنها به همت نیمای بزرگ شکل گرفته بود،‌ با شامه تیز اجتماعی وهوشیاری تاریخی، و جریاناتی که در ژرفای جامعه ما ادامه داشت، احساس نمود و پیدایی و پویایی فرهنگ اجتماعی را در حیات ادبی، سیاسی و اجتماعی اطرافش و جهان مشاهده کرد. اندیشه و احساسی داشت که از مرزهای سیاسی و جغرافیایی ادبی عبور می کرد و فرا منطقه می شد. با درک آن و تحت تأثیر تحولات زندگی و دگرگونیهای شگرفی که درنگ ناپذیر می نمود و افق های نوینی را می گشود، تکان خورد و به آن همت گماشت و با عنایت به این که راز ماندگاری در تغییرات است و جاودانه دگرگون می شود و با سکون بیگانه می ماند، به ایستایی نفرین فرستاد و به جامعه پویا پیوست و راز در اوج ماندن و جاودانه شدن را دریافت، که باید از لحاظ شکل و محتوا، با تحرک و بالندگی جامعه هماهنگ می شد و همانند هنرهای نوین جهانی وسیله کارایی در راستای تغییرات اجتماعی و تحولات نوین به کار می رفت که به دور از هر گونه بی دردی و مداحی با کوشش در تصویر زندگی و شور و هیجان اجتماعی به شعر پرنیرو و انرژی زا، با داشتن زمینه های تند عاطفی و اجتماعی در طبل اجتماعی ما ضربه وارد کرد و بدین ترتیب جویبار شعر اجتماعی ما به راه افتاد. با فراز و فرودی که داشت، می رفت تا کشتزار تشنه کام ادبی ما را سیراب نماید و آغاز پربرکت و تکاننده ای باشد بر پیکره سرد و ساکت جامعه ادبی ما.

تولد شعر نو و یا شعر اجتماعی از لحاظ محتوا و شعر سپید از لحاظ شکل، محصول همین دوره است. اگر چه عناصر سازنده آن همه با تغییرات اجتماعی گریزناپذیر از مدتها قبل شکل گرفته بود و شاید عکس رخ نیما بود که در قاب آبگینه ادبی ما انعکاس یافته بود. اگر چه این تغییر و تحول ادبی، چه نیما می بود یا نه، درنگ ناپذیر بود و ردپای آن را در شعرهای آن زمان و حتی شعر تاجیک می توان یافت، ولی با ورود شعر نیمایی که با همت نیمای بزرگ پویا شده بود، توسط شاعران ما دریافت شد و به آن به خوبی پرداختند و در دهه دموکراسی، شاعران نوگرای ما به زیبایی خاصی که خاص آن زمان بود، رسیدند و جریان ادبی نوین را به وجود آوردند که نوید دهنده زبان خاصی را که بوی فرهنگ مردمی و بومی همراه با تغییرات ساختاری می داد و همراستا با آن در عرصه های دیگر اجتماعی نیز تغییرات رونما بود که تأثیر مثبت و کارکردگرایی بر جامعه آن روز ما داشت. در ده سال بعد در آثار اجداد نوین نوپردازان پیشرو ما خود را تثبیت نمود که تا امروز که چند دهه بر آن می گذرد، ما شاهد تلاش با شاعران نوگرایی هستیم که در اعتلای شعر نو و نهادینه شدن آن قدمهای محکم و ثابتی را برداشته اند. اگر چند تا هنوز شاعران ما در برزخ ماندن و رفتن به سوی آن درگیرند و شناخت واقعی از آن نیافته اند و عمدتاً شکار آن به صورت مسأله حل نشده باقی مانده است و توافق همگانی در تمام زمینه های مربوط به آن حاصل نشده است که این عدم شناخت باعث درماندگی و عدم پیگیری نشده بلکه بر تلاش به شناخت و فهم آن افزوده است.

اکنون نه تفنن ادبی بلکه وظیفه فرهنگی و راز ماندگاری هنری ادبی ما شده است. در جامعه امروزی خلاء عظیمی در این زمینه به چشم می آید که باید با شناخت و رمزگشایی آن، پرده از رخ زیبای آن برداشته شود و این خلاء با شناخت واقعی شعر نو پر گردد که عدم آن بازگشت به گذشته ادبی ماست که عامل عقب ماندگی خواهد بود و مسلماً بررسی شعر نو بدون بررسی جامعه شناختی جامعه شاعر نوگرا و محیط اجتماعی آن امکان ناپذیر می آید. با شناخت آن و علل و عوامل اجتماعی و فرهنگی، عواطف و اندیشه شاعر نوگرا، برخورد آن با محیط اجتماعی باعث گرایش به شناخت و تمایل به شعر نو می شود.

خط سیر و راستای واقع گرایی شعر نو، حرکت کنونی و آینده آن را پیش بینی می نماید که بدون شناخت آن آب در هاون کوبیدن است. لذا نیاز مبرم می رود که شاعر با شناخت خود و جامعه اش و با تغییر و تحول اجتماعی به پیش رود و با آن حرکت نماید تا به رکود و خمودگی ادبی گرفتار نیاید و با شناخت پیش زمینه های ادبی گذشته غنی، بر غنامندی خود بیفزاید و افق های تازه را کشف نماید که در غیر آن شتاب زدگی ذوقی خواهد بود که به سراب منجر می شود با نظر به اینکه شاعر امروز ما فرزند زمان خود است، بدون شناخت زمان خود فرزند پدریست که در سده های گذشته جا مانده است و به همان اندازه به جا خواهد زد. نپرداختن به شعر زمان ما و همراه نشدن با پدیده جهانی شدن ادبی دُگم اندیشی ادبی است که پیامد خطرناکی را برای جامعه ادبی ما به دنبال خواهد داشت و باعث خواهد شد که در این میان الینه شویم و حرفی برای گفتن نداشته باشیم که ارتباطیست یک سویه که به استبداد ادبی می انجامد، که شاعر به بحران هویت گرفتار می آید و از خودبیگانه می شود، لذا نیاز درنگ ناپذیر است که شاعران نسل امروز ما به این پدیده به چشم واقع بینانه نگاه کنند و به آن بپردازند و با شناخت کامل از آن به جامعه نوین ادبی بپیوندند که بدون شناخت واقعی آن گرفتار بحران زبانی، ساختاری، شالوده شکنی و لفاظی خواهد شد. برون رفت از آن ناممکن به نظر می آید، همانقدر که جلو رفتن بدون شناخت خطرزاست. ماندن و واماندگی در کلاسیک، خطرآفرین خواهد بود.

با یک نگاه کلی به شعر امروز ما به این نتیجه می رسیم که شاعران، در این مهم به سهل انگاری گرفتار آمده اند و این درجا زدن باعث شده است تا عده ای با ترس به شعر نو نزدیک شوند و عده ای از دور به آن چشم دوزند. بویژه شاعران نسل اول ما که در برزخ نواندیشی گیر مانده اند و گویا خود را بازنشسته ای می دانند که از ما گذشته است و اگر گاهی بعد از ماهها و گاه سالها به احساسات خوابیده خود تکانی می دهند، غزلی می شود و یا مثنوی که گویا هویت ما شده است و گاه چنان کهنه و وامانده که مخاطبش را به دلشوریدگی مبتلا می سازد. سالهاست این وضع جریان یافته است و نیاز می رود تا نسل اول ما با جرأت اعلان دارد که بازنشسته شده است و میدان را به نسل سوم واگذارد تا بختش را در این هیاهو بیازماید. در این میان نسل دوم با عادت گزنده ای که از پدران به ارث مانده است نه می تواند پوست اندازد و جا عوض کند و نه می تواند همانند نسل اول با جرأت به غزل و مثنوی بپردازد، بلکه مانده اند تا میعادی شود و موعودی نجاتشان دهد.

نسل سوم که چون سایه در کنار نسل اول و دوم رشد کرده و بالیده است این جرأت را یافته است تا با درک تحولات و تغییرات اجتماعی همراه شود و با آن ببالد و تمایز یابد. اکنون که می رود تا نسل سوم با عنصر نوجوانی و نوگرایی که از خاصیت این دوران است گوی ادبی را از میدان به در برد و به این بازی رفتن و ماندن پایان دهد، یادآور می شود که با درک درست از زمان خود و شعر زمان خود به جامعه ادبی نوین بپیوندد و در آن خودی شود و نگذارد جریان کاذب آنها را به بیراهه کشاند و این جریان که دارد آرام شکل می گیرد به بحران دیگری دچار نشود. با نگاه آسیب شناسانه به گذشته ادبی و امروزی جریانی را به وجود می آورد که خط مشی ممتدی باشد برای آنانی که در راهند و می آیند تا با اندیشه های نوین شان که زاییده زمان خودشان خواهد بود، بر بالندگی ادبی بیفزایند. در غیر این صورت به جمع جریانهای گذشته و نسل عقب از خود می پیوندد که راه به ترکستان است و برگرداندن آن به صراط مستقیم ادبی، هزینه و انرژی دیگری می خواهد که به دست آوردن آن زمان درازی نیاز دارد. صاحبان اندیشه ادبی که جامعه ما از آن تهی است و همین طور پرداختن به نقد ادبی نوین راز دیگریست که شاعران نوگرا، باید خود را به آن مسلح نمایند تا بتواند با ایجاد جریان ادبی خودی در اوج بمانند و ماندگار شوند.

روز های خاگستری

کمی از موهایت را برایم بفریست

حالم خوب نیست

این را تمام کلاغ های اندوهم می دانند

این روز های خاگستری خیال تمام شدن ندارند

در یکی از همین روز ها

کفش و کلاهم را بر می دارم

شانه به شانه ات می ایستم

دست های لاغر شادی ام را بر می دارم

به گردنت می اویزم

دستهایم از لابه لای اندوهت عبور می کنند

نگاهم می کنی

ادم ها تعادل شان را از دست می دهند

 صدای پیچ . پیچ شان فرصت موهایت را از من می گیرند

نه

همیشه فرصت هست

فرصت افتادن  شکستن

  دراز کشیدن

وهمیشه فرصت مردن هست

اما همیشه خدا فرصت موهایت برای من کم است

اگر یارای امدم بود

باز می گردم    دستت را که از دست داده ام

به دست می گیرم

سلام می کنم به کوچه های خالی

به روز های که از من نیستند

روز های که هوس تمام شدن ندارند

اگر یارای امدم بود

پا به پای تو می ایم

اگر از پا نیفتاده بودم

کمی از موهایت را برای من بفریست

تا فرصت مردن

فاصله ای نیست

...

......

 

مادر قديس تهران

تو

تو مادر قدیس تهرانی

ومن خلیفه بغدادشهر خودم

پس مریم باش

تا عیسی باشم

 

فداي سرت 

حرف ها مان که رنگی ندارند

مثل خواب ها مان

به مداد های رنگی ام دلخوشم

تو هر کجا که باشی فرق نمی کند

کنار رود هیرمند

راین  یا کرخه

یا همین حوالی میدان ازادی

بودنت حرف ندارد

وقتی رخش مان از اخور یابو ها شکم سیر می شود

چه فرق می کند غروب را از پشت فنجان چای سرد

یا از گوشه بالکونی طبقه بیست و پنجم نگاه کنی

فدای سرت

قیامت که نشده است   تنها من بریده ام

مثل زخم چاقویی روی درخت یاد گاری

...

پخش و پلا شده ای روی زندگی ام

مانند غولی که شبها به خواب کودکی می اید

من بدون چراغ جادو حاکمیت ترا به رسمیت می شناسم

و با حلق ورم کرده ام

سلام می کنم  بدون لمس و تصویر و صدا

دست می کشی بر من     می گویم این جنین مرده را از من بگیر

عشقت را می گویم

نگاهم می کنی   به حلق ورم کرده ام    دست می کشی

به موهای خیسم 

باد در موهایم غوغا می کند  می گویم این شال خاگستری را برای تو اورده ام

تا مرا به دور خودت بپیچی 

وقتی نیستی  اینجا اسمان گرفته تر از صدای من است  وزمین

مانند کتابهای که قهرمانانش  به هیچ کجا نمی رسند

می گویی به ابر ها و ادم ها نمی شود دل بست

پرده ها را می کشم

چراغ ها را خاموش می کنم

امشب هم تمام شد فردا را نمی دانم

...

 

باران سنگ

بر گرده های خمیده خویش در حرکتیم

در حیرت از زنده ماندن  مان

در حیرت اینکه

حنجره بلند اندیشه مان

چگونه صف بسته

بر در محراب انتحار

انگار

لبریز از زخم تیر و نیزه تیغ و  شمشیریم

چون افتاب پیر

ایستاده برجنازه مردگان مان

با زین و برگ کج شده

هی می زنیم بر رخش عمر مان

...

از گودی گردن

تا بوسه گاه عاشقانه ای دیدار

شیهه می کشیم نبودن مان را

 انگار

بر چهره کرامت مان رنگ دروغ لهجه حیوانی

کشیده اند

....

ان قدر خسته ام

ان قدر مانده

که گیسوانت را پناهگاهم نیست

مگر شانه هایت را بر ببخشایی

...

...

زیر این چتر سوراخ

باران می شوی

می باری بر من

که زیر این چتر سوراخ جا مانده ام

گریه های خیسم را بر می دارم

جیبم هایم را از لبخند  پر می کنم

قرارت مان یادت  هست

 

شکست ثانیه ها

 قرنی بر من گذشته است

به سکوت این خانه عادت کرده ام

 به حصیری که روی ان خوابیده ام

چون زندان بانی پشت سلولهای تنهایی اش

چه خواب ها و رویا هایی که بر من گذشته اند 

 به بازی عقربه ها

شکست ثانیه ها

به روز هایی که کنار هم چیده ام

دلخوشم

به دخترانی که با من زنده به گور شده اند

و اسب های که از اسطبل من پریده اند

...

شعر اخرم را می نویسم

گریه هایم را قسمت می کنم

دار می کشم در انتهایی شعرم

با طنابی و حلقه ای در انتها

منتظر می مانم

تا همسرم به خواب شود

...

گرگ هاي گرسنه

 

                    مي گويند  طالبان بر مي گردند

 

دستي بر بدن عريانم بكش

مرده نيستم

رستاخيز مردگانم

مرثيه خوان جنازه هاي گم شده اي خودم

سخنم با باد است

اخرين خبر چين خسته اي خواهرم

كه از خار زار خشاب و خشخاش مي ايد

و خبر از انتحار برادرم دارد

 از خانه ام خبر مي رسد

 گرگ هاي گرسنه به خانه ام امده اند

مادرم

خنياگر خاموش روايت هاي مخفي

 

 گرگ ها از خانه ام  بالا رفته اند

پياده روهاي شهرم پوشيده از موزه هاي كهنه اند

بوي خاگستر خردل و بمب هاي انتحاري

خلوت خانه ام را به هم  زده ا ند

گور كنان پير در وحشت وزيدن زوزه هاي گرگ

نماز وحشت مي خوانند

گرگ هاي گرسنه پايين تر از خانه ام زباله هاي خالي خانه ام را بو مي كشند

وهمرا با زنان بار دار سر زمين من

بر مردگان بي گور زوزه سر مي دهند

 

خانه هاي بي مرد

شهر بي انسان

جنازه هاي گرسنه كه بر دوش مرچگان

به سمت گور هاي دسته جمعي برده مي شوند

 

امروز ملا عمر

از تنگه اي خيبر مي گذرد

و ذهن دلهره اورش در باريش يکربز ذغال هاي سر بازانش

جراهت مزمن  هم خوابگي ما را مرهم می گذارد

وبا حظور در جاده هاي  جنازه پوش

 مارا به انتهاي جهان می برد

و به ما می گوید

گرسنگي بد است

جنگ بد است

….

بوي گوشت مي ايد

بوي پوسيده اي مردگان

اسمان ابستن زخم هاي كهن است

و مردگان از قتل عام بي بديل زندگان مي ايند

 

گرگ هاي گرسنه در مخروبه هاي خانه ام دنبال توله هاي گم شده شان مي گردند

خانه ام پر از مردگان است كه براي چيدن گل سرخ امده بودند

 

 

گرگ هاي گرسنه با توله هايشان از گورستان گذشته اند

از پل

گرگ هاي گرسنه دنبالم مي كنند

من به بن بست خانه ام رسيده ام

…..

 

هایکو پاره ها

 

خیش بسته ام به خویش

روز هزار گاو در گل تپیده ام

پس از ان که خدایگانی بودم برای خویش

اکنون

برای گز کردن جهان

باید اسپی قرض کنم

...........................

۱

از ان سر دنیا چه خبر

هنوز خواب های خانه های قدیمی را می بینی

که سارا سیب داشت

۲

کلی حرف برایت دارم

خانه های قدیمی را کوبیده اند

دختران همسایه عوض شده اند

از ان سر دنیا چه خبر

۳

ویلان پنجره ام

پناهنده ای خوابهای تلخ خودم

از بغض هایم نشد عکس بگیرم

عکس لبخند هایم را برایت فرستادم

راستی

کلی حرف برایت دارم

از ان سر دنیا چه خبر

 

شقیقه های مرد برفی

 

انگارباز خندیده ام

بر استخوان های کهنه ای قبیله ام

که باز دم هوا خونین است

تنم را به برف و موسیقی باران می سپارم

تا زخم زخمه ای خونین تبارم

استخوان های شکسته ای نیاکانم را به یاد داشته باشم

حالا... به رنگی دنیای دیوانگان

به یاد می اورم

تلخی آنارهای کالی که داندان گزیده ام

وهیچ پوچی دنیای مردگان را

تا با یاد های شبانه

لقمه ای در دهان خاگستری باد بگذارم

واز شقیقه ی مرد برفی

که بازوانش در اجاق خیس زمستان سوخته است

با لا بروم

ومرور کنم زخم های خونین نیاکانم را

تا در ملالت یک روز واپسین

مرگ را از استین مردگان در اورم

که مرا به رفتن می خوانند

..........................

 

گیس های بافته ای خیال

نعل بسته به پاهایم

با قدرت هزار اسپ بخار

چار نعل تا اخر زمان رفته بودم

تا در خیال خویش دستی داشته باشم

بر گردن دوشیزگان روسری پوش

اکنون صد سال ازگار

به دنبال شیهه ای اسپی

در خواب اتشکده ای خاموش

با گیس های بافته ای خیال خویش

موهای سپیدم را

یکی یکی می شمرم

.....................

گیس های پلاسیده من

 

نه گناه چشمان سیاه تو بود

نه عصیان چشمهای خاگستری من

گناه پاهای من و دست های رمیده ای تو بود

که به صورت معکوس دایره وار می چرخیدند

 

نه زخم هایم قابل شستوشوست

ونه چشمهایم قابل رفو

فقط گیس های پلاسیده من است

که از سرو کولم بالا می روند

اکنون…مانند روز های خوش خوشک خود کشی

در یا را به خواب می بینم

با ستاره هایش

سه تار موی شب را می نوازم

وبا قرص ماه به خواب می روم

وقتی به تو می رسم

مانند ماه در ایستگاه هر شب

عریان سر می کشم از پنجره

تا طرح  قشنگ  بودنت را تما شا کنم

اما تو نیستی

در نبودن تو

سگ ها در من پارس می کنند

و دهن باز می کنند زخم هایم

……

امشب چه ارام می گذری جاده های خالی را

در ها را می بندی

پنجره هارا

 من اما دستهایم را باز می گذارم

هنوز منافذی هست

……….

……

 

سپیده

 

کمی با من مدارا کن سپیده

شکوه از عشق بر پا کن سپیده

زمین خاگستری، ابری، جهان تلخ

شکر خندی مهیا کن سپیده

 

عزیزم سخت دلگیرم سپیده

شبیه ماه در قیرم سپیده

سپیدم، سبزم ،ابی، حیف اما

شبیه ملک کشمیرم سپیده

 

میان کوه فریادم سپیده

شبیه برگ در بادم سپیده

میان این همه شورو هیاهو

نمی دانم چرا کاتم سپیده

 

مثال شهر ویرانم سپیده

پریشانم، پریشانم سپیده

پریشانی مرا آلوده کرده

شبیه شهر تهرانم سپیده

 

سمرقندم، مه سلخم سپیده

هراتم، غزنیم، بلخم سپیده

میان این همه تاجیک و افغان

نمی دانم چرا تلخم سپیده

 

درین دوزخ گرفتارم سپیده

شبیه شهر بیمارم سپیده

غروب اسمان تلخ است و دلگیر

طلوعت را خریدارم سپیده

 

هنوزم خام در خامم سپیده

میان قریه بد نامم سپیده

بهای بوده نم به از نبودم

شبیه جنس لیلامم سپیده

 

در این ویرانه می مانم سپیده

شبیه بید لرزانم سپیده

سراغ جغد را از من بگیرد

در این ویرانه سلطانم سپیده

 

شبیه برف می ریزم سپیده

سر هر بام و جالیزم سپیده

میان کوچه و شهر و خیابان

ز تلخی سخت لبریزم سپیده

 

نمی ایی به دیدارم سپیده

گرفتارم ،گرفتارم سپیده

میان کوچه های شهر مردم

شبیه مرده آوارم سپیده

……..

…..

چرا مجردیم...

 در توصیه های دینی بارها  در گوش مان  گفته اند که بشترین اهالی محترم جهنم از مجرد هاست. مجرد ها به بهشت نمی روند. اگر زن بگیرید نصف دین تان بیمه از اتش شرار افگن دوزخ است. این اتش  هزاران فرسنگ راه را له له می زند، فریادی از شعله می کشد تا مجردهای بخت بر گشته را در کام اتشین خود فرو به کشد. وقتی مجرد بدبخت از کام اتش در اثر سوختگی در می اید، اژدهای هزاران سر با دهان پر از اتش  و زبان شعله افگن   او را می بلعد  و سپس  برون می فگند. تازه بماند:  مور و مار و ملخ که هیچ کدام  در شراره های عذاب ُچیزی از اژدها،  کم  ندارند. القصه، وقتی امد و شد عجایب و غرایب دوزخ تمام می شود ، فرشته عذاب با گرز هفتاد من از آتش،  بر مجرد ما حمله ور می شود . به قول رفیق محل ما:  این عذاب را پایانی نیست.

 

پس چه باید کرد ای اقوام...

در این اشفته بازار مجردی به دفاع از دانش اموختگان  ودانشجویان محترم ساکن در ایران سخن می گویم. اگر چند اهالی بزرگ دانش امروز را راه فراری از ان نیست. پس من می گویم شما بگریید.

 

در وطن به ما دختر نمی دهند

ما پول نداریم ان هم از نوع دلارش. ازدواج خرج دارد وهزینه بردار است.  راست می گویند:  به هزینه ها نگاه کنید. گله یا شیر بها:  دو هزار دلار. سر دیگدان:  یک ماشین کرولا از نوع مدل جدیدش.  شال ، چادر و پیرهن:  صد تا . طلا وجواهر:  یک دست از نوع ایتالیایی ان . جهزیه: خشکه ، هزار و پنج صد دلار.  مهمانی دوطرف: هزار دلار. عروسی: هزار دلار

از ما دیپلم می خواهند:  باید با امضای یکی از سر معلم های منطقه باشد. اگر دختر درس خوانده مثلا :  دوازده پاس باشد. باید از پوهنتون کابل مدرک داشته باشی ، دانشگاه تهران قبول نیست.

داماد باید در موسسه ای  با خارجی ها کار کند،  اگرنه  دخترش  را به خارجی یا  به مامور خارجی و یا پسران خارج رفته  می دهند که  به خارج بروند

 

در پاکستان- کویته یا پیشاور به ما دختر نمی دهند

ایران خارج محسوب نمی شود

باید پول چند شب گرند هوتل را داشته باشی

اردو و انگلیسی  خوب صحبت نمی کنی

فارسی دری یا هزاره ای از نوع کویته ای را بلد نیستی

با گویش ایرانی حرف می زنی که گناه نابخشیدنی است

پول ، خانه و شغل نداری!

 

در ایران به ما دختر نمی دهند

دانشجو که شغل نیست

پول ، خانه ، حساب بانکی نداریم

مدرک- لیسانس امروزه به درد که می خورد  مثل نقل و نبات ریخته است

فوق لیسانس ودکتری که اب و نان نمی شود. مگر کم هستند  دکترای بی کار و در بدر

به جای مدرک دکتری برو یک شغل که پول داشته باشد دست و پا کن

پدر و مادرت را بیار

از کجا : کدام قوم، طایفه، منطقه ومحله هستی

شغل  پدر، مادر، براد ر و خواهرت چیست

سیگار، مواد مخدر، هپاتیت،سرطان، ایدز و.. نداری

کدام تاجیک، پشتون، سید، بیات، قزلباش، ازبک، بلوچ  و ... به هزاره  دختر داده  ؟!  بر عکس ان البته ممکن است  .

شیعه ای یا از برادران اهل سنت

نماز می خوانی ، روزه چه؟

موهایت بلند ولباست دیگرگونه که  نیست ؟

به فروع دین چه قدر اشنایی

زیارت و دعای ندبه، کمیل  و.. می روی

نکند دانشجو باشی

آهای اهالی  که فریاد العتش ما را می شنوید ما نه از نظر روحی در رنجیم و نه جسمی،  بلکه در کمال ارامش خواب مهربان از ما ربوده شده است. ما به اتش دوزخ این جهان دلخوشیم و به شعله های اتش  جهنم ان جهان دلبسته ایم . ما را تنها بگذارید که سخت تنهاییم .

ما مجردیم  و به هنجارها ، اداب و رسوم و چشم هم چشمی بزرگان  مان احترام می گذاریم.

ما اشتباه کردیم دانشجو و یا دانش اموخته شدیم . که گفته دانش از مال بهتر است.

به والله مال از دانش افزون بر است

البته روی سخنم با دانایان قوم است  و الا نادانان قوم می دانند که ما  راست نمی گوییم که صد  البته راه درست را ما رفته ایم.

آهای! من از این ها نیستم!  من از اتش دوزخ، اژدها، فرشته عذاب با گرز هفتاد منش و نگاه های زهراگین  مردم می ترسم.

آهای!  شما را خدا یکی به من کمک کند، به من زن بدهد.

آقا! تو دختر داری !؟  نه

آها! پس راه خانه یکی را بلدی

ممنون

سنگ چینی

اشاره

من بر آمده ای چهارنسل دور از خانه ام. پدر بزرگم در دوران عبدالرحمان خان  بیست سال از زن و بچه اش  به ناچار دور زیست. پدرم در دور اول پنچ سال اما وقتی به خانه امد همواره شش ماه از دوازده ماه را دور از ما زندگی می کرد. او باید  دور از خانه کار می کرد تا ما با آبرو زندگی می کردیم.عمویم هژده سال دور از زن و بچه اش زیست. وقتی برگشت کسی اورا به یاد نمی اورد. برادرم چهارده سال دور از ما زیست . من اما با امسال می شود هفده سال که دور از خانواده ام . اما ان طرف قضیه زنان خانواده اند که هیچ کس نمی دانند چه می کشیدند و چه می کشند، فقط می دانم که در کنار خانه مان سنگ چینی چندی کنارهم قد کشیده اند که یادگار این دوری هاست . در دیار من وقتی یکی  از اعضای خانه به مسافرت می رفت خانواده اش جای پای او را سنگ می چیدند تا سفر کرده  را  به یاد داشته باشند. ا نان خوب می دانیستند که مسافر شان زود بر نمی گردد. این را هم خوب می دانیستند که  بشتر این سفرها بدون باز گشتند. سه تا از عموهایم ودو تا از پسر عموهایم ازین سفر بر نگشتند. پدرم که دلش آتش می گرفت می گفت ، کاش نشان قبرشان را می داشتیم. در ان دیار غریب وقتی دختری را از خانواده اش جدا می کردند به قولی عروس می شد. دختران هم سن و سالش جای دست او را نگه می داشتند. در این عروسی ها رضایتی در کار نبود .گاهی سال ها می گذشت و دختر سفر کرده، خانواده اش را نمی دید. داستان سنگ چینی از چنین سوژه ای بر امده است

 

سنگ چینی

وقتی از باریک راهی که چشم انداز خانه ما بود و من و پری بارها رفتن خریداران را بدرقه کرده بودیم، پدر گذشت  و در میان مه گم شد. پری از جا پرید و به طرف جویچه رفت. در کنار جویچه از پلچه گذشت و در پهلویی  پلچه  که آب با لپه هایش  خاک نرم را جمع اوری کرده بود، به زمین نشست ، با دستهای نحیفش سنگهای اب اورده  را جمع کرد و سنگ چینی کوچکی ساخت تا جای پای پدر را داشته باشد.از ان روز به بعد من و پری هر روزصبح وقتی از خواب بلند می شدیم، اول سراغ سنگ چینی می رفتیم که گذر حیوانات وحشی و اهلی خراب نکرده باشد.

 امین در یک روز بهاری خبر از تمام شدن خانه جدید مان داد که سال ها انتظار تمام شدنش را می کشیدیم. من و منیژه دوان دوان خود را به انجا رساندیم. دیوار تر بود و بوی کاه گل می داد. نسیم بهاری ارام می وزید ودر لابه لای موهایی منیژه می پیچید. منیژه از خوشحالی دستش را بر روی  کاه گل تر زد و گفت این یاد گاری من.  من هم زدم و گفتم این هم یاد گاری من. منیژه را  در یک صبح بهاری باد برد و با یکی دور از ما رفت. او بزرگ شد، بزرگ تر که دیگر نمی شد به جایش اورد.  منیژه  حالا خیلی بزرگ شده است و دست هایش خیلی بزرگ تر ولی یاد گاری اش باقی است.

روزی که  پدر خواست دیوار جلوخانه را خراب کرده  و باز سازی کند، پری وقتی فهمید که دیگر جای دست منیژه را ندارد . مریض شد .چند روز طول کشید تا خوب شد. او همیشه می گفت دیگه منیژه را نداریم. پدر می گفت وقتی پیش او رفت عکسش را می اورد

وقتی امین  در همان باریک راهه به شبح سیاهی مبدل شد. پری  دوباره از پل گذشت و کنار سنگ چین ها نشست. حالا چهارسنگ چین کوچک کنار هم  قد کشیده بودند. پری هر صبح از همه زود بر می خواست و به سراغ دیوار های کوچک سنگی می رفت

وقتی از پلچه گذشتم و از باریک راهه به طرف دشت پیچیدم، به عقب بر گشتم . پری را دیدم که کنار پلچه به زمین نشسته است.

بهار، پرده از راز عاشقي بردار

بهار عاشق بود و زمين معشوق.عشق بي تابي مي آورد و بهار بي تاب بود. زمين اما آرام و سنگين و صبوزمين هر روز رازي از عشق به بهار می داد و مي گفت: اين راز را با هيچ كس در ميان نگذار . نه با نسيم و نه با پرنده و نه با درخت. رازها را كه بر ملا كني ، بر باد مي رود و راز بر باد رفته ، رسوايي است.

هر دانه رازي بود و هر جوانه رازي.هر قطره باران و هر دانه هر دانه برف رازي. و رازها بي قرار برملا شدن بودند و بهار بي قرار برملا كردن.

زمين اما مي گفت: هيچ مگو. كه خموشي رمز عاشقي است و عاشقي سينه اي فراخ مي خواهد . به فراخي عشق.

زمين مي گفت:دم بر نياورد آنقدر تا اين سنگ سياه الماس شود و اين خاك تلخ شكوفه گيلاس .زمين مي گفت :…..

زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگين و سالخورده و سخت. و بهار در همه زمستان صبوري آموخت . صبر و سكوت.

و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماهها. چه ثانيه ها، سرد و چه ساعت ها ، سخت.بي آنكه كسي از بهار بگويد و بي آنكه كسي از بهار بداند .

رازها در دل بهار باليدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبريز كه پوستش ترك برداشت و قلبش هزار پاره شد.

و زمين مي گفت: عاشقي اين است كه از شدت سرشاري سر ريز شوي و از شدت شوق هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقي آنوقتي است كه دل آتشفشان شود.

زمين مي گفت: رازهاي كوچك و عاشقي هاي ناچيز را ارزش آن نيست كه فاش شوند. راز بايد عظيم باشد و عاشقي مهيب. و پرده از عاشقي آن زمان بايد برداشت كه جهان حيرت كند.

و بهار پرده از عاشقي برداشت. آن هنگام كه رازش عظيم گشت و عشقش مهيب. و جهان حيرت كرد.

عيد نوروز، يادگار كهن افغانستان زمين و و اهورا مزدا بر همه دوستان خودم که مدت است با آنان دلخوشم  خجسته باد.

 

افسانه هاى نوروزى

يكى از آيين هاى حدود شش هزار ساله افغانستان باستان كه تا اين زمان برجاى مانده، و همچنان مورد توجه خاص و عام قرار دارد، جشن نوروز است. تقريباً همه حكايات به جمشيد پادشاه اسطوره اى  افغانستان باز مى گردد. آنگونه كه در تجارب الامم جلد (۱) آمده است: «(جمشيد) نوروز را بنياد نهاد و آن را عيد قرار داد و به مردم دستور داد كه در آن عيد به شادمانى بپردازند.» اغلب اين آيين ها به ابداع و يا اكتشاف چيز تازه اى برمى گردد كه بيان برخى از اين افسانه ها خالى از لطف نيست.
ابوريحان در آثار الباقيه آورده است: «اين روز نخستين روزى بود كه جمشيد مرواريد را از دريا بيرون آورد. پيش از او كسى مرواريد را نمى شناخت و چون اين روز به دخول آفتاب در برج حمل نزديك بود، آن را عيد گرفتند و شادمانى كردند.» حكيم عمر خيام نيز در «نوروزنامه» چنين مى نويسد: «سبب نام نهادن نوروز از آن بوده است كه آفتاب در هر ۳۶۵ شبانه روز به برج حمل بازآيد و چون جمشيد از آن آگاهى يافت،نوروز نام نهاد. پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان به او اقتدا كردند و آن روز را جشن گرفتند. در كتاب مزد سينا اينگونه آمده كه در آن روز فرخنده «آن خسرو نامدار بر تخت خسروى بنشست و پايه كوشكهاى پادشاهى را نهاد و بساط پادشاهى سلسله پيشدادى را استوار نمود.»

در اوستا قسمت «گات ها» نيز آورده شده (جمشيد) پس از بند كردن اهريمن و ديوان به خوشى و شادمانى از آن جايگاه برگشت و تاج شهى بر سر نهاد و موبدان و سران بدو درود گفتند و آن روز را «نوروز» خواند. در برخى منابع نيز نوروز را از ديدگاه نجوم بررسى كرده اند. آنگونه كه آورده اند، خورشيد اولين روز فروردين در نزديك ترين فاصله خود به زمين قرار مى گيرد، اين هنگام را «شرف خورشيد» يا «بيت الشرف» مى گويند كه در فرهنگ باستانى افغانستان از ارزش ويژه اى برخوردار است.

ابوريحان نيز در آثار الباقيه بر اين مطلب صحه نهاده و آورده است: «در صبح نوروز فجر و سپيده به منتهاى نزديكى خود به زمين مى رسد و مردم به نظر كردن بر آن تبريك مى گويند.» از آنجا كه خورشيد مظهر حيات و هستى و باعث پرورش موجودات مى شود، روز اول بهار كه آغاز نوروز است، مقدس و شريف بوده و به همين سبب عيد نوروز را عيد شريف يا «ايام شريف» نيز مى گويند. فرخى سيستانى در ديوانش به اين مطلب اشاره كرده است:

خجسته باد سرو مهرگان و «عيد شريف»

دلش به عيد شريف و به مهرگان مسرور

همچنين خورشيد كه نماد مساوات و برابرى است در باستان هم مردم هماهنگ با خورشيد در حقوق و امتيازات اجتماعى برابر مى شوند. از ديدگاه برخى از مورخان نيز خداوند آفرينش را در طول ۳۶۵ روز به پايان رساند و اول فروردين بياسود. در حقيقت نوروز پايان نخستين آفرينش است و در آن روز همه چيز به وجود آمده و هست شد و از اين رو هرساله به شكوه هست شدن دنيا، دنيايى غرق در شادى مى شود. خوب است اين جنبش ملى را با شكوه هرچه تمامتر، همچون شكوه بنيانش كه از قدرت و درخشش منشأ گرفته درخشان به پا داريم. نگاه كنيم به طبيعت كه چگونه لباس تازه  بر تن مى كند و به شكوه اين روز خجسته، درختان دست سبز سپاس برمى افرازند. ما نيز با اين شكوه جوانه زنيم و به حرمت نام نوروز، روزى نو آغاز كنيم.

باورهاي عاميانه درباره نوروز

رفتارها و گفتارهاي هنگام سال تحويل و روز نوروز، به باور عاميانه، مي تواند اثري خوب يا بد براي تمام روزهاي سال داشته باشد. برخي از اين باورها را در کتابهاي تاريخي نيز مي يابـيم، و بسياري ديگر باورهاي شفاهي است، و در شمار فولکلور جامعـه است که در خانواده ها به ارث رسيده است : 

- کسي که در هنگام سال تحويل و روز نوروز لباس نو بـپوشد، تمام سال از کارش خرسند خواهد بود.  

- موقع سال تحويل از اندوه و غم فرار کنيد، تا تمام سال غم و اندوه از شما دور باشد. 

- روز نوروز دوا نخوريد بد يمن است. 

- هر کس در بامداد نوروز، پـيش از آنکه سخن گويد، شکر بچشد و با روغن زيتون تن خود را چرب کند، در همهً سال از بلاها سالم خواهد ماند.

- هر کس بامداد نوروز، پـيش از آنکه سخن گويد، سه مرتبه عسل بچشد و سه پاره موم دود کند از هر دردي شفا يايد. 

- کساني که مرده اند، سالي يکبار، هنگام نوروز، " فروهر " آنها به خانه بر مي گردد. پس بايد خانه را تميز، چراغ را روشن و ( با سوزاندن کندر و عود ) بوي خوش کرد.

- کسي که روز نوروز گريه کند، تا پايان سال اندوه او را رها نمي کند.

- روز نوروز بايد يک نفر " خوش قدم " اول وارد خانه شود. زنان خوش قدم نيستـند.

- اگر قصد مسافرت داريد پـيش از سيزده سفر نکنيد. روز چهاردهم سفر کردن خير است.

- روز سيزده کار کردن نحس است.

وصف زن

ايزد بانوي زيبايي در ادب فارسي دري

سخن نخست:

وصف زن يا معشوق از کهن­ترين مضامين ادب فارسي دري است. اين مضمون در اين ادبيات، از روزگار کهن پيدايي شعر فارسي از موضوع مهم و متداول شعر آن سامان بوده است. وصف زن و توصيف زيبايي معشوق در همه آثار منظوم و منصور آن ديار جايگاه ويژه­ را به خود اختصاص داده­اند. به جرأت مي­توان گفت که در ميان سرايندگان و خوش قلمان ديار فارسي دري، توصيف جمال زن بيشتر از وصف طبيعت و مدح پادشاهان و امرا بوده است. وصف معشوق، نخست در قالب­هاي دو بيتي، رباعي و به صورت تشبيب و تغزل در آغاز- قصايد و سپس در همه قوالب سروده شد و بر زيبايي زيباشناختي ادب فارسي دري، دَري جديد بگشود. اما از ميان قوالب مذکور، غزل در وصف معشوق جايگاه ويژه دارد. وصف زن در ادب فارسي دري به جمال باطني و معنوي خلاصه نشد، بلکه به زيبايي ظاهري وي نيز راه گشود. اين زيبايي ظاهري که اعضا و اندام معشوق را شامل مي­شد، عبارت بودند از ابرو، انگشت، بازو، بَر، بناگوش، ديده، خال، گونه، دهان، رخسار، خط، زلفين، زنخ، زنخدان، ساعد، ساق، طره، عذار، گيسو، لب، مژه و ... که به آراستگي تمام به توصيف در آمده­اند. در اين ميان الفاظ ديگري نيز در ادب فارسي دري در توصيف آمده­اند، که عضوي از اندام معشوق نيستند ولي در پيوند به اندام معشوق به کار رفته­اند؛ مانند آغوش، اندام، بالا، پيکر، تن و قد و قامت، از آغاز شعر فارسي دري که گُهرپاره­ي شعر زن افغانستاني کنوني و زبان فارسي دري آن سامان، رابعه بلخي، دري بگشود و خود در وصف عاشق جان باخت تا اواخر سده پنجم هجري، که هنوز عرفان و تصوف به شعر آن ديار راه نيافته بود، توصيف زن يا وصف معشوق زيبارو تنها جنبه­ي زميني و ظاهري داشت. سرايندگان و توصيف کنندگان معشوق آن سامان کمتر به جنبه روحاني و ملکوتي توجه مي­دادند. وصف سرايندگان سده سوم و چهارم هجري، از اندام معشوق برگرفته از عناصر طبيعت است که در آن بيشتر از صور خيال تشبيه استفاده کرده­اند.

وصف ايزدبانوي زيبايي براي نخستين بار يا عناصر استعاره توسط منجيک ترمزي استفاده شد؛ اما بيشتر اصل بر تشبيه خيال­انگيز از زيبايي اوست. شاعران سده پنجم هجري به ويژه فرخي سيستاني، عنصري بلخي و ... به دليل ورود ترکان فرارود، غلامان و امردان بيشتر سپاهي و جنگي است؛ يعني براي اولين توصيف اندام و زيبايي مردانه وارد زيبايي­شناختي وصف معشوق مي­گردد و معشوقان جديد بر معشوقان کهن افزوده مي­شود. شجاعت، بلند بالايي، وصف رزم در ميدان نبرد، چابک­سواري که از اوصاف مردانه است به دنياي لطيف و شاعرانه­ي ايزدبانوي زيبايي افزوده مي­شود. دل­باختگي­هاي خيال­انگيز و افسانه­اي محمود غزنوي به اياز، به زيبايي اين دوره را بازگو مي­کند. اين روزگاران عاشقان و معشوقان بيشتر مردانه است و توصيف ايزدبانوي زيبايي مردانه بر وصف زنان غلبه دارد بر اين اساس عنصر خيال در ادب فارسي دري آن روزگار تشبيه است و از استفاده کمتر بهره گرفته شده است. شايد دليل اين نباشد، بلکه توسعه­ي شعر درباري در اين دوره است. مخاطب شعر درباري نيز بايست اهل جنگ، پيکار و مردانه باشد. شايد لازم بود شاعر درباري از حوزه­ي دلبستگي­هاي ممدوح خود سخن بگويد که لابد غلامان جنگجو بوده­اند. شعرا در برابر اشعار مدحي­شان صله­هاي گران از پادشاهان و امرا مي­گرفتند؛ تا با صله­هاي شان به خريد غلامان و کنيزکان مبادرت ورزند و با آنان نرد عشق ببازند. بيشتر شعرا در اين روزگاران به وصف سر و صورت معشوق مي­پرداختند و تنها ساق پا را به آنان اضافه مي­کردند. اما از اوايل سده پنجم هجري با ورود تصوف به شعر فارسي دري، اين شعر جان تازه­اي گرفت و به شدت تحول معنايي يافت. اين تحول را مي­توان عاشقانه خمري ناميد که در آن الفاظ خراباتيان و عشاق همچون رمز و نمودگار حقايق الهي و معاني مابعدالطبيعي نمود آشکار يافت. اين تحول زمينه­اي شد تا انديشه­هاي فلسفي و عرفاني وارد شعر فارسي دري شود. اين الفاظ که در ان توصيف معشوق آسماني بود، عبارت بودند از زلف، گيسو، چشم، ابرو، خدّ، خيال، لب و دندان که هر يک معنايي ضمني و عرفاني فلسفي را با خود داشتند. اين الفاظ از راه مجالس سماع وارد شعر شدند و تأثير عميقي بر روند شعر فارسي دري گذاشتند. ديري نپاييد که به تدريج با ورود اشعار سماعي در حوزه­ي خراسان بزرگ خواندن اشعار عاشقانه وارد مجلس سماع شد. ابيات عاشقانه سماعي با برداشت­هاي عرفاني از اندام معشوق آسماني، هنجارهاي فقهي الفاظ مذکور را شکاندند و بر غنامندي ادبيات ديرپاي فارسي دري کمک کردند. در سده پنجم شاعران و نيکو قلمان عارف پيشه­ي فارسي دري توانستند مسئله سماع اشعار عاشقانه را از راه عقلي حل کنند و در اين بحث بيشتر به تحليل روانشناختي سماع و تأثير سماع بر دل و روان شنونده پرداختند. آنان از دو نوع سماع: دروني و بيروني ياد مي­کردند که سماع الفاظ و عبارات و اشعار سماع بيروني هستند که در وراي اين سماع ادراک دروني و قلبي وجود دارند. در اين روزگاران ابوسعيد ابوالخير با سرودن شعري که در وصف زلف و رخسار معشوق آورده است از نخستين کساني­اند که افکار و خيالات عارفانه را وارد شعر فارسي دري مي­کند:

 

تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو لخت

افگند دلم برابر تخت تو رخت

روزي بيني مرا کشته بخت

حلقم شده در حلقه زلفين تو سخت

 

که در آن عارفانه با اندام معشوق نرد باخته است. آنان بازيافت فهم عاشقانه يا عارفانه بودن چنين اشعار را بسته بر برداشت شنونده مي­دانستند. شنوندگان از وصف زلف، خال و ... معشوق حديث وصال و فراقي را دريافت مي­کردند که در خور فهم آنان بودند. آنان از زلف ظلمت کفر را دريافت مي­کردند که در خور فهم آنان بودند. آنان از زلف ظلمت کفر را دريافت مي­کردند يا نور روي و نور ايمان که زلف و سلسله مشکين بدون شک به نظر آنان سلسله اشکال حضرت الهيت بودند. مخاطبان و عارفان هر يک بنا بر مشرب و مکتب خود و به ويژه ذوق و حال خويش آن را تعبير يا برداشت مي­کردند. بزرگان شعر فارسي دري در آن روزگاران اسرار نياز و ناز، غم و اندوه، حسن معشوق و حالات ديگر معشوق را به زبان شعر بيان مي­کردند و اصطلاحاتي را به کار مي­بردند که جنبه عاشقانه و عارفانه داشتند. خط و خال، چشم و ابرو و زلفين اصطلاحاتي بودند که مباني نظام و شالوده­ي تفکر انان را تشکيل مي­دادند. در اين روزگار سنايي غزنوي، غزل­سراي بزرگ شعر فارسي دري نخستين کسي است که استعارات خاص عارفانه را از الفاظ اندام معشوق وارد شعر فارسي دري مي­کند و به آن ساحت عرفاني مي­­دهد. عطار بزرگ پس از وي با به کارگيري آگاهانه الفاظ استعاري در سطح وسيع­تر  توانیست پيوند تصوف عاشقانه و شعر فارسي دري را به کمال برساند، که وصف زن، معشوق يگانه و اندام ايزدبانوي زيبايي در آن نمود آشکار مي­يابد. در بيشتر شعرهاي اين دوره الفاظ اندام معشوق، بيش از همه به شرح اندام سر، چون چشم، لب، زلف، خط، خال و ابرو اشاره دارند. در سبب آن گفته­اند که رخ و سر انسان شريف­ترين و مهم­ترين عضو بدن است. پس از عطار، وصف عاشقانه و عارفانه اندام زن و معشوق ازلي در اشعار مولوي بلخي رخ بيشتري مي­نمايد. اين توصيف عاشقانه اندام معشوق يا وصف زن در ادبيات فارسي دري، به تفاوت و تغييرات زماني و مکاني و جابه­جايي گفتمان فقهي، ديني و صوفيانه­سرايي، تغييرات زيادي به خود مي­بيند و تا به ادبيات معاصر مي­پيوندد. در ادبيات امروز، وصف معشوق يا توصيف زن آسماني نيست، بلکه خاکي، زميني و خودي است. که بحث گفتمان جديدي را مي­طلبد؛ زيرا عناصر و اليمان­هاي خيال­بندي شاعرانه امروزي، قبل از اينکه ذهني، انتزاعي و ماورايي باشند؛ عيني و زميني­اند. حال به صورت ترتيبي گفتماني توصيف زن در ادبيات فارسي دري را از نخستين اندام وي که چشم باشد، به توصيف مي­نيشينيم. چشم در ادبيات فارسي دري اشارت به شهود حضرت حق دارد که جمال را گويد که صفت بصر الهي باشد. اين الفاظ عبارتند از چشم آهوانه، چشم ترک، چشم جادو، چشم سحرانگيز، چشم مست، چشم خمار، چشم شهلا و چشم نرگس­اند که همگان معني عارفانه داشته و بر پيوند زن، انسان و الوهيت حضرت حق دلالت دارند.

لب: کلام را گويند و اشاره است به نفس رحماني که افاضه­ي وجود مي­کند بر اعيان. الفاظ آن عبارتند از لب شکري، لب شيرين، لب لعل.

زلف: موي مجعد در سر است که مراتب پريشاني را اراده دارد. الفاظ آن عبارت­اند از درازي زلف جانان، چنبر زلف، باز کردن سر زلف از تن.

خط: اشاره به تعينات عالم ارواح که اقرب مراتب وجود است.

خال: نقطه وحدت حقيقي است که مبدأ و منتهاي کثرت است.

خال سياه: عالم غيب را گويند.

ابرو: صفات از آن رو که حاجب ذات است معبر به ابرو مي­گردد و عالم وجود از آن جمال گيرد.

 

دومين سخن:

با اين تفسير و توصيف از اندام زن- ايزدبانوي زيبايي شعر فارسي دري مي­توان نمونه­هايي از آن چنين برآورد کرد:

آغوش: يار در آغوش و نام او نمي­دانيم چيست

سادگي ختم است چون آيينه بر نسيان ما

بيدل دهلوي

اين توصيف را مي­تون در شعر حضرت حافظ چنين يافت:

گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم کش

تا سحر که ز کنار تو جوان برخيزم

در دوران ما، زيباترين نمونه آن مال فروغ فرخزاد است: « مي­نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش- مي­خزم در سايه­ي آن سينه و آغوش- مي­شوم خاموش»

ابرو: ناگاهم تير غمزه زد بر دل- آن ابروي چفته­ي کمان­آسا

مسعود سعد سلمان

دو ابرو کمان و دو گيسو کمند- به بالا به کردار سرو  بلند

شاهنامه فردوسي

از تير مژه چه صيد مي­کرد- و آن ابروي چون کمان چه مي­شد

ديوان کبير مولوي بلخي

اندام: بدان نازک ميان شوشه اندام- و ليکن شوشه­اي از نقره­ي خام

ديوان عطار

حافظ چنين مي­گويد: « با يار شکر لب گل­اندام- بي­بوس و کنار خوش نباشد»

فروغ عزيز: « و عطهاي منقلب شب- خواب هزار ساله اندامش را- آشفته مي­کنند»

بالا: تو را به سروين بالا قياس نتوان کرد- که سرو را قد و بالا بدان تو ماند

دقيقي طوسي

ز سر تا به پايش به کردار عاج- به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

شاهنامه فردوسي

بَر: تو سيمين بري من چو زرين اياغ- تو تابان مهي من چو سوزان چراغ

ابوشکور بلخي

بکش در بر بر سيمين ما را- که از خويشت همين دَم وارهانم

مولاناي بلخي

بناگوش: بر آن زلف و لب و خال و بناگوش- سوي بازار عشقش برده­ام دوش

ديوان حسن غزنوي

برگرد بناگوش چو عاجش خط ميشکن- چون دايره کز شب بکشي گرد نهاري

سنايي غزنوي

پيکر: از پيکر او عکس بَرد آيينه روز- با تير قلم درکشد آن جا به دو پيکر

اثير اخسيکتي

تن: سيب و گل و سيم دارد آن دلبر من- سيبش زنخ و گل دو رخ و سيمين تن

عنصري بلخي

جبين: خورشيد نماينده بتی ماه جبيني- کافور بناگوش مهي مشک عذاري

سنايي غزنوي

چهره: از زلف و غمزه چهره­ي همچون بهشت تو- آرامگاه جادو و مأواي کافرست

ظهير فاريابي

خوشا عاشقي خاصه وقت جواني- خوشا با پري­چهرگان زندگاني

فرخي سيستاني

خط: غنود مستند بر ماه منور- خط و زلفين آن بت روي دلبر

عنصري بلخي

به زير سنبل مشکين او همي رفتند- هزار دل به خروش و هزار جان به فغان

ازرقي هروي

دست: دستش از پرده برون آمد چون عاج سپيد- گفتي از ميخ زند زهره

و ماه- پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم- چون دم قاقم کرده سر انگشت ......

کسايي مروزي

دل: چون ايينه جان نقش تو در دل بگرفتست- دل در سر زلف تو فرو رفته چو شانه مست

مولاناي بلخي

دندان: لعل تو در خنده شده رشته پروين گسست- جزع تو سرمست گشت، ساغز عبهر شکست

انوري ابوردي

دهان: دو رخ چون عقيق يماني به رنگ- دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

شاهنامه فردوسي

دهانش چشمه نوش و زبرجد- رميده ست از کران چشمه نوش

حسن غزنوي

زلف: زلف و خالت ز پي تربيت فتنه ما- عقل را کاج زنان بر دَر زندان آرند

سنايي غزنوي

آن دل که سخره­ي فلک چنبري نشد- در حلقه­ي دو زلف تو اکنون مسخرست

ظهير فاريابي

مژگان: از مژه­کده گذرش دل عاشق- خسته شده و پر خون همچون گل ناري

سنايي غزنوي

موي: اگر ماه بيني همه روي اوست- اگر مشک بويي همه موي اوست

شاهنامه فردوسي

ميان: ز پيچ و تاب ميانش بيان مکن بيدل- به چشم مردم عالم ميفگن اين موي را

بيدل دهلوي

در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته­ام- همچون ميانت معني باريک مضمرست

ظهير فاريابي

آخرين سخن

شعر معاصر فارسي دري، برخاسته از خواستگاه امروزي آن است. نه حرفي از عشق آسماني و نه سماع عارفانه دارد. ازيرا که چنبره­ي گردون، عشق، عرفان، سماع و تصوف را از گردنه­اي شعر فارسي دري امروزي خارج کرده است. شاعر امروز اگر مي­گويد: « تو نوبهاري و دستان تو دو ساقه گلند- نگاه­هاي تو رودند و پلکهات پلند

شريف سعيدي

وصف دستان به ساقه گل و نگاه به او دو پلکها به پُل، واقيعي، زميني و امروزي­اند.

اين تحول، کاستي نيست، عين کمال است که پويايي، حرکت و توان­مندي شعر فارسي دري را نشان مي­دهد. از اين به روز بودن، امروزي بودن شعر را مي­توان دريافت. براي رهيافت بيشتر از عناصر، خيالبندي و به روز بودن توصيف زن- ايزدبانوي زيبايي شعر فارسي دري، به شعر خداحافظي از شريف سعيدي، اشارت مي­کنم که به زيبايي تمام به توصيف نشسته زن شبانه­اي موعودش را.

تا که پيراهن من عطر تو را جار زند

نروم خانه که ديوار مرا دار زند

فرصت تنگ خداحافظي ست و لب من

بر لب تازه رست بوسه بسيار زند

بوسه مي­خواهم و نيکوست از آن، بوسه

حيف لبهايت اگر حرفي از انکار زند

گفتمت نخ­نخ گيسوي جنون را وا کن

تا که سرپنجه­ي من چنگ زند، تار زند

وا نکردي و مليحانه تبسم کردي

چه تبسم؟ که مرا خنجر تاتار زند

اي تنت با غزل آغشته و از باران تر!

و نگاه تو بهاري است که رگبار زند

موم يا مَرمَر، يا ماه به مَرمَر رفته

ماه در مَرمَر جاري که مرا جار زند

فاش و عريان سخن از مَرمَر و مومت گويم

شحنه بگذار که صد بار مرا دار زند

ياد برگشته مژگان تو دور از چشمت

تا ابد در دل تنهايي من خار زند

مي­روم و از حسرت به قفا مي­نگرم

من به سر مشت زنم، يار به ديوار زند

لالایی‌های مادرم

لالایی‌های مادرم

شب ها دور از چشم دیوان و ددان مادر بزرگ تا زنده بود می خواند و مادر نیز. مادر انچه را  فرا گرفته بود یادگار مادرش و مادر بزرگ بود. ما در ان اوان  چیزی نمی فهمیدیم ، ولی این اواها ان قدر روح نواز بود که ارامش عجیبی را در ما به وجود می اورد.  از دیوان فراری بودیم و با پریان به خواب می رفتیم. وقتی نا ارامی و ترس رهایمان  نمی کردند  ، مادر کنار بستر مان می نشست و شروع به خواندن می کرد. در وقت خواندن، بلور عمرش به شکل اشک پایین می امد وگوشه چارقدش را که همیشه از ململ سپید بود ، خیس اشک می کرد. شاید اگر ان قطرات را به هم پیوند می زدیم، راز  غصه مادر را پیدا می کردیم. او می خواند و با نواهای او پلکهایمان  به هم می امد  و دیار خواب فرایمان می گرفت. روزی پدر رادیو به خانه اورد.  ازان پس جای اواهای روح نواز مادر را صدای کرخت رادیو گرفت. مادر دیگر نخواند. ما فقط اشک های او را می دیدیم و به رخ نمی اوردیم. اما وقتی ضبط، تلویزیون و ماهواره جای رادیو را گرفت مادر برای همیشه خاموش شد.

انچه مادر می خواند:  لای لایی بود که کمتر امروز به یاد داریم. لای لایی که عصاره اندیشه ، ذوق ، نتیجه خلوت، ریاضیات و مکاشفات مادر و مادر بزرگ ماست ،  چیزی است که در زیر گام قرن ماشین ، اتم ، کامپیوتر و... از سموم هلاک روزگار صدمه دیده  و زخم برداشته است. بدون انکه ما به یاد داشته باشیم.

به هر رو،  لای لایی ها نه تنها ما را به خواب می کرد بلکه  ما  در حکم سنگ صبوری بودیم تا مادر حدیث نفس  بر ما باز گوید . این حدیث نفس یا ترانه ای  سرکوب شده ، قسمتی از موسیقی اوایی  پر بار سرزمین کهن مان را تشکیل می دهد که مادران مان  ان را  بنیان نهاده اند.  این اواها  تنها موسیقی زنانه ما نیست بلکه  موسیقی  گلیم بافی ، قالی بافی ، مشک زنی ، نخ ریسی و.. را داریم که امید است  روزی  به نوشته در ایند

این زیبایی مادرانه،  در طول چند سفر به وطن  مرا بر ان داشت تا  به تکاپو بیفتم و از فراموشی این اواهای روح نواز جلو گیری نمایم . مادرم دوباره  کنار بسترم نشست و از نو خواند انچه را داشتم از یاد می بردم .  اکنون این زمزمه ها را با کمی ویرایش مکتوب کرده ام تا روزگاری بچه ام از من  به یادگار داشته باشد.

لولی لولی

 لولی لولی مه تابون ابی

لولی لولی گل گردون ابی

لولویت می کنم در پس پیری

 بلکه بزرگ شوی دستم بگیری

لولی لولی تابستون ابی

چراغ شو ده بیابون ابی

برایت تا سحر شو زنده داروم

به امید خدا امید واروم

لولی لولی شیرین زبون ابی

لولی لولی روح و روون ابی

 لولویت می کنم دردت نبینوم

به عمر کوته ام گردت نبینوم

به پای تخت و کرسیت نشینوم

 نشینوم تا عروسیت ببینوم

 سر راهت نشینوم تا بیایی

خداوندا بیایی یا نیایی

 لولی لولی  عزیز کرته پوشوم

غمایت برده امشو عقل و هوشوم

لولی لولی  بابی مه بی بلاشه

کتاب ده دست قلمدانش طلاشه

.............

لولی لولی  گلم باشی

تسلایی دلم باشی

لولی لولی دلم خسته

اتیت بار سفر بسته

سفر موره ده ترکستو

ازی ملکا ازی بوستو

لولی لولی زر در گوش

گوه بوبر ده زر بفروش

 ده ای تاریک شوی تیره

چرا خوابت نمی گیره

لولی لولی عجب نازی

بکن با مادرت بازی

تو تنا دخترم هستی

نبات در شکرم هستی

لولی لولی گهواره

خدا اتیت نگهداره

.........................

لولی لولی گل نازم

 به غمهای تو می سازم

لولی لولی حفیظ الله

ازی کوها نری بالا

که ای کوها خطر داره

ابی تو چشم تر داره

ازی صحرا به او صحرا

شود پشت و پنات زهرا(س)

لولی لولی الوچه

ابیت پخته بریت کلچه

لولی لولی لو لو لایی

چغوگ دشت و صحرایی

لولی لولی لولو لایی

دیوایی دشت و صحرایی

برین گمشید به هر جایی

تو از بچه ام چه می خوایی

نه گو مانده نه گوساله

نه بز مانده نه بزغاله

لولی لولی چه کم دارم

زغمهایی تو بیمارم

لولی لولی تورا دارم

هزار شکرش به جا ارم

لولی لولی گل الو

نهال سیب و زردالو

نهال سیب ره او برده

بابی ابی ره خاو برده

.............................

لولی لولی گل خاله

کوک در کوه می ناله

لولی لولی گل لاله

اتیت رفته دو سه ساله 

لولی لولی گل مادر

 بگیر از گوشه چادر

چادر ره زیر دندو کو

دوستای خو جمله مهمو کو

خانه اتی چراغو کو

دشمن ابی ره رسوو کو

لولی لولی گل سنجید

دوری اتی ده دل رنجید

لولی لولی لالی قندوم

عزیزم تویی دلبندوم

لولی لولی کمر بسته

اتی در شهر بنشسته

لولی لولی لالیت مایه

صدای پای اتیت مایه

ازی اغیل ده او اغیل

نماز شام اتیت مایه

نماز شو مو، شو باشه

گل ابی ده خاو باشه

لولی لولی گل نرگس

مریض نشنه گلم هرگز

بخواب گل گلستانم

حلالت شیر پستانم

الی بچه تو بی تابی

چرا امشب نمی خوابی

ابی پشت گلاب رفته

بابی ابی ده  خواب رفته

.........................

لولی لولی گلم قندوم

گل شهر سمرقندوم

لولی لولی گل بادوم

به دامادیت کنی شادوم

لولی لولی گل سوری

مکن از مادرت دوری

لولی لولی مه پاره

مکن حرکت ده گهواره

مکن اویی مشو نالان

بخواب ای کودک گریان

لولی لولی بسم الله

روی مکتب شوی ملا

کلام الله کلیمش کن

زیارت ها نصیبش کن

.....................